نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: درسهای جوانمردی {حكايت هاي جوانمردان }

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض درسهای جوانمردی {حكايت هاي جوانمردان }




    داستان خزيمه و عكرمه


    خزيمه ابن بشر مردى توانگر و ثروتمند بود از طايفه بنى اسد كه بسيار بخشنده و صاحب كرامت و در زمان سليمان بن عبدالملك زندگى ميكرد
    خزيمه در احسان و نيكى و دستگيرى از فقرا و مستمندان و درماندگان زبانزد همه بوده بطوريكه خودش در نعمت و آسايش زندگى ميكرد دوست ميداشت همه مثل او در رفاه باشند و كسى محتاج و نيازمند نباشد اما روزگار طبق ميل خزيمه رفتار نكرد رفته رفته پشت به وى نمود ثروت و دارائى و امكاناتش همه از دست رفت بحاليكه محتاج كسانى گرديد كه خودش بآنان مساعدت مينمود

    دوستان و رفقا و اطرافيان خزيمه كه چندين بار مساعدتهاى جزئى كردند و لكن زود خسته شده رو گردان شدند و خزيمه ديد آنها در مساعدت تغير احوال داده و پشت گوش مياندازند و بجاى كمك خشونت نشان ميدهند و آبروى و شخصيت خزيمه را ميگيرند تا مقدارى كمى مساعدت نمايند وقتى باين حالت رسيد به همسر خودش كه دختر عمويش هم بوده گفت از اين ببعد ميخواهم درب منزل را بسته از خانه خارج نشوم و رويم به روى كسى مواجه نشود و از هيچ كس مساعدتى طلب ننمايم تا دم مرگ در منزل بنشينم و اين رفتار را ادامه داد اما روزگار خيلى سخت ميگذشت هر چه داشت تمام شد و هيچ چيز باقى نماند خزيمه در فكر و انديشه بود كه چه كار بكند؟ و چطور ادامه حيات كند؟ يكى از دوستان خزيمه بنام عكرمه فياض ربعى كه استاندار منطقه جزيره در آن زمان بوده (آذربايجان فعلى )، و مردى بود مثل خزيمه صاحب كرم و احسان روزى در مجلس عكرمه صحبت از خزيمه پيش آمد و عكرمه از احوال وى جويا گرديد و از اطرافيان پرسيد خزيمه كجاست ؟ و چه كار ميكند؟ گفتند يا امير خزيمه تهى دست شده و هيچ مالى و ثروتى برايش باقى نمانده است بطوريكه درب خانه را بسته و با هيچكس تماس ندارد و با عسرت و مشكل زندگيش ميگذرد عكرمه با شنيدن اين احوال بفكر فرو رفت و چيزى نگفت .

    نيمه شب غلام خود را خواست مبلغ چهار هزار دينار از بيت المال برداشت داخل كيسه گذاشته مخفى و پنهانى حتى همسرش هم نفهميد با غلام سوار اسب شد تا نزديكى منزل خزيمه آمدند عكرمه كيسه را از غلام گرفت و او را در كنار اسب ها گذاشت و خود تنها به جلو درب منزل خزيمه آمد و درب را زد خود خزيمه به پشت درب آمد و درب را ميخواست باز كند عكرمه نگذاشت درب كاملا باز شود بلكه كنار درب كه باز شد كيسه را بدست خزيمه داد و گفت اى دوست اين پول را بگير و زندگى شرافتمندانه خود را تامين بنما خزيمه كيسه را گرفت ديد پول زيادى است هر چقدر سئوال كرد اى سرور، اى آقا تو كيستى ؟ و نامت چيست ؟ عكرمه خود را معرفى ننمود آخر خزيمه گفت اگر خودت را معرفى نكنى كيسه را نخواهم گرفت .

    آن مرد گفت (( انا جبر عثرات الكرام )) من دستگير جوان مردان شكست خورده هستم . همينقدر خود را معرفى كرده فورا خداحافظى نمود و رفت خزيمه بمنزل برگشت و همسرش را از جريان قضيه مطلع كرد تا صبح از فرط نشاط كه مشكلشان حل شده و خداوند فرجى عنايت كرده نخوابيدند و صبح پولها را شمردند ديدند پول بسيار قابل توجهى است و همه گونه زندگيشان را تامين مينمايد.

    عكرمه بمنزل برگشت ديد همسرش از غيبت او بسيار مضطرب و نگران است از عكرمه سئوال كرد اين وقت شب كجا رفته بودى ؟ عكرمه گفت دنبال مهمى رفته بودم همسرش باور نكرد و گفت عادت نداشتى اين موقع شب تنها بجائى بروى ؟ بالاخره همسرش بدگمان شد و دل چركين گرديد اما عكرمه گفت اگر قول بدهى راز را پنهان نگهدارى موضوع را خواهم گفت

    همسر عكرمه سوگند ياد كرد كه موضوع را پنهان نگهدارد عكرمه قضيهه را اظهار نمود و بخصوص گفت خودم را معرفى نكردم و در مقابل اصرار خزيمه فقط گفتم ((انا جابر عثرات الكرام )) من دستگير جوانمردان شكست خورده هستم . همسرش باور كرد و خيالش راحت گرديد. خزيمه از فردا قرضهايش را اداء كرد و بزندگيش سامان داد و پس از چند روز بديدار ملك در فلسطين عازم گرديد وقتى غلامان به ملك آمدن خزيمه را خبر دادند ملك او را ميشناخت اجازه ورود داد بعد از ورود در كنار ملك نشست و ملك سئوال كرد اى خزيمه دير بديدار ما آمدى ؟ كجا بودى ؟ خزيمه گفت يا ملك وضع ماليم بقدرى بد بود كه نميتوانستم بحضرت برسم .

    ملك پرسيد الان چطور آمدى ؟ خزيمه داستان شب را مفصلا و دقيقا به ملك حكايت كرد و گفت يا ملك هر چه اصرار كردم آن مرد بخشنده خود را معرفى كند چيزى نگفت فقط اظهار كرد ((انا جابر عثرات الكرام )) سليمان از شنيدن حكايت در شگفت شد و گفت اى خزيمه چه انسان پاك سرشت و نيكى بوده است اگر او را ميشناختم پاداش بسيار خوبى بر او ميدادم .

    بعد كاتب را احضار كرد و حكم استاندارى جزيره را براى خزيمه نوشت و فرمان داد بجاى عكرمه فياض ربعى استاندار جزيره ميشوى و او را ميفرستى تا به شغل ديگر بگمارم خزيمه حركت كرد و به جزيره رسيد عكرمه با اعيان شهر به استقبال استاندار جديد (خزيمه ) آمدند و با هم وارد قصر استاندارى شدند و امور تحويل و تحول يكى پس از ديگرى ميگذشت كه از بيت المال چهار هزار دينار كسر آمد و خزيمه دستور داد استاندار قديم را (عكرمه ) زندانى كنند و زنجير بگردن و دستش بزنند تا كسرى بيت المال واضح شود اما عكرمه در قبال سئوالات فقط ميگفت من هيچ خيانتى نكرده ام و هيچ مال شخصى هم ندارم كه اين چهار هزار دينار را به پردازم

    يك ماه عكرمه در زندان ماند و وضع او به همسرش خيلى گران و اندوهناك شد تا اينكه روزى همسر عكرمه كنيزكى داشت باهوش و با زكاوت او را خواست و گفت ميروى به قصر استاندارى و ميگوئى من نصيحتى دارم كه فقط به استاندار بايد بگويم وقتى تو را اجازه دادند وارد اتاق استاندار شدى بگو اين نصيحت را فقط تو بايد بشنوى هنگاميكه تنها شد بگو يا امير اين جمله را گوش كن (( يا جابر عثرات الكرام )) اى دستگير جوان مردان شكست خورده بعد بگو با جوانمردان اينطور نميكنند ديگر اجازه بگير و بيا.

    كنيزك طبق گفته همسر عكرمه عمل كرد و جمله را صحيح به استاندار گفت خزيمه از شنيدن اين جمله تكان خورد گفت تو كيستى ؟ گفت من كنيز عكرمه هستم خزيمه گفت واى بر من اين بخشش را عكرمه در حق من كرده بود؟ كنيز گفت بلى يا امير خزيمه فورا بلند شد با تمام اعيان شهر بزندان رفتند دستور داد سريعا زنجيرها را باز كرده عكرمه را بآغوش گرفت و به زندانبان گفت زنجيرها را به گردن و دست من ببند عكرمه گفت چرا اين كار را ميكنى ؟ خزيمه جواب داد من در حق تو كوتاهى كرده ام و ندانسته ام كه ((جابر عثراث الكرام )) تو هستى من بايد بجاى تو در زندان بنشينم كه عكرمه مانع شد و نگذاشت و با هم بخانه آمدند و خزيمه از همسر عكرمه پوزش خواست و پس از رسيدگى باحوال عكرمه با هم بحضور سليمان بن عبدالملك آمدند و وارد حضور شدند.

    خزيمه گفت يا امير ميدانى آن (( جابر عثرات الكرام )) چه كسى بوده است ؟ كه قول پاداش نيك باو داده ادئى ؟ يا امير همين عكرمه بوده است پس از كشف ماجرا سليمان كاتب را خواست فرمان داد ده هزار دينار پاداش به عكرمه بدهند و استاندارى كل ولايت ارمنيه و آذربايجان و جزيره را كه خزيمه زير دست عكرمه قرار بگيرد باو سپرد و هر دو از حضور سليمان مرخص گرديدند.






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 09-06-2015 در ساعت 16:52
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 7

    RUHOLLAAH (07-06-2010), نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (09-06-2015), نرگس منتظر (22-08-2012), دوستدار شهدا (06-11-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (09-01-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    داستان ابى سلمه و خانواده اش و عثمان ابن طلحه


    در صدر اسلام مسلمانان پس از نزول آيه هاى 39 سوره حج و آيه 193 سوره بقره كه با كافران جنگ بكنند و فتنه و فساد آنها را بر طرف نمايند فشار رنج و شكنجه بر مسلمين افزونتر گرديد كه مجبور شدند يك دسته از دين دست بردارند و تحملشان ضعيف بوده نتوانستند استقامت نمايند دسته ديگر بناچار از مكه هجرت كردند به حبشه يا مكانهاى ديگر رفتند و از دسترس مشركين دور شدند اما دسته سوم در مكه زير بار سنگين شكنجه و عذاب و درد مشركين تحمل كرده بهر نحوى كه بود بر تن خود هموار ميكردند.

    چون رسول الله اوضا زندگى مسلمين را در مكه بسيار مشكل ديد و از طرفى عده انصار كه در مدينه بودند و با پيغمبر اسلام در مكه بيعت كرده و مسلمان شده بودند و تعهد نيز كرده بودند كه بمسلمين مهاجر پناه بدهند زياد شده بود و موقعيت را پيغمبر (ص ) مناسب ديده امر فرمود مسلمانان مكه بمدينه مهاجرت نمايد كه مسلمين دسته دسته بصورت نهانى راه مدينه را پيش مى گرفتند. نخستين كسى كه از امر رسول الله اطاعت كرد و راه مهاجرت مدينه را پيش گرفت مردى از طايفه بنى مخزوم بنام عبدالله معروف به ابى سلمه كه قبل از همين هجرت بدستور پيغمبر (ص ) به حبشه مهاجرت كرده بود و دوباره كه بمكه مراجعت كرد و اوضاع مسلمانان را دشوار ديد بار دوم تصمين گرفت بهمراه همسرش ام سلمه از قبيله بنى مغيره و فرزندش سلمه راهى مدينه شوند براى هجرت ابى سلمه شترى اماده نمود و تدارك سفر را مهيا ساخت و دست فرزند و همسرش را گرفت كه از منزل خارج شوند بنى مغيره طايفه ام سلمه با خبر شدند و دور ابى سلمه را گرفتند و مانع بردن ام سلمه و خود سلمه شدند در نتيجه نزاع بين قبيله بينى مغيره و ابى سلمه در گرفت و اجبارا ام سلمه و سلمه را باز پس ‍ گرفتند و بهمراه خود بردند و ابى سلمه تنها عازم مدينه گرديد و قبيله ابى سلمه اوضاع را چنين ديدند بر آنها گران تمام شد فرزندشان در كنار قبيله بنى مغيره بماند آمدند سلمه را پس گرفتند كه فرزند قبيله ما است نميگذاريم پيش شما بماند در نهايت ام سلمه از همسر و هم از فرزندش ‍ جدا ماند و مدتى بيش از يكسال اين جريان طول كشيد كه ام سلمه كارش ‍ در فراق همسر و فرزند هر روز چنين بوده است در محله خود بنام محله ابطح در گوشه ائى خارج را چنين سپرى مى نموده است كه در يك روز يكى از عموزادگانش از آنجا عبور مى كرد ام سلمه را با آن حال محزون و گريه و آشفته مى بيند و دلسوزى مى كند و به بنى مغيره اخطار ميدهد كه اين چه رفتارى است ؟ كه با اين زن بعمل آورده ائيد؟ و بيناو و همسرش و فرزندش ‍ جدائى انداخته ائيد؟ چرا اين زن بى چاره را آزاد نميكنيد؟

    اعتراض اين مرد مورد قبول آنان گرديد و ام سلمه را آزاد كردند و او با خوشحالى پيش ‍ قبيله همسرش آمد و فرزندش را گرفت تا بهمراه فرزند خرد سالم از مكه خارج لكن مسافت بين مكه و مدينه را ميدانستم راه را آشنائى نداشتم و كسى همراه ما نبود تنها يك زن جوان با فرزند خرد سال و دشوارى سفر و وحشت راه و دشمنان براى ما بسيار مشكل بود فقط توكلم بخداى يكتا بوده و از او كمك و يارى ميخواستم و بشوق اطاعت امر خدا و پيغمبر (ص ) و ديدار همسرم هيچ مانعى را پيش پا نميديدم و با اين آزردگى و پريشانى تا محل تنعيم دو فرسنگى مكه پيش رفتم در آنجا عثمان بن طلحه را مشاهده كردم كه جوانى پاك سرشت و با اصالت و دلاور بود از من پرسيد اى دختر ابا اميه به كجا ميروى ؟ گفتم يا عثمان بمدينه نزد شوهرم ميروم .


    پرسيد آيا كسى را همراه دارى ؟ گفتم يا عثمان غير از خداى بزرگ و اين بچه كسى همراه ندارم . بى درنگ عثمان جواب داد و الله نميتوان در اين راه تو راه تنها رها كرد. مهار شتر مرا گرفت و براه افتاد خدا را سوگند ميدهم كه تا آن روز مردى جوانمردتر از عثمان بين طلحه نديده بودم زيرا بهر منزلى كه ميرسيديم شتر مرا مرا مى خوابانيد و خود بكنارى ميرفت و از شتر فاصله ميگرفت و پشت بطرف ما مى ايستاد تا من پياده شوم و پياده شدن و سوار شدن مرا بشتر ابدا اين جوان مرد نديد چون زنان هنگام سوار شدن يا پياده شدن از شتر احتمال اينكه لباسهايش بر كنار شود و دست و پايش ديده شود وجود داشت ولكن اين جوانمرد در طول اين سفر هنگام سوار شدن و پياده شدن بى درنگ از شتر كنار ميرفت و پس از پياده شدن يا سوار شدن مى امد و مهار شتر را به درختى مى بست و سپس خودش در زير درختى ديگر باستراحت مى پرداخت تا موقع حركت اعلام ميكرد.

    با اين احوال تا به نزديك قريه قبا رسيديم و عثمان مژده رسيدن را بما داد و گفت شوهرت ابى سلمه در همين قريه است و خدا را سپاسگزارم توانستم شما مادر و فرزند را سالم به شوهر و پدر برسانم تا كنار ديوارهاى آبادى آمد و سپس از ما خداحافظى كرده رو به مكه مراجعت نمود خدا را سوگند كسى مثل ما خانواده در بين مسلمين مصيبت نديده و هيچ هم سفرى را جوانمردتر و كريمتر از عثمان بن طلحه نديده ائيم .









    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 09-06-2015 در ساعت 16:54
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 5


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    داستان مسلمان شدن عمرو بن جموح


    در سال اول رسالت كه رسول الله (ص ) با اهل مدينه از قبيله خزرج ديدار فرمود توانست آنان رابا سلام دعوت نمايد و حقايق قرآن و خداپرستى را بآنان تفهيم نمايد و عده دعوت شدگان به شش نفر رسيدند كه رسول الله در كوه منا نزديكى جمره عقبه آنان را ديدار و ايات قرآن را بآنها تلاوت فرمود و ايات الهى و سخنان حضرت محمد (ص ) به دل اين عده نشست و پيرفتند و به آئين مقدس اسلام رو آورده و بآن گرويدند.

    در سال دوم در همان محل تعداد دعوت شدگان به دوازده نفر رسيد و عبارت بودند از - اسعد بن زراره - عوف و معاذ پسران حارث بن رفاعه از قوم بنى النجار - رافع بن مالك - ركوان بنى عبدقيس از قوم بنى رزيق - عبادت بن صامت و ابو عبدالرحمن يزيد بن ثعلبه از قوم عوف - عباس بن عبادت از قوم بنى سالم - قطبت بن عامر از قوم بنى سواد - ابوالهيثم بن تيهان از بنى عمروبن عوف و عويم بن ساعده - عقبه بن عامر از قوم بنى سلمه - و يكى از بزرگان قوم بنى سلمه بنام عمروبن جموح كه در سن بالا زندگى ميكرد بهمان حالت شرك و بت پرستى باقى مانده بود در حاليكه اكثر جوانان اين قوم به اسلام گرويده بودند و آئين اسلام را پذيرفته بودند و عمرو بن جموح در خانه خود بتى از چوب ساخته بود و اسم آن را منات گذاشته بود و بآن پرستش ميكرد و اكثر بزرگان و پيرمردان هم همين كارها را ميكردند.

    اما پسر آن پيرمرد كه جوان آگاه و دلاورى بود بنام معاذ مسلمان شده بود و آئين اسلام را قبول كرده بود.
    معاذ با جوان ديگر كه مسلمان شده بودند شب ها بت چوبى عمرو را از خانه ميدزديدند و آنرا وارونه در مزبله ائى ميگذاشتند و چون صبح ميشد عمروبن جموح دنبال بت خود ميگشت و آن را در مزبله (مكان آشغال ) پيدا ميكرد كه به روى خود بداخل كثافات افتاده است آنرا بر ميداشت بخانه مى آورد و دقيقا مى شست و تميز ميكرد و از اين قضيه خيلى دلخور و اشفته ميگشت و ميگفت اگر بدانم چه كسى اين جسارت را بر تو روا ميدارد او را سخت تنبيه ميكنم كه خاطرش بماند و بخداى من اهانت نكند دوباره بجاى اوليه اش آويزان ميكرد.

    باز هم شب ديگر جوان توسط معاذ بت را بهمان حالت روز قبل ميانداختند دوبار عمرو آن را شسته و تميز ميكرد و بجاى اوليه اش آويزان ميكرد و غضبش بيشتر ميگرديد.

    تا روزى پس از شستن و تميز كردن او يك شمشير از گردن مناف آويزان نمود و آن را در جايش قرار داد و بآن سپرد اكنون هيچ بهانه ائى ندارى كه تو را بدزدند چون دفعات قبل بهانه ات اين بود كه مسلح نبودى و از من اجازه نداشتى الان هم سلاح دارى و هم از من اجازه دارى هر كس اين جسارت را بتو روا داشت با اين شمشير دو شقه اش ‍ بكن و از خودت دفاع بنماى ولى مع الاسف اين دفعه جوانان منات را دزيدند و شمشير را از گردنش باز كرده و بجاى آن يك لاشه سگ مرده از گردنش آويزان كردند و به مزبله گذاشتند.

    طبق معمول عمر و صبح بيدار شد كه به عبادت منات برود ديد مناب سرجايش نيست با عصبانيت دنبالش ‍ گشت تا او را از مزبله پيدا كرد اما بحالت رقت بار و اسفناك كه نه از خودش ‍ توانسته دفاع كند بلكه شمشير را نيز از دست داده و سگ مرده به گردنش ‍ آويزان كرده اند با حالت اضطراب و حيرت به منات نگاه ميكرد.

    عده اى از قبيله بنى سلمه كه مسلمان شده بودند ميگذشتند و عمرو را ديدند و از وى سئوال كردند يا عمرو چرا باين حالت مضطرب و آشفته مينگرى عمرو ماجرا را تشريح كرد همگى او را ملامت و سرزنش كردند و به اسلام دعوت نمودند و او هم بيدرنگ پذيرفت و مسلمان شد و چنان در ديانت خود محكم و استوار گرديد كه اشعارى به بت و بت پرستى سرود و مذمت ميكرد كه مطلع اشعارش چنين است:

    و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن
    بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده در يك ريسمان نبودى.







    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 09-06-2015 در ساعت 17:14
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 5


  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    داستان سوده دختر عمار همداني

    پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام معاويه بن ابى سفيان خود را مرد يكه تاز ميدان ديد و به تمامى كشورهاى اسلامى استيلاء يافت و استانداران و فرمانداران و حكام بر بلاد ميفرستاد و آنان نيز هر طورى ميل داشتند با مردم رفتار كرده و از هيچ گونه ظلم و ستم پروا نميكردند.

    يكى از اين استانداران شخصى بنام ارطاه بود كه از پيروان مطيع معاويه بود و در جنگ صفين در قشون معاويه سمت فرماندهى داشت و از جانب معاويه تشويق شد كه بجنگ على عليه السلام بيايد و با على (ع ) در ميدان جنگ روبرو گرديد و حيله ائى را از عمروعاص ياد گرفته بود و از خصايص ‍ جوانمردى على عليه السلام مطلع بود همينكه احساس نمود وزير ضربات كفر شكن على عليه السلام نابود خواهد شد همان حيله را بكار برد يعنى خود را عريان كرده و بدون ستر و لباس خود را نشان داد و مولى با مشاهده وضع نابسامان وى از او روگردان شد و از قتلش منصرف گرديد در نتيجه بسر جان سالم بدر برد و از آن پس ظلم و جور بدوستان و اهلبيت على عليه السلام بيشتر روا ميداشت و هر چه ميتوانست انجام ميداد و قبيله همدان نيز از دوستان و محبان على عليه السلام و اهلبيت او بودند و بسر هم بهمين دليل آنان را كشتار ميكرد و اموالشان را غارت مى نمود و از هيچ ستمى و جفائى مضايقه نمى ورزيد تا اينكه كاسه صبر آنان لبريز گرديد و يكى از آنان بنام سوده دختر عمار همدانى بعنوان شكايت از دست استاندار (والى ) به معاويه خليفه وقت رهسپار شام گرديد و توانست با معاويه ملاقات نمايد.

    معاويه با شنيدن سوده و ديدن او شناخت و سئوال كرد تو همان زن نيستى كه در جنگ صفين با سرودن اشعار قشون على عليه السلام را بر من برانگيختى و تهييج كردى ؟ سوده با كمال رشادت گفت آرى من همان هستم و در اثر مهر و محبت كه بر حقانيت على (ع ) و جوانمردى او داشته و دارم آن اشعار را سرودم و دل من پر از عشق آن سرور عالم است و اعتقاد دارم در دوستى و محبت آن امام بزرگوار هر كارى كرده ام و كرده باشم خداوند جل شانه در قبال آن بمن بهشت عطا فرموده و روز رستاخيز سرافرازم خواهد كرد ولى اى معاويه خودت را با على (ع ) مقايسه نكن من تمنائى از تو دارم كه از گذشته ها صحبت نكن و آنها را فراموش بكن و امروز خودت را بر مسلمين مسئول گردانيده ائى كه بايد جوابگوى مسئوليت آنها باشى صحبت بنما و جواب مسئوليتى كه در برابر ما دارى بگو.

    شخصى والى (استاندار) كه بنام بسر ابن ارطاه به ديار ما فرستاده ائى كاسه صبر همه را لبريز كرده و ظلم و جور را از حد خارج گردانيده و بزرگان ما را كشته و اموال ما را به يغما برده چنانچه وى را بسزاى اعمالش نرسانى مردم بر تو شوريده و شر او را كم خواهند كرد معاويه پس از شنيدن سخنان سوده گفت يا سوده تصميم دارم تو را سوار بر استر چموش و بى پالان كرده با خوارى و زبونى پيش بسر بفرستم تا طبق دلخواهش با تو رفتار نمايد سوده از شنيدن اين كلام تعجب نكرد چون ميدانست معاويه آدم پست و زبونى است و بخاطر اينكه باطل و ناحق را در برابر حق و حقانيت روشن و آشكار سازد و بخود معاويه بفهماند كه پست و زبون است و مسند خلافت را غصب كرده و سزاوار آن نميباشد، شروع بخواندن اشعار زيرين كرد.

    صلى الا له على روح تضمنها
    قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
    قد حالف الحق لا ينبغى به بدلا
    فصار بالحق و اليمان مقرونا

    رحلت پروردگار بر روحى باد كه قبر او را در برگرفت و صبح كرد در حاليكه عدالت و داد و انصاف با او دفن شد.
    در حقيقت او با حق هم پيمان شد و هرگز بدلى بآن و مثلى بآن اختيار نكرد و پيوسته با حق و حقيقت و ايمان عجين و نزديك بوده معاويه گفت اى سوده اين روح چه كسى است ؟ كه اين قدر تمجيد و تحسين مينمائى ؟ سوده جواب داد والله اين روح اميرالمؤ منين على (ع )است كه اى معاويه يك واى (استاندار) از طرف على (ع ) در منطقه ما برگزيده شده بود كه از او ظلم مشاهده كرديم و براى رفع ظلم بشكايت اين والى بحضور امير المومنين رسيدم .

    زمانى بود كه مولى ميخواست تكبيره الاحرام گفته و به نماز شروع نمايد كه در اين حال رسيدم و عرض ادب كرده شكايت خود را بازگو نمودم مولى با كمال رافت و عطوفت به گزارش من گوش داد و پس از استماع و توجه كامل حال على (ع )دگرگون گرديد و گريه كرد و رو بآسمان گرفت و عرض كرد پروردگارا خود آگاهى من اينها را نفرستاده ام ستمى و ظلمى به كسى روا بدارند مولى از جيب خود قطعه پوستى در آورد و اول اين آيه را مرقوم فرمود

    بسم الله الرحمن الرحيم
    ((و قد جاء تكم بينه من ربكم فاوفو الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس ‍ اشياء هم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ))( اعراف.85)، سپس اضافه فرمود (( فاذا قرات كتابى هذا فاحتفظ بما فى يدك من عملنا حتى يقدم عليك من يقبضه منك والسلام .))
    ترجمه آيه فوق بشرح زير است :

    از طرف خداوند براى شما برهان واضح آمده وزن و پيمان را تمام و كامل بدهيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و كم نكيند و حقوق آنان را پايمال نگردانيد و در روى زمين پس از انكه قوانين آسمانى و دستورات الهى به نظم و اصلاح آن آمد فساد نكنيد و ظلم را در جهان رواج ندهيد البته اين كار براى سعادت و خوشبختى شا در دنيا و آخرت بهتر است اگر بخدا و روز قيامت ايمان داريد - ترجمه مرقومه مولى چنين است وقتيكه اى والى اين نامه مرا خواندى و آنچه كه از بيت المال در دست تو است حفظ و نگهدارى كن تا آن كس كه تعين كرده ام برسد باو تحويل بده و او را از تو تحويل بگيرد و السلام .

    سپس اى معاويه اين نامه را بدون اينكه ببندد بمن دادند و آن را به والى رساندم و طبق دستور اميرالمؤ منين (ع ) عمل كرده شد و هيچ حقى از كسى ضايع نگرديد و ظلمى پايه نگرفت اما امروز تعجب دارم در مسند و جاى چنين بزرگوار عادل تو نشسته ائى و مرا تهديد به جور و ستم مى نمائى ! معاويه از شنيدن اين موضوع به فكر فرو رفت و پس از تاملى و درنگى اقرار كرد يا سوده و الله ابوالحسن چنين بود و دستور داد طبق رضاى سوده رفتار شود و طبق حقانيت او نامه نوشته شود.






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 09-06-2015 در ساعت 17:18
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 5


  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    داستان شكست قبيله هوازن بفرماندهى مالك بن عوف و جوانمردى و دلاورى على ابن ابيطالب عليه السلام

    مالك بن عوف نخرى يكى از مردان خود خواه و متكبر قبيله هوازن بود كه اين قبيله در ناحيه جنوبى مكه زندگى ميكردند و با چند قبايل كوچك ديگر ادغام شده و نسبت به آنها اكثريت و تفوق داشته است و اين شخص از هر قبيله مانند قبيله نضر و جشم و بين هلال و غيره نفراتى من جمله سران آنان را بدور خويش جمع و با آن صفت كبر و خود خواهى اعلان مى نمود كه محمد دين خود را توسعه داده و از حدود خود تجاوز كرده و جسارت فوق العاده يافته و ميخواهد دين پدران و اجداد ما را از بين ببرد و به گذشته ها و رسوم و عادات و پرستش هاى ما اهانت مى نمايد ما نبايد ساكت نشسته و منتظر حمله محمد به قبايل خود شويم بلكه لازم است پيش دستى كرده او را از بين ببريم و با اين پيشنهاد مالك بعضى از قبثله هاى كلا تحت فرماندهى وى در آمد و بعضى چند نفر براى يارى او و مساعدتش پيش وى فرستادند.

    مالك بن عوف دستور داد تمام زنان و كودكان و حيوانات نيز همراه جنگاوران و مردان خود در صحراى اوطاس جمع بشوند كه صحراى اوطاس نزديك محل زندگى قبايل تحت فرماندهى مالك بود و لكن محلى بى سنگلاخ و ريگ زار بود و هيچگونه مناسبتى با تجمع زنان و كودكان و احشام نداشت فاما بدين مناسبت آنجا را انتخاب كرده بود كه صداى شيهه اسبان و احشام و زنان و كودكان از دور شنيده شود و موجب شركت بقيه مردان قبايل گشته و انان را بين وسيله تحريك و ترغيب بجنگ مى نمود.

    يكى از بزرگان قبيله بنام بن صمه كه مردى مجرب و كار امووخته بود اين صحنه را مشاهده و پرسيد اين تدبير جميع آورى قشون و رزم آرائى را چه كسى تربيت داده است ؟ گفتند مالك بن عوف دريد فورا مالك را احضار و پرسيد چرا زنان و اطفال و احشام مردم را بجنگ آورده ائى و اين چه شيوه جنگ است ؟ گفتن يا دريد اين كار را جهت تشويق و ضرورت شركت مردان در جنگ انجام داده ام كه لا اقل بخاطر زن و فرزند و اموال خويش در جنگ آماده شوند و از ميدان نبرد فرار ننمايند. دريد گفت يا مالك تو بايد گوسفند چرانى بكنى نه فرماندى قشون چون جنگ دو صورت بيشتر ندارد يا غلبه و پيروزى يا مغلوبى و شكست در هر دو صورت اين حركت و اين شيوه غلط بوده و بضرر ما منتهى خواهد گشت .

    دريد هر چقدر اصرار ورزيد و تدبير پيش پا نهاد مالك بخاطر خود خواهى و تكبر كه صرفا و به تنهائى فرماندهى را بعهده بگيرد و كسى در اين رابطه شريك نداشته باشد به سخنان توجه نكرد و از تدابير و افكار خود پيروى نمود.

    در اين اثناء رسول الله (ص ) از آمادگى و تدبير هوازن بفرماندهى مالك بن عوف اطلاع حاصل كرد و كسى را بنام و عبدالله از ياران خويش جهت بررسى و كسب اطلاعات بداخل اين قبايل فرستاد نيز اطلاعات جامع بحضرت رسانيد. حضرت رسول (ص ) براى تكميل لوازم جنگى و رفع نواقص تجهيزات لازم مقدارى ساز و برگ از صفوان بين اميه كه هنوز مسلمان هم نشده بود بطور امانت و عاريه گرفت و قشون اسلام را مجهز و آماده ساخت و با دوازده هزار مرد جنگى عازم نبرد با قبايل هوازن و متحدين آنان گرديد.

    قشون مالك بن عوف زودتر از قشون اسلام به دره حنين رسيده بودند و آنجا تنهامعبر و گذرگاه قشون اسلام بود كه بايد از آنجا عبور ميكردند و از كنين و جايگزينى قشون مالك نيز بى اطلاع بودند.

    جابر بن عبدالله كه از ياران صميمى رسول الله (ص ) بود ميگويد صبح هنگام روشنائى صبحگاهى ميخواستيم بدون اطلاع از وضعيت دشمن از دره حنين عبور نمائيم كه ناگهان در كمين و حمله قشون مالك قرار گرفتيم كه آنان آمادگى كامل داشته و ما بدون آمادگى در حال عبور بوديم و حمله كمين چنان وحشت آور و مهيب و غافلگيرانه بود كه همه قشون اسلام پا بفرار گذاشتند و شترها رم كردند و افراد قشون متفرق و متلاشى گرديد كه رسول الله (ص ) با زحمت و مشقت بسيار خود را به سمت راست دره رسانيد و با فريادهاى بلند و مكرر ميفرمود اى مردم واى افراد قشون اسلام منم محمد، منم رسول الله .
    كجا فرار ميكنيد؟ دور من جمع شويد ولى كسى صداى رسول الله را نميشنيد و يا كمتر كسى ميشنيد.

    فقط چند نفر از اقوام و صحابه در اطراف رسول الله بودند كه از جمله على (ع )و عمر و ابوبكر و عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حارث و پسرانش جعفر و فضل بن عباس و ربيعه بن حارث و اسامه بن زيد و چند نفر ديگر كه يك مجموعه تشكل كوچك بودندو در برابر قشون انبوه مالك قرار گرفته بودند.

    در اين حالت چند نفر از طايفه قريش كه تازه به اسلام گرويده بودند و هنوز در دل عداوت و كينه رسول الله را داشتند و از صميم قلب مسلمان نشده و حضرت رسول (ص ) را نميخواستند كه آنان عبارت بودند از ابوسفيان بن حرب پدر معاويه با چند نفر ديگر دور از مجموعه و تشكل يارى حضرت كه تماشا مى كردند و زبان به تمسخر و استهزاء و ياوه گوئى گشوده بودند در اين حال صفوان بن اميه كه هنوز مسلمان هم نشده بود رو بآنان كرده با فرياد بلند گفت خدا دهانتان را بشكند و زبانتان را لال نمايد چرا مسخره و استهزاء مى كنيد؟ و چرا بى رمق و بى غيرت شديد محمد فرماندهى ما را بكند خيلى بهتر و شايسته تر است تا كسى از هوازن فرمانده ما باشد. جمع شويد و يارى كنيد.

    رسول الله سوار بر استر سفيد رنگى بود كه لجام آنرا عباس بن عبدالمطلب عموى رسول الله گرفته بود عباس مردى تنومند و صداى بسيار بلند و رسائى داشت هنگاميكه مشاهده كرد رسول الله مردم را فرياد ميزند عباس ‍ با صداى بلند همه را به يارى و جمع بدور محمد (ص ) دعوت كرد و هر كسى مى شنيد لبيك لبيك مى گفت و فورا شتران خود را بند زده بدور رسول الله جمع ميشدند در بين قشون هوازن مردى قوى هيكل وجود داشت كه بالاى شتر سوار و پرچم سياه رنگى و نيزه ائى در دست داشت و اكثر نفرات قشون هوازن در اطراف او بودند و به هر كس ميرسيد با آن نيزه كارش را تمام ميكرد و پيش ميرفتند و اكثر نفرات قشون اسلام از وى وحشت داشته و سعى بر فرار از مقابل او ميكردند.

    على (ع ) به جابر بن عبدالله گفت اى جابر اگر اين مرد و اين پرچم را بياندازيم شكست اينان قطعى خواهد شد فورا هر دو از پشت به اين مرد قوى هيكل حمله كردند على (ع )با يك ضربت جوان مردانه و دليرانه پى هاى شتر او را بريد مرد پرچمدار پياده ماند و جابر نيز ضربتى دلاورانه و جوانمردانه به ساقهاى پاى او وارد كرده و ساقهايش قطع شد و با پرچم به رو افتاد و عده ائى از اطرافيان اين مرد قوى هيكل افتاده دستهايشان را به سرشان به نشانه تسليم گذاشتند و على (ع )در دور آنها جولان ميكرد و چند نفر از انصار از ياران رسول الله فورا دستهاى آنان را بستند و اسير بحضور رسول الله آوردند كه هنوز خيلى از فراريان قشون اسلام برنگشته بودند.

    سپس على (ع ) در اين مبارزه دليرانه و جوانمردانه سر كرده هاى قبيله ها را كه پرچم در دستشان بود بهمراهى جابر بن عبدالله يا بخاك انداخت يا اسير بحضور رسول الله آورد و انان عبارت بودند از عثمان بن عبدالله و هفتاد نفر از قبيله بنى مالك و پرچمدار قبيله احلاف بنام وهب و جلاح از قبيله بنى كبه كه مرد بسيار جنگى وقوى بود كه بخاك افتاده بود حضرت رسول (ص ) با مشاهده آن فرمود اقاى و سرور جوانهاى ثقيف كشته شد

    يكى از پرچمداران رزمى هوازن بنام قارب ابن اسود كه خيلى ادعاى دلاورى و رزم آورى داشت هنگاميكه حمله برق آساى و جوانمردى على (ع )را مشاهده كرد توان و قدرت خود را باخته و از دست داد پرچم قبيله خود را بپاى درختى گذاشت با پسر عموهايش پا بفرار نهاد كه درباره هزيمت و فرار او اشعارى سروده اند و قشون شكست خورده هوازن (دره حنين ) به سه قسمت تقسيم و دسته اول بسوى صحراى اوطاس و دسته دوم به سوى نخله و دسته سوم بهمراه مالك بن عوف بسوى طائف متوارى و قشون اسلام با جوانمردى و دلاورى مردان دلير مثل على بن ابيطالب پيروز گشتند.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 3


  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!


    اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست

    مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کردو روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
    مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
    اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

    اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

    اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

    مرد چلاق اسب را نگه داشت

    مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی

    زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 2


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi