صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 33

موضوع: ۩*۩مـــرد وفــا ۩*۩

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مادر قيس در فكر افتاد كه حق خود را پس بگيرد و غاصب پسر را سر جاى خود بنشاند، غافل از آن كه اين كار، فرزندش را حلاك خواهد ساخت. اين كار ار به وسيله ايجاد رغيبى براى لبنى در نظر گرفت تا آنچه را كه وى از لبنى ديده، او هم از رغبى ببيند. آرى، دشمن دشمن، دوست خواهد بود.
    اين نقشه در نظر مادر بسيار صحيح آمد زيرا هم به فرزندش آزارى نمى‏رسيد و هم از حكومت لبنى بر دل قيس كاسته مى‏شد. مادر از عشق پسر خبرى نداشت و نمى‏دانست وقتى عشقى به دلى راه يافت، ديگر به هيچ وسيله‏اى بيرون رفتنى نيست. مادر عشق پسر را شهوت جنسى مى‏دانست كه هر زيبا رخى را دوست مى‏دارد گر چه خاطرش به لبنى تعلق گرفته ولى اگر پرى چهره‏اى ديگر را به وى نشان دهند، دلش به سوى او نيز خواهد رفت. عجب اشتباهى! دل عاشق هر جايى نيست و عشق اب دلگى سازگار نخواهد بود.
    آنان كه دم از عشق مى‏زنند و هر زيبا رخى را مى‏پرستند و هر روز در پى دليرى هستند دروغ مى‏گويند اينان دلگى جنسى را عشق مى‏نامند.
    عشق ارتباط روح با روح است زيبايى دريچه ارتباط است. يك روح نمى‏شود با هر روحى سازگار باشد. عشق تا دم آخر باقى مى‏ماند در زمان پيرى باقى مى‏ماند. زيبايى مى‏رود ولى عشق باقى مى‏ماند. زيبا پسندان همان كه زيبايى رفت آنها هم مى‏روند، بلكه هنوز زيبايى باقى است كه مى‏روند! كسى كه چند روز پى در پى غذايى رابخورد، ازآن زده خواهد شد، بلكه كسى كه هميشه پلو بخورد گاهى هوس نان و پنير هم مى‏كند. مردان دله، گاهى به سراغ زشت رويان هم مى‏روند. عجيب‏تر آن كه مرد با اين دلگى، جنس زن را بى وفا مى‏خواند در صورتى كه زن هزاران بار وفا دارتر از مرد است. اگر در هزار زن يك بى وفا پيدا شود، ولى در هزار مرد يك با وفا يافت نمى‏شود. مرد، زن را گول مى‏زند، مى‏خرد، مى‏فروشد، گناه را هم به گردن او مى‏اندازد!
    مادر قيس همچنان در آتش حسد مى‏سوخت. بيچاره زن وقتى كه حسد مى‏ورزد با زنى مانند خودش حسد مى‏ورزد. آتش حسد افروخته گرديد، دوست و دشمن نمى‏شناسد و خشك وتر را مى‏سوزاند.
    انتقام مادر شوهر به قدرى شديد است كه اگر فرزند هم مانع باشد، او را هم از بهترين مجرى نقشه‏هاى زنان شوهران هستند. كمتر شوهرى است كه به هيچ وجه تحت تاثير قرار نگيرد. زن براى هم آهنگ ساختن شوهر، وسايل گوناگونى در اختيار دارد، راه هايى را مى‏داند كه به عقل جن هم نمى‏رسد.
    زن براى آن كه خواسته‏هاى شوهر تطبيق دهد، مى‏كوشد تا از رازهاى وجودى شوهر آگاه شود. به زودى روحيه شوهر به دست مى‏آورد، طرز فكرش را خوب مى‏خواند به نقاط ضعفش پى مى‏برد. زن مى‏داند كه از چه راهى شوهر را به دام اندازد و چگونه به دام اندازد و چه وقت به دام اندازد.
    مادر قيس به شوهر چنين گفت: مى‏ترسم قيس بميرد و فرزندى پيدا نكند، زيرا لبنى نازا مى‏باشد و بچه دار نمى‏شود. تو مردى هستى ثروتمند، مى‏ترسم ثروت تو از دودمانت بيرون برود و به ديگرى برسد بهتر آن است كه براى قيس، زن ديگرى بگيرى شايد خدا به وى فرزندى عنايت كند.
    اين سخن در ذائقه ذريح، شيرين آمد. زن هم اصرار ورزيد و آن قدر بكوشيد تا شوهر را بر اجراى آن مصمم كرد.
    ذريح در حضور جمعى پسر را مخاطب قرار داد و چنين گفت: فرزند! تو مبتلا به دردى شده‏اى كه من بر حياط تو بيمناكم. مى‏دانى كه من به جز تو، فرزندى ندارم. همسر تو نازا مى‏باشد و فرزندى نخواهد آورد. خوب است با يكى از دختران عمويت ازدواج كنى شايد خداى به تو فرزندى عنايت كند و چشم‏هاى ما روشن گردد.
    قيس كه آماده شنيدن چنين سخنى نبود و از نقشه‏هاى پس پرده غافل بود گفت: من ديگر ازدواج نخواهم كرد.
    ذريح، از جواب قيس آن هم از حضور جمع ناراحت شد، ولى ناراحتى را بر خود همواره كرد و با ملايمت گفت: من ثروتمند هستم، كنيزكانى زيبا و دلپذير تهيه كن شايد بهر تو فرزندى بياورند.
    قيس گفت: من نمى‏توانم كوچك‏ترين ناراحتى را براى لبنى بخرم.
    اين بار ذريح نتوانست خشم خود را فرو ببرد، گفت: پس بايد لبنى را طلاق بدهى.
    قيس گفت: به خدا قسم كه مرگ براى من از طلاق لبنى آسان‏تر است ولى من پيشنهادى دارم پدر گفت: چيست؟
    پسر گفت: شما ازدواج كنيد، شايد خداى به شما فرزندى ديگر روزى گرداند.
    پدر گفت: ديگر از من گذشته است.
    پسر گفت: اجازه بدهيد من با لبنى بروم و سر به بيابان بگذارم، اگر از اين درد مردم شما هر چه مى‏خواهيد در اموالتان انجام دهيد.
    پدر گفت: نمى‏شود.
    پسر گفت: من به تنهايى مى‏روم و لبنى را نزد شما مى‏گذارم تادلم به همين خوش باشد كه او همسر من است.
    پدر گفت: اين هم شدنى نيست، چاره‏اى نيست جز آن كه طلاقش دهى. در اين موقع قضبى شديد بر وى مستولى شد و سوگند خورد كه در زير سقفى ننشيند و خانه‏اى بر وى سايه نيندازد مگر آن كه قيس لبنى را طلاق گويد.

    امضاء

  2. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    روزها گذشت و ذريح ثروتمند در بيابان گرم عربستان در شعاع آفتاب نشسته بود و قيس بالاى سر پدر سايبانى افراشته بود تا پدر را از گزند خورشيد نگاه دارد.
    اين وضع ادامه داشت و پايان آن را كسى نميدانست نه پدر دست از سخنش بر مى‏داشت و نه پسر قدرت بر طلاق داشت، ولى دل‏ها بر رنجهاى جوان مى‏سوخت.
    روز به روز قيس ناتوان‏تر مى‏شد و بيمارى اش افزون‏تر مى‏گرديد، تنها دل خوشى او اين بود كه هنوز لبنى را دارد. اگر مرگ به سراغش آيد، سرش در دامان لبنى خواهد بود.
    شب‏ها كه دو دلداده به هم مى‏رسيدند، به جاى عيش و نوش سرشك از ديدگان جارى مى‏ساختند به طورى كه زمين چادر از اشك ديده آنها گل شده بود.
    يك سال بر اين حال گذشت و پدر بر سوگند خود باقى بود چون حرف مرد يكى است و دو تا نمى‏شود، مادر هم شفاعتى نكرد؛ دگران هم قدرتى نداشتند با ذريح سخنى گويند.
    قييس ديگر اطمينان يافت كه پدر از سخن خود دست بردار نيست، از اين جهت خود را سر دو راهى ديد، از يك سو پدر را مى‏ديد و از يك سو لبنى را.
    پدر مى‏گفت: يا من، يا لبنى... لبنى هم اشك ديده هديه‏اى گران بهاتر نداشت كه نثار قدم شوهر كند.
    قيس با خود گفت: آيا پدر را اطاعت كنم يا عشق را؟ پدر ريشه من است و من شاخه او هستم. اگر او نمى‏بود من نمى‏بودم. اگر پدرم نبود، عشق من نبود. آنچه دارم از پدر دارم. وجود ممن از وجود اوست. پدر مرا بر دامان پروريده. پدر مرا به ثمر رسانيده. پدر از خودش گرفته و به من داده، عمرش را وقف خدمت من كرده. آيا سرپيچى كردن از فرمان چنين كسى خلاف قدردانى نيست؟ خلاف فضيلت و بزرگوارى نيست؟
    خدا نيكى به پدر و مادر را در رديف عبادت خويش قرار داده است. آيا نافرمانى پدر بر خلاف رضاى خدا نيست چه نيكى به پدر و مادر از انجام دادن خواستههاى آنها بالاتر است؟
    خوب است خودم را جاى پدرم بگذارم و مانند او فكر كنم و از دريچه چشم او بنگرم؛ من فرزندى پروريدم كه از نور چشمخود عزيزترش مى‏داشتم دخشنود بودم كه به خودم گزندى برسد، ولى به او نرسد. او مردمك چشم من بود. او پاره تن من بود. او تكه‏اى از قلبم بود. از خود كم مى‏كردم تا به او افزوده گردد. براى نگهدارى او، براى تندرستى او رنج‏ها بردم، سختى‏ها كشيدم، تلخى‏ها چشيدم، بدون آن كه از او انتظارى داشته باشم.
    تنها آرزويم اين بود كه در وقت توانايى، زير بازوى ناتوانم را بگيرد و در روزگار پيرذى عصاى دستم باشد. اكنون چه قدر تلخ است كه به چشم خود مى‏بينم، آرزويم بر باد رفته و هر چه ريسيده‏ام پنبه گرديده است؟ پسرم بيگانه‏اى را بر من مقدم مى‏دارد! لبنى نزد او عزيز است ولى براى من دختر مردم است. او براى من نزد مردم حيثيتى نگذاشت.
    همه مى‏گويند ذريح چگونه پدرى است كه پسرش براى خاطر يك زن لگد مالش كرد. ديگر كسانم به سخن من گوش نمى‏دهند. جايى كه نزديكان با انسان چنين كنند، از دوران چه انتظارى خواهد بود. قطعا دشمنان من از اين وضع خشنود مى‏شوند و ممكن است از اين پيش آمد به زيان من استفاده كنند.
    قيس پس از اين افكار به سوى لبنى نگريست. او را ديد و در نظر آورد كه دلش را بيرون آورده دو دستى تقديم قيس مى‏كند. با خود گفت: لبنى هستى من است روح من است حيات من است. اگر از لبنى چشم بپوشم بايستى از زندگى چشم بپوشم. حيات بسيار عزيز است، ولى بدون لبنى چه ارزشى دارد. پدرم از عشق خبرى ندارد. من اگر از لبنى جدا شدم مى‏ميرم. پس با خود گفت: چه مانعى دارد كه من بميرم و جان خود را فداى پدرم كنم.
    تا خواست بر اين فكر تصميم بگيرد، دوباره لبنى پيش چشمش مجسم شد، با خود گفت: اگر من بميرم لبنى هم خواهد مرد. من مى‏توانم جان خود را فداى پدرم كنم لبنى ديگر چرا؟
    او نسبت به پدرم دختر مردم است. به چه دليل زنى بيگانه فداى مردى بيگانه بشود؟ خدا چنين چيزى را روا نمى‏شمارد. وجدان آن را تصديق نمى‏كند. عقل اين كا را پسنديده نمى‏خواهد آن گاه پرسيد:
    آخر لبنى چه گناهى دراد؟! گناهش اين است كه من او را دوست مى‏دارم و او مرا دوست مى‏دارد. اين را بگفت و قطرهاى اشك از ديدگانش جارى گرديد.
    زندان شكنجه جايى است محدود كه از ديده‏ها پنهان باشد ولى لبنى بيابان بزرگ عربستان را براى شوهر زندان شكنجه مى‏ديد. شكنجه‏اى از اين سخت‏تر نمى‏شود كه پيكر زندانى را آفتاب بسوزاند و او ساعت‏ها دستهايش را به حالتى افقى نگه دارد. زندان قيس هم شكنجه داشت هم زندان با اعمال شاقه بود، هم در برابر چشم مردم.
    معمولا هر فرد زندانى بودن خود را مى‏داند ولى لبنى مى‏ديد كه قيس عزيزش مدت محكوميت خود را به اين زندان نمى‏داند ندانستن مدت محكوميت خود شكنجه‏اى روحى است كه ناراحتى اش از شكنجه‏هاى جسمى بيشتر است.
    لبنى حيات قيس را در خطر ديد و فكر كرد كه اين جريان، اگر چندى ديگر ادامه پيدا كند قيس عزيزش از دست خواهد رفت و مردم خواهند گفت كه قيس نسبت به پدر فرزندى نافرمان بوده و بر اثر نافرمانى پدر به هلاكت رسيده. لبنى چنين مرگى ننگين براى شوهرش نمى‏خواست. اضافه بر اين مرگ قيس، مرگ لبين نيز مى‏باشد. او قطعا بعد از قيس زنده نخواهد ماند. پس از قيس پدر و مادر قيس هم پشيمان خواهد شد، وقتى كه پشيمانى سودى نخواهد داشت، آنها هم از دست خواهند رفت.
    پس اگر وضع فعلى ادامه يابد دودمانى نابود خواهند شد. بايستس راهى براى نجات قيس بجويد و پس از مطالعه و تفكر راه را پيدا كرد. را اين بود كه جان خود را فداى قيس كند.
    لبنى چنين به خاطرش آمد كه اگر قيس، وى را طلاق دهد و او را از قيس جدا شود، بر اثر جدايى از قيس، خودش به طور قطع خواهد مرد ولى شايد قيس عزيزش زنده بماند و چنانچه پدرش مى‏خواهد زندگى نوينى پيدا كند.
    قيس تنها از او نيست، دگران هم به قيس حق دارند پدرش به او حقى دارد، مادرش به او حقى دارد آنها هم بايستى از حق خود بهره‏مند گردند.
    لبنى نتيجه گرفت كه بايد جان خود را فداى يار كند دلداده بايستى بميرد تا دلدار زنده بماند بنابراين، طلاق، صد در صد به سود قيس خواهد بود.
    از طرفى قيس را هم مى‏شناخت و از عشق او به خودش آگاه بود. وفاى قيس را نيز مى‏دانست و يقين داشت كه اين شوهر زنى ديگر را به جاى وى نخواهد برگزيد، پس اگر طلاقى رخ بدهد قيس هم خواهد مرد.
    در فكر فرو رفت و متحير گرديد كه براى نجات قيس چه كند، با خود گفت: اى كاش مى‏شد كه ما براى هميشه خوش بوديم!
    تا اين آرزو را بر زبان آورد به زودى راحت شد پريشانى درونى اش بر طرف گرديد گويى اطمينان يافت كه به اين آرزو خواهد رسيد.
    به خاطرش آمد كه خوشى هميشگى به ظلاق بستگى دارد. طلاق موجب نجات او و قيس خواهد شد. طلاق هرچند جدايى موقتى را در بر دارد ولى هم آغوشى جاودانى را نيز در پى خواهد داشت.

    امضاء

  5. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    زن مسلمان از طلاق نفرت دارد ولى لبنى با آن كه زنى مسلمان بود خود را به طلاق علاقه‏مند ديد! چرا؟ زيرا طلاق وصال هميشگى را براى او و شوهرش فراهم ساخت.
    بر اثر طلاق و جدايى موقت از قيس او خواهد مرد. قيس هم پس از مرگ او درنگى نخواهد كرد و به زودى به او خواهد پيوست؛ آن جا در بهشت خداى براى هميشه شاد و خرم به سر خواهند برد و كمترين گردى بر زندگانى درخشان آنها نخواهد نشست.
    بالاخره قيس پس از يك سال رنج در حضور پدر لبنى را طلاق گفت.
    گويند: وقتى كه صيغه طلاق را بر زبان جارى كرد، عقلش از سر پريد و حالتى جنون مانند به وى دست داد و از گفته پشيمان گرديد.
    به لبنى اطلاع داده شد كه شوهرش تو را طلاق داده است لبنى هم پدرش را خبر كرد كه كسانى را بفرستد تا او را ببرند.
    پشيمانى قيس پس از اجراى صيغه طلاق و رجوع از طلاق بود، بنابراين طلاق بى اثر گرديد. پس قيس هنوز شوهر بود و لبنى هنوز زن او. جهل به قوانين اسلام نه تنها اين دو جوان را نابود كرد بلكه دودمان آنها را بر باد داد. اگر قيس مى‏گفت: لبنى هنوز زن من است كسى نمى‏پذيرفت و اگر لبنى مى‏گفت كه قيس هنوز شوهر من است باور نمى‏كردند. دو دلداده خودشان مى‏دانستند كه هنوز از آن يكديگرند. قيس لبنى را زن خود مى‏دانست و لبنى قيس را شوهر خود مى‏شناخت.
    محملى آورده بودند و شترانى گرداگرد آن ايستاده بودند، محمل مى‏خواست كه لبنى را از آغوش قيس بگيرد و ببرد. اين همان محملى بود كه لبنى را در آغوش قيس انداخته بود. محمل در نظر قيس بسيار زشت آمد و از زشتى آن در تعجب شد. قيس اين محمل را مى‏شناخت، روزى كه آن را ديده بود، بسيار زيبايش يافته بود پس چرا امروز اين قدر زشت و بدريخت شده؟!
    آن روز لبنى را آورده بود، ولى امروز لبنى را مى‏برد. آن روز پيك وصال بود و امروز جغد فراق است. از آن محمل تا اين محمل هزاران فرسنگ است. آيا ممكن است اين دو محمل يكى باشند؟ آن، روز بود و اين هم روزى و دو روز يكى نيستند.
    قيس از كنيزك پرسيد: چه خبر است؟! مگر من چه كرده‏ام؟!
    كنيزك گفت: از من مى‏پرسى؟! برو از لبنى بپرس؟!
    قيس به سوى لبنى رفت تا با وى سخن گويد. كسانى كه به دنبال لبنى آمده بودند، جلوگيرى كردند.
    زين از عشيره قيس به او گفت: چه مى‏پرسى؟ مگر نمى‏دانى يا خود را به نادانى زده‏اى؟! لبنى امشب يا فردا مى‏رود.
    قيس افتاد و غش كرد. وقتى كه به هوش آمد شعرى سرو و چنين گفت: به من مى‏گويند كه او از پيش تو مى‏رود؛ فردا يا پس فردا به فراق يار عزيز مبتلا خواهى شد. من هم خواهم مرد. ولى لبنى عزيزم از آن نمى‏ترسم كه مرگ من براى خاطر تو باشد بلكه از آن ترسم كه هنوز وقت مرگ من نرسيده باشد.
    لبنى سفر كرد. قيس هم با دل كاروان يار را مشايعت كرد و اشك ديده را بدرقه راهش قرار داد و سپس در بستر بيمارى افتاد.
    بيمارى اش روز به روز در افزيش بود. پدر، دختران عشيره را طلب كرد و از آنان خواست كه گرد بستر قيس بنشينند و دلارى اش دهند و سر گرمش سازند، بلكه لبنى را فراموش كند و ديگرى را به جاى او برگزيند.
    قيس كه چشم گشود و دختركان زيبا را ديد كه با وى مهربانى مى‏كنند يا دلربايى، چنين گفت: دوشيزگان از قيس عيادت كردند، بيمارى از بيمارى دل است و بيمارى دل، بسيار سخت مى‏باشد و بهبود يافتنى نيست.
    چشم مى‏گويد: خود را به روى آنها نمى‏گشايم، آنان كسى نيستند كه من رب آنها گشوده شوم.
    اى كاش! لبين از من عيادت مى‏كرد تا چشم به رويش مى‏گشودم و به او مى‏گفتم ديگر از من عيادت نكن زيرا من خواهم مرد. واى بر من! واى بر من! كه از عشق چه بر سرم آمد! آيا من ديوانه شده‏ام؟! هرچه پيش آيد خوش آيد دل در گرو زلف اوست. وه كه چه سوداى سودمندى است.
    پزشك آوردند تا كه بيمارى وى را درمان كند. پزشك كه مى‏دانست درمان بيمارى اش چه چيز است از قيس پرسيد: چند وقت است كه به عشق اين زن دچارى؟
    قيس گفت: پيش از آن كه ما؛ اين جهان قدم گذاريم، روح ما با يكديگر خو كرده بود. در گهواره عشق ما بيفزود. همچنان كه بر عمر افزوده مى‏شد، بر عشق ما نيز افزوده مى‏گشت. مرگ هم نخواهد توانست ما را از هم جدا كند. عشق جاويدان است و از سر بيرون نخواهد شد و در تاريكى قبر هم با ما خواهد بود و آن را روشن خواهد ساخت.
    بيمارى قيس ادامه پيدا كرد ولى گاه گاهى بهبودى موقتى نصيبش مى‏گرديد.
    در اين هنگام به سراغ لبنى رفت تا از او رويى بيند و از زلف مشكينش بويى آورد. وقتى كه بيماريش شدت مى‏يافت هم آغوش بستر مى‏شد.

    امضاء

  7. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    لبنى با وفا به عيادتش مى‏آمد و در كنار بسترش مى‏نشست و از وى عيادت مى‏كرد. چندى بدين منوال گذشت و زن و شوهر وفادار به اين گونه ديدار دل خوش بودند. ولى روزگار اين را هم نتوانست ببيند!
    پدر لبنى از قيس نزد معاويه زمامدار وقت شكايت كرد. شكايت اين بود: وى بعد از طلاق دست از لبنى بر نمى‏دارد. معاويه به جاى آن كه رسيدگى كند و زنى به شوهرش برساند و ستمى را از دست ديده‏اى بر طرف سازد كارد را به استخوان رسانيد و سر و اميد دو دلداده را ريشه كن ساخت.
    معاويه از قانون اسلام آگاهى نداشت و نمى‏خواست كه آگاهى پيدا كند، او فقط مى‏خواست حكومت كند. حس بشر دوستى هم در او نبود كه به اين دو موجود ناتوان اين بشر بيجاره مظلوم رحم كند.
    معاويه عرب بود نه مسلمان و نه مى‏خواست كه مسلمان باشد و فقط ريا كارى سياسى را پيشه ساخته بود لذا از نظر عوام فريبى به حاكم مدينه مروان نوشت كه قيس را تهديد كن و از ارتباط باز دارد.
    معاويه پا را از اين فراتر نهاد و با دستورى ديگر، فرمان نابودى دو جوان ار صادر كرد: به پدر لبنى حكم كرد كه لبنى را به خالد عطفانى شوهر دهد.
    چه قدر تفاوت ميان دو بشر موجود است! پسر على، دلى شكسته را به دست مى‏آورد، نااميدى را به اميد مى‏رساند، ولى پسر ابوسفيان بر زخم دل ريش، نمك مى‏پاشد و اميدى را نااميد مى‏كند.
    آن بزگوار، دو دلداده را به هم مى‏رساند و زنى را به شوهر مى‏دهد؛ اين رياكار متظاهر، زنى را از شوهرش جدا مى‏سازد و دستور شوهر دادن زنى شوهر دار را صادر مى‏كند! يزدان پيوند مى‏دهد و اهرمن جدا سازد! از كوزه برون همان تراود كه در او است.
    قيس كه از فرمان معاويه به حاكم مدينه آگاه شد بر ناتوانى و بى تابى اش افزود و چنين سرود: اگر روى او را از من بپوشند و تهديد حاكم يا گفته سخن چين از ديدارش مانع گردد، ديدگانم را نخواهد توانست از اشك باز دارند و عشق را از من بگيرند. وقتى روزگار خوشى داشتيم، سخن پنهان شهد ما را تبديل به شرنگ كردند. اى كاش، وصل ادامه مى‏داشت تا من آسايشى داشتيم! روش چرخ و كار روزگار هميشه چنين بوده است.
    ولى پدر لبنى نتواست يا نخواست لبنى را شوهر بدهد، لذا قيس باز هم به طور نهانى، گاهى از ديدار لبنى بهره‏مند مى‏شد: ديدارى كه با ترس و لرز همراه بود، شايد كسان آنها از آن بى خبر نبودند، ولى ناديده مى‏گرفتند، آرى هر دلى بر آن دو بشر رنج ديده مى‏سوخت. آن دو هر چه بايد رنج ببرند برده بودند و همه مى‏دانستند كه دقيقه‏هاى آخر عمر را مى‏گذرانند. اين وضع هم چندان طول نكشيد.
    هر چه خواستند اين خبر را از قيس پنهان كنند نشد، بالاخره به قيس خبر رسيد كه لبنى از اين جهان رفت و زمين او را در آغوش خود جاى داد. سوزش درونى قيس و بى تابى شديد او قابل وصف نبود. با كمال ناتوانى از بستر بيمارى برخاست و با تنى چند از جوانان عشيره بر سر قبر لبنى آمد و چنين سرود: لبنى رفت. مرگ او مرگ من مى‏باشد. حسرت بر مرگ چه سودى دارد؟ پس از اين، اگر زنده ماندم، حيات خود را به گريه و اشك خواهم گذرانيد.
    ولى قيس نتوانست اين آرزو را انجام دهد، زيرا پس از آن كه اين شعر را سرود، خود را به روى قبر لبنى بينداخت و آن قدر بگرييد تا از هوش برفت. همراهان، وى را به همان حالت بى هوشى برداشتند و به منزل بردند. قيس ديگر به هوش نيامد و سخنى نگفت و همچنان بيمار و مدهوش بود. تا وقتى او را در بستر مرده يافتند.
    لبنى بيش از اين، تحمل جدايى نداشت. جاذبه او شوهر عزيز را به سوى خود كشيد. همان چند روزى كه قيس را زنده مى‏پنداشتند، روحش را روح لبنى هم آغوش بود. پيكر رنج ديده قيس را برداشتند و به سوى قبر لبنى بردند و در كنار پيكر لبنى عزيز به خاكش سپردند.

    امضاء

  9. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    گردن بند مقدس:


    گرسنگى در دودمان پيغمبر اسلام حكومت مى‏كرد، روزها مى‏گذاشت و گرده نانى كه خود را بدان سير كنند، يافت نمى‏شد. دير زمانى بود كه نان گندم از ميان ايشان، سفر كرده بود و اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش روان شده بود.
    فشار گرسنگى روز به روز افزوده مى‏گشت و خاندان رسول خدا همچنان استقامت مى‏ورزيدند و خم به ابرو نمى‏آوردند.
    لبخند شيرين، همچنان بر لب‏هاى مقدس پيغمبر رحمت باقى بود. چهره مباركش هنوز مى‏درخشيد. كسانى كه از نزديك با حضرتش سرو كار نداشتند، گمان نمى‏كردند كه خود و خاندانش در جوع به سر مى‏برند. نادانانى كه صورت ظاهر را ملاك تشخيص قرار دهند، احتمال نمى‏دادند كه پيغمبر بزرگ، چنين وضعيتى دارد.
    چيزى كه كار را بر حضرتش دشوار و سخت مى‏كرد، اين بود كه دست‏هاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود، درماندگان اميدوار بودند كه حضرتش به آنها نظر مرحمتى كند. بيچارگان به كويش سفر مى‏كردند و از راه دور و نزديك به خدمتش مى‏رسيدند تا از خرمن احسانش خوشه‏اى بر گيرند.
    گاه گرسنگى بروجرد مقدسش آن قدر فشار مى‏آورند كه شكمش به پشت مى‏چسبيد كه بر آن سنگ مى‏بست، ولى ابدا به آن توجهى نداشت.
    چيزى كه روان نازنينش را مى‏آزرد، گرسنگى خاندان بود، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران؛ با اين حال، كسى از در خانه‏اش نا اميد بر نمى‏گشت.
    بزرگوارى اش اجازه نمى‏داد كه نيازمندى از كويش دست خالى بر گردد و بيچاره‏اى وا بماند.
    حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد نشسته بود. مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان، ارتقاع نداشت. سقف مسجد از پوشال خرما و شاخه‏هاى آن پوشيده شده بود و كمتر در آن، گل به كار رفته بود. آن سقف، فقط نماز گزاران را از آفتاب محفوظ مى‏داشت، ولى از ريزش بارارن نمى‏توانست جلوگير باشد، ستون‏هاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل مى‏داد.
    حضرتش هر چند روى زمين مى‏نشست و ميز نداشت، ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميز گرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران ممتاز نبود. ناشناسى كه وارد مى‏شد، مى‏پرسيد كه كدام يك از شماها محمد مى‏باشد.
    پير مردى ژوليده مو، گرد آلود، رنگ پريده، وارد مسجد شد، جامه‏اى كهنه بر تن داشت، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شد بود كه خويشتن دارى نمى‏توانست، حالش حكايت مى‏كرد كه راه دورى را پياده پيموده است.
    پيامبر مهربان با لبخند مهر، پرسش حالش كرد. پير مرد بى نوا نفس زنان، به سه جمله كوتاه، حقيقت حال خود را بيان داشت: گرسنه‏ام، برهنه‏ام، بى نوايم.
    رسول خدا فرمود: چيزى در دست ندارم ولى نشان داد خير مانند انجام آن است. برو به سراغ دخترم فاطمه.
    آن گاه به بلال روى كرده فرموده: او را به در خانه فاطمه برسان خانه فاطمه در كنار مسجد قرار داشت و درش به مسجد باز مى‏شد. براى پير مرد بى نوا زحمت راهپيمايى نداشت، ولى فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به دست نياورده بودند و در گرسنگى به سر برده بودند.
    مرد بى نوا كه با استراحتى توانسته بود اندك قدرتى به دست آورد، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد سلام داد و گفت: اى دودمان پيغمبر شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد مى‏كنند. جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است.
    جواب آمد و عليك السلام. اى مرد! كه‏اى و از كجايى؟
    - از عرب هستم و از تنگى و سختى گريخته‏ام به كوى پدرت پناه آورده‏ام. شكمى گرسنه دارم بدنى برهنه دارم به من رحم كن تا خدا به تو رحم كند.
    دختر پيغمبر گلوبندى در گردن داشت كه دختر عمويش حمزه برايش هديه آورده بود، زود از گردن باز كرد و به او داد و گفت: اين را بگير و بفروش اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد.
    مرد بى نوا از در خانه فاطمه باز گشت چشمانش مى‏درخشيد چهره‏اش خندان بود و قيافه ژمرده‏اش عوض شده بود.
    رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هنوز در مسجد بود و ياران در حضورش بودند همه مى‏دانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر مى‏برند. حس كنجكاوى در آنها تحريك شده بود، مى‏خواستند بدانند كه اين مرد، چگونه باز گشته و چه آورده است. چگونه رسول خدا وى را به خانه على هدايت كرد؟ فاطمه چگونه با وى رفتار كرده؟ چرا به اين زودى بازگشت؟ پرسش هايى بود كه به خاطر همه مى‏رسيد. زود بازگشتن نشانه نوميدى است لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود. تحريرى فوق العاده به همه دست داده بود تا خطاب مرد بى نوا به ذرسول خدا آن را برطرف كرد: يا رسول الله دخترت گردن بندش را داده تا بفروشم.
    آيا منظور از اين سخن استجازه از فروش گردن بند بود يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود؟ روشن نشد زيرا پيامبر بزرگ فورى جواب داد: بفروش آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد، در صورتى كه دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مى‏باشد.
    به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست، مردى كه داراى قامتى كشيده، چهره‏اى گندم گون، چشمانى شهلا بود. قامت رسا و شانه‏هاى پهن او، توجه بى نوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موه‏هاى سرش ريخته و فقط چند دانه مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مى‏كند كه رنج بسيار ديده است.
    مردى بى نوا او را شناخت و ندانست كه براى چه از جا برخاسته ولى ياران همگى او را مى‏شناختند و به خوبى از سوابق درخشان آگاه بودند.
    آنها مى‏دانستند كه در ميان خودشان، كسى به اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است. هنوز آثار شكنجه هايى كه دست تبهكاران بر او وارد كرده، در پيكرش باقى است. بدن او از بى رحمى بشر داستان‏ها دارد.
    آنها مى‏دانستند كه خاندان اين مرد از نخستين كسانى هستند كه به اسلام گرويده‏اند، وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن رو گردان بودند. در آن موقع كسى كه اسلام مى‏آورد در خطر قرار مى‏گرفت. نخستين مردمى كه اسلام را پذيرفتند ناتوانان و ستمكشان بودند قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در شكنجه و آزار آنان به كار مى‏بردند.
    اصحاب پيغمبر مى‏دانستند كه اين خانواده چه رنج‏ها ديده و چه شكنجه‏ها چشيده‏اند و چه قربانى‏ها داده‏اند. پدر و مارد عمار، نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند. ابوجهل اين خانواده ضعيف و بى نوا را در آفتاب سوزان حجاز لخت و عريان به روى سنگ ريزه هايى كه از حرارت آفتاب گداخته شده بود، مى‏خوابانيد و بر سينه‏هاى آنها سنگ‏هاى بسيار بزرگى مى‏نهاد تا از ايمان به خدا و رسول دست بردارند؛ گاه بر پيكر برهنه آنها قدر تازيانه مى‏نواخت كه گوشت بدنشان به اين سو و آن سو مى‏پريد. وقتى كه آتش خشمش شعله ور گرديد زوبينى به دست گرفت و در پيش مادر عمار فرو كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت. آن گاه ياسر پدر عمار را شهيد كرد و عبدالله برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد، پيكر جوان خرد شد و از دنيا رفت.

    امضاء

  10. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  11. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خود عمار كه در آن آفتاب سوزان در زير شكنجه قرار داشت، همه اين جنايات را به چشم مى‏ديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش چه كردند، او منتظر بود كه نوبت او كى رسد.
    در اين موقع، ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود. آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى ‏كشيدند و هل مى ‏دانند. گاه عمار را در ميان آب فرو مى‏كردند، ولى عمار استقامت مى‏كرد.
    اكنون سالها از آن روزهاى سياه مى ‏گذرد و هنوز آثار آن شكنجه‏ ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است، در تن عمار باقى مى ‏باشد.
    عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام دو مى ‏نگريستند. وقتى كه از جايى برخاست، چشم‏ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى‏ خواهد بكند و چه مى‏ خواهد بگويد.
    عمار عرض كرد: يا رسول الله! اجازه مى ‏فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم؟ پيغمبرفرمود: و هر كس با تو در خريد آن شركت كند، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد داد.
    عمار به مرد بى نوا روى كرد و پرسيد: گردن بند را چند مى‏ فروشى؟
    بى نوا گفت: هشت دينار زر، دويست درهم سيم، بردى از يمن، چارپايى كه تو را به خانه مى ‏رساند مى‏ دهم و تو را از نان و گوشت، سير خواهم كرد.
    مرد بى نوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شد و گفت: اى مرد تو چقدر جوانمرد هستى! عمار و مرد بى نوا از مسجد خارج شدند.
    اين بار سومى بود كه بى نوا حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى‏ شد و هر بار، حالش از گذشته بهتر بود. اكنون شكمش سير است، جامه‏ اى از برد يمانى به تن كرده، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به سناى رسول گوياست.
    عرض مى‏ كند يا رسول الله گرسنه بودم سيرم كردى، برهنه بودم، پوشيده‏ام كردى، پياده بودم سواره‏ام كردى، بى نوا بودم توانگرم كردى، پدر و مادرم به فربانت!

    آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت: پروردگارا! جز تو كسى را نمى‏ پرستم! تويى كه روزى رسانى؛ پروردگارا، به فاطمه پاداشى بده كه چشمى نديده باشد و گوشى نشنيده باشد.
    پيغمبرفرمود: آمين.
    آن گاه به ياران روى كرد وفرمود: خدا به فاطمه چينن چيزى داده است، من، پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى ‏باشد. على شوهر فاطمه مى‏ باشد و اگر على نبود فاطمه را شوهرى نبود. خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آنها كسى يافت نمى ‏شود.
    جبرئيل به من خبر داد: وقتى كه فاطمه از دنيا مى ‏رود و به خاك سپرده مى ‏شود، دو فرشته به قبرش مى ‏آيند و از او مى ‏پرسند: خداى تو كيست؟ فاطمه مى‏ گويد: الله، خداى من است. مى ‏پرسند؟ پيغمبر تو كيست: مى‏گويد: پدرم. مى‏پرسند:امام تو كيست ؟ مى‏گويند: اين كسى است كه سر قبر من ايستاده، على بن ابى طالب.
    عمار، گردن بند مقدس را به مشك بيالود و در بردى از يمن بپيچيد و به غلامش داد و گفت: برو حضور رسول خدا، اين را و تو را نثار مقدمش كردم.
    غلام شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد.
    حضرتش فرمود: برو نزد دخترم فاطمه، تو را و گردن بند را به وى بخشيدم.
    غلام به سوى دخت رسول شد و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد. فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت: برو، تو را در راه خدا آزاد كردم.
    غلام مى ‏خنديد و مى‏ رفت. از وى سبب پرسيدند. گفت: خنده‏ام از اين گردن بند است كه چه قدر با بركت بود: گرسنه ‏اى را سير كرد، برهنه‏اى را پوشانيد، پياده‏اى را سوار كرد، بى نوايى را به نوا رسانيد، بنده‏ اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش باز گشت.

    ویرایش توسط عهد آسمانى : 30-03-2011 در ساعت 21:51
    امضاء

  12. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  13. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    3. به سوى او

    به سرزمين دل گشا و با صفاى غوطه كه رسيد خواست در جلگه خرم قدرى استراحت كرده، خستگى هايش را برطرف سازد و به سفر دور و درازش ادامه دهد. هنوز تا سر منزل مقصود راه بسيار بود و منزل بى شمار. مدتى بود كه خانه خودرا بسطام پشت سر گذاشت و دست از همه چيز شسته واز هممه كس بريده تبه سوى كوى او روانه گرديده بود.
    در اين سفر رنج‏ها برده، مشقت‏ها كشيده، خارها به پايش خليده، تشنگى‏ها ديده، گرسنگى‏ها چشيده، ولى هيچ يك نتوانستند از اين سفر جلوگيرش باشند. همچنان بر عزم خود پايدار بود و استقامتش استوار. از رنج‏ها هراسى نداشت و از ادامه سفر دست بردار نبود، مگر گنج مقصود را در آغوش بگيرد.
    در كنار جويى زير سايه درخت زيتونى بنشست، مشت آبى به صورت زد و گرد و غبار سفر را بشست و كفى چند از آن آب گوارا بنوشيد. آن گاه نان خشكى از كوله پشتى بيرون آورد و چند قطره آبى بر آن بپاشيد و ميان دستمالش بپيچيد و پس از آن كه قدرى نرم شد، لقمه‏اى چند تناول كرد و در زير سايه همان درخت دراز كشيد.
    كوفتگس شديد، خستگى فوق العاده، نمى‏گذاشت به زودى خوابش ببرد.
    آواز بلبلان كه بر فراز درختان در ترانه بودند بهترين چيزى بود كه خواب را از ديدگانش بگيرد و گوش هايش را با آن نغمه‏هاى روح افزا بنوازد.
    همان طور كه دراز كشيده بود، چشمش به خوشه‏هاى زيتون قرمز افتاد كه مانند دانه‏هاى عناب آويزان بودند. بايزيد كه هنوز زيتون قرمز نديده بود، مدتى در زيبايى آنها خيره شد. اينزيبايى براى وى بسيار تازگى داشت. آهنگ روح بخش بلبلان وى را به نشاط آورد و خستگى را فراموش كرد واز جاى برخاست وبنشست و بر تنه درخت تكيه زد و به تماشاى اين سرزمين فرح بخش پرداخت.
    سرزمين غوطه كه شهر شام را چون كودكى شير خوار در بغل گرفته و شير مى‏دهد جلگه‏اى است مربع شكل كه گرداگردش را كوه‏هاى بلند، مانند حصارى محكم احاطه كرده و داراى چشمه سارهاى چندى است كه جويبارهايش باغستان‏ها را آبيارى مى‏كنند و داراى آبشارهايى با صفاست كه به درياچه‏اى مى‏ريزند.
    قسمتى از اين جلگه حاصل خيز در زير سايه باغها ميوه قرار دارد وكمتر مى‏تواند روى خورشيد را ببيند. سييب سرخ و زرد، انار، گلابيت هلوى بنفش، انگور سياه و سفيد و قرمز از بهترين ميوه‏هاى آن جاست وبلبلان، هميشه بر فراز اين درختان به نوا مشغولند.
    قسمت ديگر اين جلگه به چمنزارها و دشت‏هاى گل و ريحان و گياهان معطر اختصاص دارد كه عطر آنها هميشه فضا را پر كرده است. نويسندگان گذشته عرب، زيباترين و با صفاترين نقاط جهان را چهار نقطه شمرده‏اند و بهشت‏هاى چهارگانه جهان لقب داده‏اند و زمين غوطه را كه يكى از آن چهار مى‏باشد، بهترين و فرح بخش‏ترين آنها دانسته‏اند.
    آيا با يزيد از بوى گل و ريحان سر مست مى‏گرديد يا زا ترانه‏هاى بلبلان مدهوش شد يااين منظره فرح بخش، دل از كفش بربود يا خواب بر او چيره شد؟
    چون سر را بر كوله پشتى بنهاد، چشمانش روى هم گذارده شد و از جهان بى خبر گرديد. وقتى از خواب بيدار شد، نسيمى ملايم بر برگ‏هاى درختان بازى مى‏كرد. بلبلان همچنان در ترانه بودند. آبشارها آهنگ دل نوازى مى‏نواختند و مجموععا اركسترى به وجود آورده بودند كه قدرت بشر توانايى ايجاد آن را ندارد و نخواهد داشت.
    به خاطرش رسيد كه يكى دو روز در اين بوستان روان بخش بماند و محروميت‏هاى سفر را جبران كند ولى چون به كوى يار رهسپار بود و همه چيز را در اين راه فدا كرده بود، اين خواهش دل را نيز زير پا نهاد و به جانب مقصود روانه گشت.
    بسيار دلشاد بود كه پس از سال‏ها آرزومندى، اكنون قدم به قدم به ديار عشق نزديك مى‏شود وو به زودى به سر منزل معشوق خواهد رسيد. بايزيد، نخست خاك وطن را پشت سر نهاد بود و قدم در خاك عراق گذارده بود. اكنون خاك عراق را پشت سر گذارده و در خاك شام قدم بر مى‏دارد و هر دم انتظار دارد كه به خاك مقدس حجاز برسد، غافل از آن كه هنوز شايستگى براى قدم نهادن در آن خاك پاك را ندارد.
    او سرزمين غوطه را با سرعت مى‏پيمود و پى در پى دهكده‏ها، باغ‏ها، چمنزارها را پشت سر مى‏گذارد و از اين زيبايى‏ها نيرو مى‏گرفت و به راه پيمايى ادامه مى‏داد. هنوز به شهر شام نرسيده بود كه توده خاكى كنار دهكده‏اى نظرش را جلب كرد و نيرويى نامرئى وى را بدان سوى بكشانيد.
    در آن جا كودكى چهار ساله بديد كه بر آن توده خاك نشسته و به بازى مشغول است. كودك داراى ابرويى پيوسته، باريك و كمانى بود، چشم‏هاى مشكى و جذابش در زير ابروها برق مى‏زدند و دندان‏هاى ريزه و سپيدش، همچون ستارگان نيمه شب مى‏درخشيد و بينى كشيده و باريكش، پيشانى فراخش را بر سر گرفته بود.
    با يزيد مجذوب قيافه كودك گرديد. خواست به او سلام كند. به خاطرش رسيد كه هنوز كودك است شايد سلام را نشناسد. از طرفى ديگر ديد اگر سلام نكند، وظيفه مسلمانى را انجام نداده پس عزم را جزم كرد تبر كودك سلام داد.
    كودك سر را بلند كرد و نظرى به او انداخت و گفت: به كسى كه آسمان را بر افراشته و زمين را گسترش داده سوگند! اگر جواب سلام واجب نبود، جوابت را نمى‏دادم. مرا خرد سال ديدى و كوجك شمردى! آن گاه جواب سلام را با تحيتى بيشتر بداد و گفت: دستور چنين است كه در پاسخ سلام بايستى به تحيت افزود. با يزيد گفت: يا آن كه تحيتش به اندازه خود سلام باشد.
    كودك گفتن آن، كار كسانى مثل تو است و سپس خاموش گرديد.
    بايزيد، سال‏ها در رشته سلوك قدم برداشته بود و به خدمت اساتيد بزرگ رسيده بود، ولى نخستين بار بود كه با چنين موجودى نورانى روبه رو شده بود. او در رشته سلوك جواهر شناس بود و به زودى دانست كه در برابر سر چشمه حيات قرار گرفته است و بر خلاف ادب سخن گفته؛ از گفته پشيمان گرديد ودر حالى كه اشكش را از ديدگان سرازير بود تقاضاى عفو كرد.
    كودك بزرگوار بر او ببخشيد و مورد عنايتش قرار داد و وى را به نام بخواند و گفت: بايزيد، چرا به ديار خود بسطام پشت كرده و به شام سفر كرده‏اى؟
    بايزيد گفت: به سوى خانه مى‏روم.
    كودك پرسيد: كدام خانه؟
    بايزيد گفت: خانه خدا.
    كودك بزرگوار گفت: چه نيت خوبى است و ساكت شد و سر را به زير انداخت. آن گاه سر را بلند كرد و پرسيد: آيا صاحب خانه را شناخته‏اى؟
    بايزيد گفت: نه.
    كودك گفت: تا كنون شنيده‏اى كه كسى به خانه‏اى برود كه صاحب خانه را نشناسد؟
    بايزيد گفت: نه، پس از اين سفر دست بر مى‏داريم و بهديار خود باز مى‏گردم تا صاحب خانه را بشناسم.
    كودك گفت: هر چه خواهى كن!
    بايزيد كه عزم رحيلش بدل به عزم باز گشته شده بود با آن موجود مقدس وداع كرد و از همان جا به سوى بسطام باز گشت.


    امضاء

  14. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  15. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    روزگارى را به عبادت و پيراستن بپرداخت و سپس قصد خانه خدا كرد. باز هم اين سفر دور و دراز را پياده آغاز كرد. وقتى كه به سرزمين غوطه رسيد، دوباره گذارش بر همان توده خاك افتاد و كودك آسمانى را به همان حال بديد كه در گذشته از وى جدا شده بود.
    بايزيد سلام كرد و جواب سلام را بهتر از گذشته شنيد، اين بار اجازه يافت كه ساعتى در خدمتش بنشيند و مورد لطف بيشترى قرار گيرد و از مراحم عاليه حضرتش بهره‏مند گردد.
    بايزيد جورى مجذوب آن سرچشمه گرديد كه به كلى خود را فراموش كرد و مانند مجسمهاى بى جان در برابر آن روح بزرگ زانو زده بود، گويى هر دو يك موجود انسانى شده بودند: بايزيد تن بود و آن فرشته ملكوت روان.
    در تمام مدت شرفيابى سراپا گوش بود تا بشنود و چشم بود تا بنگرد.
    مى‏خواست در اين وقت كم، حداكثر استفادهرا ببرد و آن گه استراحتى بكند سپس به سفرش ادامه دهد.
    در اين مدت كم، ميان آن دو چه گذشت، كودك مقدس چه گفت و بايزيد چه شنيد جز خودشان و خدايشان كسى ندانست.
    توجه و عنايات آن فرشته آسمان به بايزيد جان تازه‏اى ببخشيد و نورانيتى فوق العاده به وى دست داد. بايزيد خود را از اين جهان كوچك و محدود بيرون، ديد چون؛ رجهانى بزرگ و وسيع قرار گرفت. چه قدر مشتاق بود كه اين ديدار استمرار يابد.
    وقتى كه به خود آمد، خستگى وكوفتگى سفر از پيكرش رفته بود و به جايش نشاط آمده بودو به جهان بالا راه يافته بود: جهانى كه سراسر نور بود و ظلمت و تاريكى را در آن راه نه.
    در آخر كودك مقدس‏فرمود: اكنون كه مى‏خواهى به خانه خدابروى آيا صاحب خانه به تو اجازه داده است؟
    بايزيد به راز سخن پى برد و دانست هنوز زود است. عرض كرد: به ديار خود، باز مى‏گردم تا صاحب خانه اجازه دهد.
    آن روح بزرگ‏فرمود: خودت مى‏دانى.
    بايزيد دكر باره به بسطام بازگشت و روزگارى را به عبادت و پيراستن بگذرانيد. سپس با پاى پياده عزم سفر شام كرد. آرى، اين بار قصد سفر شام داشت. هنگاهى كهبراى بار سوم به بهشت يكم رسيده، ظهر بود. نماز ظهر را به جاى آورد دو لقمه‏اى چند از نان جوينش ناهار بود و سپس به عزم شرفيابى قدم در جلگه با صفا غوطه گذارد.
    سرزمين غوطه در نظرش جلوه‏اى تازه داشت. در آن، نورانيت و جلال ديگرى ديد، گويى درختان را آذين بسته و چراغان كرده‏اند. موجودات خاموش به نطق آمده و به وى خير مقدم مى‏گويند. بلبلان به سويش پرواز مى‏كنند و با ترانه‏هاى خوش، سرود آفرينش را مى‏نوازند. آبشارها زبان به تهنيت گشوده‏اند.
    گلها به وسيله نسيم عطر خود را به استقبال فرستاده تا عرق از رخسارش بزدايند. همه دسته جمعى مى‏خواهند از اين پذيرايى كنند و بدو بگويند: تو از آن مايى و ما از آن تو.
    بايزيد به سرعت راه مى‏رفت و پيوسته بر سرعتش مى‏افزود. هرچه نيرو داشت به كار برد تا خود را هرچه زودتر به ارض موعود برساند و از آن خرمن فيض باز هم خوشه‏ها برگيرد.
    درازى اين قطعه كوتاه، بيشتر درازى از بسطام تا غوطه در نظرش نمود، هر دقيقه‏اى را سالى مى‏پنداشت و گاهى را فرسنگى.
    سرانجام، دوان دوان، نفس زنان، خود را به كوى يار رسانيد و براى سومين بار چشمش به ديدار آن جمال نازنين، روشن گرديد. حضرتش را بديد كه به همان حالت نخستين بر توده خاك نشسته. سلام كرد و جواب را بسى بهتر از گذشته وبيش از پيش مود لطف و عنايت قرار گرفت.
    بايزيد كه از خود بى خود شده بود شنيدكه حضرتش مى‏فرمايد: گويا صاحب خانه به تو اجازه داده است، پس امشب ميهمان من باش!
    بايزيد از اين دعوت به قدرى شاد شد كه نزديك بود قالب تهى كند. شادى او از چند جهت بود: از صدور اجازه براى سفر به خانه خدا، از رسيدن به نتيجه تصفيه و تهذيب از شرفيابى ممتد در حضور فرشته ملكوت و از نشستن بر مائده آسمانى.
    ولى اگر از كيفيت پذيرايى آگاه مى‏شد، شادى اش چند براير مى‏گرديد اگر شاد شدن بيشترى براى او امكان داشت.
    كودك نگاهى به افتاب كرد و گفت: ببين وقت نماز عصر رسيد؟
    بايزيد به سوى خورشيد نگريست و گفت: اول وقت است.
    كودك بهشتى گفت: راست گفتى و از جاى برخاست و از بايزيد پرسيد: وضو دارى؟
    گفت: نه.فرمود: به دنبال من بيا!
    نور مقدس در جلو روان گرديد و بايزيد از پى. همين كه گامى برداشت، رود بزرگى رادر برابر خود ديد كه از رود فرات بزرگ‏تر بود. فرات را بايزيد در خاك عراق ديده بود. از خود پرسيد: اين چه رودى است و چه نام دارد؟ چون مى‏دانست در سرزمين غوطه رودى به اين پهناورى نيست.
    فرزند ملكوت بر كنار رود بنشست و با بهترين طرز وضو گرفت و به نماز ايستاد. بايزيد هم به وضو پرداخت. وقتى كه وضويش تمام شد و قصد نماز كرد، كاروانى را ديد كه از جا مى‏گذرد. شتابان به سوى كاروان رفت و نام رود را بپرسيد.
    گفتند: آمو.
    بايزيد سخت در حيرت شد و بر او بسيار دشوار بود كه باور كند با چند قدمى، صدها فرسنگ از خاك شام دور شده و به سرزمين تركستان رسيده است.
    ميزبان بزرگوار، پذيرايى از ميهمان خود را بدين گونه آغاز كرده بود بايزيد به نماز ايستاد و اين فرضيه بزرگ را انجام داد. پس از سلام نماز ميزبان عالى مقام‏فرمود: برخيز!
    بايزيد برخاست و در پى حضرتش به راه افتاد. چند قدمى كه برداشت رودى ديگر ديد بسيار عظيم كه از فرات و آمو بزرگ‏تر بود. كودك والانژاد به نشستن امرش‏فرمود: بايزيد در كنار رود بنشست. راهنماى راد، قدمى برداشت و از نظرش ناپديد گرديد. بايزيد تنها ماند.
    حس كنجكاوى اش تحريك شده بود كه نام اين رود را نيز بداند و به مقدار مسافت اين رود و آن رود پى ببرد و منزل دوم سير را بشناسد. راهگذرى را ديد كه از آن جا عبور مى‏كند، از وى نام رود را بپرسيد. گفت: نيل واز اين جا تا مصر فرسنگى بيش فاصله ندارد.بايزيد به تماشاى رود نيل و خاك مصر، مشغول شد. راهنماى مقدس پس از ساعتى باز گشت و بايزيد را امر به حركت فرمود. بايزيد برخاستو رد پى حضرتش به سوى منزل سوم روانه گرديد. هنوز راهى نرفته بودند كه با نخلستانى روبه رو شدند كه درختان خرماى بسيارى داشت و خوشه‏هاى خرماى درشت و سياه از گردن درختان مانند گيسو بر پيكر درختان ريخته بود. بايزيد كه دانه‏هاى خرما را بديد دانست كه اين مدينه پيغمبر است و نخلستان‏ها شهر مدينه را در دامان گرفته‏اند.

    امضاء

  16. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  17. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ساعتى در آن جا نشستند تا خورشيد غروب كرد، نماز شام را به جاى آوردند و راهنماى ملك به خواندن تعقيبات پرداخت. پس از فراغت از تعقيب بايزيد جوانى را ديد كه از شهر مى‏آيد و طبقى بر دست دارد. طبق در حضور آنها بر زمين نهاده شد. بايزيد دانست كه فرشتته ملكوت در اين شهر منزل دارد و اين طبق شام است كه جوان براى پذيرايى او آورده.
    بايزيد به طبق نگاه كرد سه قرص نان جوين و ظرفى از خرما و كاسه‏اى عسل در آن ديد. بايزيد بر خوان احسان ميزبان بزرگوارش بنشست. در كنارش چشمه‏اى را ديد كه مانند اشك چشم از زمين مى‏جوشد.
    ميزبان در وقت غذا خوردن با اشارهاى بايزيد را بخواند و امر فرمود كه با حضرتش در خوردن شام شركت كند. بايزيداز لذت و گوارايى اين غذاهاى طبيعى در تعجب شد، زيرا غذايى در تمام عمر به آن لذيذى و گوارايى نخورده و نچشيده بود. پس از آن كه از سفره دست كشيدند جوان مانده غذا را برداشت و ببرد چون هر كسى صلاحيت خوردن آن را نداشت.
    نور مقدس به راه افتاد و با يزيد در پى حضرتش روان گرديد. چند قدمى بيشتر نرفته بودند كه بايزيد خود را در مسجد الحرام نزد خانه كعبه ديد.
    پس از ساليانى دراز و كوشش‏هاى بى شمار به كوى يار رسيد و كعبه مقصود را در آغوش گرفت. رهبر آسمانى به طواف كعبه مشغول شد.
    بايزيد از شدت فرح و شادمانى، چنان لرزه بر اندامش مستولى شده بود كه قدرت بر طواف كعبه نداشت، ولى جاذبه ميزبان ملكوتى وى را به گرد خانه مى‏گردانيد و طوافش مى‏داد.
    پس از پايان طواف به سوى مقام ابراهيم رفتند و نماز طواف را به جاى آوردند. آن گاه ميزبان معظم، كليد دار خانه را فرمود تا در خانه را بگشايد، به فورى اطعت شد و رد خانه خدا گشوده شد هرچند كه در خانه خدا هميشه گشوده است.
    ميزبان و ميهمان به درون خانه رفتند و آن جا را زيارت كردند. نخست ميهمان از خانه بيرون شد و پس از فاصله مختصرى ميزبان مقدس از خانه مقدس بيرون آمد وفرمود:
    اكنون بايستس بروم تو در اين جا مى‏مانى وقتى كه خواستى بروى در طول سنگ هايى كهمن چيده‏ام حركت مى‏كنى، به آخر آنها كه رسيدى، مى‏نشينى و به خواب مى‏روى؛ سپيده دم برمى خيزى و نماز مى‏خوانى، اگر من باز نگشتم به هر كجا كه خواهى مى‏روى.
    ميزبان عالى مقام، پس از آن كه سخنش پايان يافت مانند برقى كه بزند و خاموش گردد، از ديده بايزيد نهان گرديد. بايزيد تنها ماند و مدتى در فكر فرو رفت، خاطرات گذشته را به ياد آورد، عبادت‏ها و رياضت هايش را در نظر آورد. آن گاه شرفيابى اس در نخستين بار به حضور اين فرشته عرشى به خاطرش آمد و آنچه كه ميان آن در سه ديدار گذشته بود، در برابر چشمش خود نمايى مى‏كرد.
    از خود مى‏پرسيد كه اين موجود آسمانى كه بود، چه گفت ، چه كرد و كجا رفت؟ ناگهان راهى به مغزش رسيد كه اين معما را حل كرد. برخاست و به سراغ كليد دار خانه كعبه رفت و ازو او پرسيد: اين كودكى كه در خانه را بهر وى گشودى كه بود؟
    كليددار گفت: او را نمى‏شناسى؟ او امام محمد تقى پسر امام رضا (عليه السلام) است. خدا مى‏داند كه را براى پيامبرى خود تعيين كند.
    شب از نيمه گذشته بود كه بايزيد در طول سنگ‏ها قدم برداشت، به دهكده‏اى رسيد در آن جا بخوابيد. سپيده دم برخاست و به سوى آب رفته و وضو گرفت و دوگانه‏اى بهر خدا را بجا آورد و تا سر زدن خورشيد رو به قبله در حال انتظار بنشست و به هيچ سويى نگاه نكرد. وقتى كه يقين كرد كه حضرتش نخواهد آمد، از جاى برخاست و قدرى به اطرف نگريست، ناگاه متوجه شد كه دهكده نزديك دروازه بسطام قرار دارد.

    امضاء

  18. تشكر

    seyed yasin (30-03-2011)

  19. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    4 مرد وفا

    قطره‏هاى اشك از ديدگانش سرازير بود و مانند دانه‏هاى مرواريد بر چهره زيبايش مى‏غلتيد و سپس بر دامنش مى‏چكيد، ولى گريه‏اش صدا نداشت، هر چند زنان كمتر مى‏توانند گريه كنند كه كسى صداى گريشان را نشنود.
    شب از نيمه گذشته بود و شمع به آخر رسيده و سوسو مى‏زد و زن زيبا همچنان مى‏گريست و از گذشت شب آگاه نبود.
    كنيزكان قصر از دور به بانوى خود مى‏نگريسند و از غم بانو مى‏نگريستند، همه آنها معتقد بودند كه بانو حق دارد گريه كند زيرا طلاق ننگ است و امير، بانو ار بى گناه طلاق داده است؛ بايستى بانو را آزاد گذارد تا عقده دل را به وسيله اشك ديده خالى كند.
    كم كم شمع به پايان رسيد و اطاق را تاريكى فرا گرفت. ارينب كه متوجه تمام شدن شمع گرديد از زمين برخاست و بر تخت خوابش بنشست. تخت خوابش از شاخه‏هاى درخت رخما درست شده بود. وقتى كه بر تخت نشست پاها را از كنار تخت آويزان كرد. در اين موقع چشمش به روشنايى مهتاب افتاد كه از دريچه به درون غرفه تابيده است و سرايش را با نور دلپذيرى روشن كرده. اين را به فال نيك گرفت و لبخندى بر دهانش نقش بست و دقيقه‏اى چند از گريه خود دارى كرد.
    به زودى به خاطرش آمد كه فال نيك فابل اعتماد نيست و با خود گفت: من هرچه مى‏بايست بدبخت نشوم، ديگر روزنه اميدى براى من باقى نيست.اين را بگفت و گريه را سر داد. در اين بار صداى هق هق گريه‏اش را گنيزكى كه در غرفه مجاور خوابيده بود مى‏شنيد و مى‏فهميد كه بانويش هنوز بيدار است و اشك و آه، انيس شب تارش مى‏باشد.
    روزها گذشت و روزگارها سپرى شد و هنوز كار ارينب در شب و روز گريه وزارى بود و همدمى جز ناله و آه نداشت و در فراق شوهر مى‏سوخت و مى‏ساخت هرچند شوهرش با وى وفا نكرده بود و از وى دست كشيده بود، ولى او شوهرش را دوست مى‏داشت و از جدايى اش رنج مى‏برد.
    گاه شوهرش را در دل، مخاطب قرار داد و چنين مى‏گفت: آخر گناه من چه بود؟ مگر من چه كرده بودم؟ آيا من بد زنى بودم؟ آيا حرف بدى از من شنيدى؟ آيا رفتار ناپسندى از من ديدى؟ ارگ چنين بود، خوب بود مرا آگاه مى‏كردى، اگر ترك نمى‏كردم طلاق مى‏دادى.
    سپس اشك هايش را پاك كرد و گفت: آخر تاكنون كسى بدون تقصير، بدون اخطار قبلى زنش را طلاق داده؟ محبت به شوهر، نگذاشتن كه بر آن سخن بيفزايد، مبادا شوهر عزيزش در دادگاه دل، محكوم شود.
    گاه با خود مى‏گفت: شايد او را مجبور كرده‏اند! عللى در كار بوده كه او به چنين كارى دست زده است و گرنه مرد بى وفا نبود، هرچند بيشتر مردها وفا ندارند، ولى از اين مردها نبود.
    ارينب ديگر در قصر امير نماند و به منزلى كه در كنار نخلستانى قرار داشت، كوچ كرد و كوشيد كه خود را با زندگى تنهايى هم آهنگ سازد.
    گاه در خشم مى‏شد و با خود مى‏گفت: او مرا فراموش كرده است، من هم بايد او را فراموش كنم مهرش رااز دل بركنم چنين كسى شايستگى ندارد كه در قلب من جاى داشته باشد. اصولا چه معنا دارد كه من در دل به مردى بيگانه مهر ورزم، او اكنون بيگانه است و شوهر من نيست. پس بايد با مردهاى ديگر نزد من يكسان باشد. او بيگانه‏تر از بيگانگان است، زيرا مزه بى وفايى او را چشيده‏ام، ولى بيگانگان ديگر را نمى شناسم.
    توفق ارينب در اين خانه چندان طولى نكشيده بود كه روزى صبحگاهان، كنيزك خبر داد: پير مردى بر در حانه است. مى‏گويد: مى‏خواهم بانو را ملاقات كنم.
    ارينب گفت: نامش را نپرسيدى؟
    گفت: چرا، ابودردا.
    ارينب گفت: چى؟ ابودردا! ابودردا!
    قدرى فكر كرد، به خاطرش رسيد كه اين نام را شنيده و با آن آشنايى دارد. مدتى بينديشيد كم كم كه يادش آمد و پير مرد را بشناخت. با خود گفت: ابودردا، اين جا چه مى‏كند؟! با من چكار دارد؟! او ساكن شام است به عراق كى آمده؟ براى چه آمده؟ به من چكار دارد؟
    زمان را در اين افكار بگذرانيد و پى در پى از خويش مى‏پرسيد كه ابودردا با من چه كار دارد و پاسخى هم نداشت. متحير شد، واى تحيرش طولى نكشيده كه كنيزك رشته افكارش را پاره كرده و گفت: بانوى من، خوب نيتس، پير مرد اين اندازه دم در معطل شود يا بپذيريدش و يا وقتى ديگر تعيين كنيد تا به ملاقات شما بيايد.
    ابودردا در گوشه‏اى از حجره در كناره دريچه‏اى كه به نخلستان باز مى‏شد، روى بسطانى پشمين بنشست و بر بالشتى كه از ليف خرما پر شده بود، تكيه داد.
    ارينب قيافه پير مرد را مورد مطالعه قرار داد تا به مقصودش پى ببرد، ولى چيزى به دست نياورد. ابودردا كه هنوز نفس نفس مى‏زد و دانست كه ارينب از آمدن بى موقع او رد فكر رفته گفت:
    دخترم!آسوده باش و نارحتى به خاطر راه مده، براى تو هديه‏اى آورده‏ام كه بالاتر از آن چيزى نيست. ارمغانى است كه تاكنون نصيب هيچ زنى نشده. بايستى به من مژدگانى بدهى، چون سعادتى در انتظار تو است كه بهتر و برتر از آن نخواههد بود.
    ارينب دانست كه ابودردا براى خواستگارى آمده است بسيار ناراحت شد و روى درهم كشيد. او خواستگاران بسيارى داشت كه به سراغش مى‏آمدند و از او دست بردار نبودند ولى به همه آنها جواب رد داده بود و تصميم گرفته بود كه از جنس مرد، دورى كند و خود را از دام اين جنس خطرناك بركنار سازد ولى ادب را مراعات مى‏كرد و با آن كه از سخن پير مرد خوشش نيامده بود خوددارى كرد و چيزى نگفت.



    امضاء

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi