سپس سيد، كرز را مخاطب قرار داد و گفت: اى كرز سر جاى خود بنشين! شمشير كشيدن يك طرفه نمىشود، و شمشيرهاى دگران را از نيام بيرون خواهد آورد. عرب به دين محمد گردن نهاده و زمام خود را به دست او داده، فرمانش در تمام عربستان جارى است، كسراها و قيصرها از او چشم مىزنند. اگر با محمد بجنگيم، عشايرى كه با ما هم پيمانند به كمك و يارى ما نخواهند آمد.
آن گاه به جهيز بارقى روى كرد و از او نظر خواست. جهير اهل نجران نبود، ولى در نجران ساكن شده بود. وى سياستمدارى زيرك و متعصب در مسيحيت بود و با شهرياران مسيحى جهان ارتباط مستقيم داشت.
جهير گفت: به نظر من بايستى در آغاز كار به محمد نزديك شويم و مقدارى از خواستههاى او را بپذيريم، آن گاه فرستادگانى به سوى قدرتهاى مسيحيت جهان از قبيل قيصر روم، پادشاهان سودان و حبشه و نوبه و امراى ديگر بفرستيم و از آنان كمك خواهيم، وقتى كه كمك آنها رسيد بر محمد، بتازيم و نابودش كنيم.
سخنان جهير اكثريت را خوش آمد و خواستند كه تصميم مجلس را بر آن قرار دهند و بدين مقصود هم نزديك مىشدند كه ناگاه مردى از جاى برخاست و رشته سخن را در دست گرفت و مسير افكار عمومى را تغيير داد. او از دانشمندان بزرگ به شمار مىرفت و مانند جهير غريب بود و در نجران سكونت داشت، ولى نجرانى نبود. او مسيحى بود و مرد منطق و ثكر به شمار مىرفت. او از تعصب مسيحيگرى دور و روح انصاف بر او حكومت مىكرد.
هنگامى كه حارثه از جاى برخاست، ديدهها به دهانش دوخته شد. همه مىخواستند بدانند كه او پس از سخن جهير چه خواهد گفت.
حارثه روى به چهير كرد و گفت: اگر بيراهه بروى به مقصد نخواهى رسيد و اگر از راه بروى موفقيت از آن تو خواهد بود. اين جمله موجب تعجب گرديد، زيرا در نظر آنها جهير بيراهه نرفته بود و از راه داخل شده بود.
سپس حارثه به كشيشان و رهبانان و بقيه حاضران خطاب كرد و گفت: اى فرزندان حكمت و فكر اى يادگارهاى منطق و برهان بشنويد! خوش بخت كسى است كه از موعظه بهره مد شود و تذكر بجا را بپذيرد. اينكه من سخن پيشواى مقدسمان مسيح را به ياد مىآورم. حضرتش چنين فرمود:
خدا بر من وحى فرستاد كه كتاب مرا بگير وبراى اهل سوريا بخوان و به زبانشن تفسير كن و به آنها بگوى: منم ايزد متعال و جز من خدايى نيست. من زنده و جاويدان و پايزه از هر عيبى هستم. تغيير رادر ذات من راه نيست از مهر، پيامبرانى فرستادم و كتابهاى خود را نازل كردم تا خلق را نگهدارى كنند و روشنايى بخشند. بعد از اين حمد را خواهيم فرستاد. او برترين پيغمبر. و برگزيده بندگان من خواهد بود. احمد بنده من و فارقليطا مىباشد، زادگاهش مكه، نزد مقام ابراهيم است.
تورات نويبى بر او نازل خواهيم كرد تا ديدههاى نابينا را بينا سازد و گوشهاى كر را شنوا گرداند ودلهاى تاريك را روشنايى بخشد. سعادتمند كسى است كه سخن احمد را بپذيرد و به او ايمان بياورد و نورى را كه آروده، پيروى كند. اى عيسى! هر گاه نام احمدى را بردى بر او درود فرست، چون من فرشتگانم بر او درود مىفرستيم.
حارثه كه از اين راز پرده برداشت، مجلس متشنج شد. منعصبان او را تكذيب مىكردند، مردان متفكر و منصف از او گواه مىخواستند.
كسانى كه در مسيحيت موقعيتى داشتند بسيار ناراحت شدند و از پخش اين سخن در ميان مردم بر خود مىلرزيدند. مبادا اسلام بيايد و مسيحيگرى برود، در نتيجه موقعيت اجتماعى آنها به هم بخورد.
مجلس كه آرامش خود را باز يافت، سيد و عاقب به سخن آمدند ندر آغاز به ستايش حارثه پرداختند دوستى و تعصب دست برداريد و بدانيد كه جز خداى پناهى نيست.
عاقب گفت: از كجا دانستى پيغمبرى كه نامش در كتابهاى آسمانى آمده، همين كسى است كه به يثرب هجرت كرده است؟
حارثه گفت: مگر از اهل يثرب نشنيدهاى؟ آنها مىگويند: وقتى كه احمد نزد ما آمد، چاههاى ما خشك بود، آبهاى ما شور بود، آب دهانش را به چاه انداخت، جوشيدن گرفت، كفى از آب شور برداشت و بر دهان ريخت و مضمضه كرد و دوباره ريخت، شيرين و گوارا گرديد. چشم كسانى كه از شدت درد مىسوخت و زخم شده بود با آب دهانش شفا داد.
مجلسيان را سكوت فرا گرفته بود و كسى دم نمىزد و همگى ناظر گفت و گو و مناظره سيد و عاقب بار حارثه بودند. منطق و تعصب درست در برابر يكديگر قرار گرفته بودند.
سيد گفت: اى حارثه! سخن تو صحيح است، محمد پيامبر مىباشد، ولى پيامبرى او جهانى و همگانى نيست و اختصاص به دودمان اسماعيل دارد. به جز كسان خودش كسى نبايد دعوت او را بپذيرد.
حارثه چيزى نگفت و سر را هب زير انداخت و با انگشت به روى زمين به خط كشيدن پرداخت و مىخنديد.
سيد گفت: چرا مىخندى! مگر آن چه شنيدى عجيب بود؟!
حارثه گفت: بسيار بسيار! از اين سخن عجيبتر چيزى نيست. آيا عجيب نيست كه خداى بزرگ دروغگويى را به پيامبرى خود بفرستد. به وى علم دهد، حكمت دهد، مهجزه دهد و روح القدس تاييدش كند؟ مگر در جهان راستگو قحط بود كه خداى براى پيامبرى خويش دروغكويى را انتخاب كند!
و لولهاى عظيم مجلس را پر كرد. سخنان موافق و مخالف از هر طرف گفته مىشد. مناظره حارثه با سيدو عاقب، ادامه يافت و گوشها به اين گفت و گو آماده شده بود. حارثه اسقف اعظم را مخاطب قرار داد و گفت: اى پدر بزرگوار! اگر صلاح مىدانيد امر فرماييد كتاب جامعه را بياموزند تا دلها روشن و غمها زدوده گردد.
مجلس را سرور عجيبى فراگرفت. همه آرزومند زيارت كتاب مقدس جامعه بودند. جامعه ذخيره انبيا بود. جامعه مقدسترين كتاب بود. جامعه مجموعه كتابهاى آسمانى بود كه بر پيمبران خدا نازل شده بود. جامعه كتابى بود كه به ديدارش تبرك مىجستند.
تقاضاى حارثه از اسقف اعظم، بر سيد و عاقب و هم فكرانشان بسيار سخت آمد. آنها پى بردند كه منظور حارثه از اين تقاضا چيست.
در فكر شدند كه جلسه را تا فردا تاخير بيندازند بلكه حارثه را قانع كنند كه پبشنهادش را پس بگيرد و يا اقدامى بشود كه ديگر جلسه تشكيل نگردد. گرمى هوا را بهانه قرار دادند و از حارثه خواهش كردند كه انجام دادن اين مقصود را به فردا واگذارد. حارثه موافقت كرد و مجلس تعطيل شد.
كوششهاى متعصبان براى جلوگيرى از تشكيل جلسه بى نتيجه ماند و افكار عمومى مجلس را تشكيل داد. حارثه كه عدهاى از جوانان پاك نهاد در خدمتش بودند تبه مجلس آمد و رد جاى خود روى زمين بنشست و كسى را به سراغ فرستادگان رسول خدا فرستاد تا آنها بيابند و مجلس امروز را تماشا كنند. آنها نيز آمدند و در جايگاه خود قرار گرفتند.
نجرانيان در كليساى بزرگ گرد آمده بودند و از اين كه نتيجه مذاكرات ديروز حكميت جانعه شده بود، بسيار خوش وقت بودند. آنها مىخواستند كه هر چه زودتر اين كتاب مقدس آورد شود تا نتيجه روشن گردد و اختلاف نظر به كلى بر طرف گردد.
سيد و عاقب بسيار ناراحت به نظر مىرسيدند. نزد حارثه رفتند و خواهش كردند، كتاب مقدس جامعه به طور خصوصى تلاوت شود و در برابر مردم آورده نشود. حارثه نپذيرفت.
ساعتى باوى سرى به مذاكره پرداختند شايد بتواند قانعش كنند، پيشنهادش را پس بگيرد حارثه قانع نشد. بر اصرار افزودند، مذاكراتشان طول كشيد، نتيجهاى نگرفتند صبر مردم تمام شد. افكار عمومى به جنبش آمد. كم كم صداى جمعيت بلند شد.
همه از اسقف اعظم تقاضا داشتند كه هر چه زودتر به احضار جامعه امر كند تا به زيارت اين كتاب مقدس نائل شوند. هنوز بسيارى از مردم، اين ذخيره ارجمند را نديده بودند. اكنون فرصت خوبى دست داده بود. پس بايستى آن را مغتنم شمرد و ناديده را ديده ساخت. هدف اصلى هم كه تشخيص درست از نادرست بود.
امر صادر شد. پيش خدمت مخصوص كتاب را بر سر گذارده بياورد. كتاب هب قدرى سنگين بود كه جوان پيش خدمت از نگهدارى اش ناتوان مىنمود.
وقتى كه كتاب وارد مجلس شد، حاضران به احترام آن قيام كردند. سيد و عاقب خواستند، مجلس را بر هم بزنند ولى موفق نشدند. كوشش كردند، باز هم نتوانستند. سرانجام از مقاومت دست كشيدند، مبادا مورد سوء ظن افكار عمرمى واقع شوند.
نخست صحيفه آدم صفوه الله از ميان جامعه بيرون آورده شد. صفحاتش را ورق زدند و به جست و جو پرداختند تا به گفت و گوى آدم با خداى رسيدند و آن چنين بود: آدم عرض مىكند: پروردگارا، پيامبرانى را كه خواهى فرستاد كيانند و احمد چه كسى است كه او را از همه برتر قرار دادى؟
خطاب رسيد: همه از فرزندان تواند و احمد آخرين آنها مىباشد.
آدم عرض كرد: بارالها، آنها را براى چه مىفرستى؟
خطاب رسيد: براى دعوت به توحيد و يكتا پرستى.
اسقف اعظم فرمود: صحيفه شيث را در آوريد. اطاعت شد در آن جا نوشته بود: فرزندان آدم از پدر پرسيدند: محترمترين كس نزد خدا كيست؟ پدر جواب داد: هنگامى كه من آفريده شدم و روح پيدا كردم، عرش عظيم الهى جلوهاى كرد، ديدم كه با قلم قدرت بر عرش نوشته شده: لا اله الا الله محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
صحف ابراهيم خليل را در آوردند. ورقى چند زده شد ديدند چنين نوشته است: صندوق مقدس كه به ابراهيم نشان داده شد ابراهيم در آن نظر كرد. خانه هايى را ديد به عدد پيامبران اولوالعزم و اوصياى آنها و ديد كه محمد در آخر همه قرار دارد و در طرف راستش خانه على مىباشد.
ابراهيم گفت: پروردگارا، اين مخلوق شريف كيست؟
خطاب رسيد: او بنده من و بر گزيده من است و اين وصى و وارث او است. محمد را در آخر مىفرستم تا دين مرا كامل گرداند و رسالت مرا خاتم باشد. على برادر محمد است. من ميان آن دو برادرى قرار دادم و من آن دو را اختيار كردم و درود خود را بر آنها فرستادم و آن دو را از هر عيب و نقصى پاكيزه گردانيدم.
صحف ابراهيم در جاى خود نهاده شد، به سراغ تورات موسى رفتند. در تورات نوشته بود: پيامبرى از دودمان اسماعيل مىفرستم و كتاب خوش را بر او نازل كنم او را خانه حكمت خود قرار خواهم داد. فرشتگان او را يارى خواهند كرد دريه او از دختر پاكش مىباشد. سپس چنين نوشته بود: من پيامبران و فرستادگان خود را بدو خاتمه خواهم داد. ديم محمد تا قيام قيامت، دين جهانيان خواهد بود.
اسقف اعظم گفت: سخن سرورتان مسيح را بياوريد.
انجيل اصلى را بيرون آوردند. در آن نوشته بود: اى عيسى! خبر بده كه جز من خدايى نيست من زنده و جاويدانم. تغيير و تبدل را در ذات من راه نباشد به من و رسول من ايمان بياوريد، رسولى كه در آخر خواهم فرستاد.
عيسى عرض كرد: پروردگارا، نام ونشان اين رسول چيست؟
خطاب رسيد: نام او احمد و از دودمان اسماعيل برگزيده شده است.زادگاهش مكه، شهر پدرش اسماعيل مىباشد. به تفصيلى كه حارثه قبلا بيان داشته بود.
كتاب مقدس و گران بهاى جامعه بسته شد و به جايگاه خود باز گشت. راستى و درستى سخن حارثه آشكار شد و از اين ميدان سرافراز بيرون آمد. سكوتى بر مجلس حكم فرما گرديد. سكوتى كه ناشى از رضايت خاطر و آرامش روحى مردم بود. هر چند سكوت سيد و عاقب ومتعصبان ديگر، نشان مىداد كه از اين وضع بسيار ناراحتند، ولى از ترس افكار عمومى، دم بر نياوردند. تنها كارى كه كردند به زودى از جاى برخاستند و از مجلس بيرون شدند، كه مجلس هرچه زودتر به هم بخورد و تصميمى گرفته نشود تا موضوع در نظر مردم ناتمام بماند.
به كليساى كوچكى رفتند و سرى تشكيل جلسه دادند و به شور پرداختند. پس از فكر و شور بسيار راهى براى تاخير قبول اسلام پيدا كردند و آن رفتن به يثرب و از نزديك تحقيقاتى درباره پيغمبر قرشى كردن و نجرانيان را از نتيجه مطلع ساختن بود.
كاروانى بزرگ از نجران به سوى يثرب حركت كرد. هر چند اين كاروان، تحت رهبرى سيد و عاقب مىشد، ولى چهره درخشان آن، ابوحامد دوازده تن از دانشوران و فضلاى بزرگ نجران و جمعى از رجال و كملين قوم با كاروان بودند. از منطقه حضر موت نيز عدهاى در كاروان ششركت كردند.
نزديك يثرب، كاروانيان از شترها پياده شدند، رختهاى گرد آلود سفر را كندند. جامههاى حرير و ديبا پوشيدند وسودههاى مشك بر خويش افشانده، بر اسبها سوار شده، نيزهها را روى زانو قرار دادند تا زيبايى و عظمت، بيشتر نمايان گردد.
مدينه رسول چندى بود مركز آمد و شد مردم بسيارى از نقاط مختلف شبه جزيره عربستان شده بود. دسته هايى براى اظهار اسلام و اطاعت و انقياد مىآمدند. دسته هايى براى بستن پيمانهاى سياسى مىآمدند دستههايى براى آن كه خود را تحت حمايت اسلام قرار دهند مىآمدند. دسته هايى براى ديدار رسول خدا كه كاروان نجران، بدين نام آمد.
هنگامى كه كاروان وارد مدينه شد، به سير خود ادامه داد تا به مسجد رسيد. در آن جا فرود آمد و منزل گزيد.
اهل مدينه در ميان تمام ميهمانهاى غريب، مردمى به زيبايى نجرانيان نديده بودند. ساعت عبادت فرارسيد. ناقوس به صدا در آمد. كاروان نجران رو به مشرق بايستاد تا مراسم مذهبى خود را انجام دهد. مسلمانان خواستند كه جلوگيرى كنند ولى حسب امر رسول ، آنها را آزاد گذاردند.
كاروان سه روز استراحت كرد و درباره پيغمبر اسلام و راه و روش آن حضرت به تحقيقات پرداخت و تا مقدارى كه مىتوانست اطاا عات خود را تكميل كرد. پس از پايان سه روز، پيامبر بزرگ آنان را به اسلام دعوت كرد. آنها گفتند: تمام علامت هايى كه در كتابهاى آسمانى ذكر شده، درباره پيغمبرى كه پس از عيسى روح الله خواهد آمد، ما در حضرتت يافتيم، مگر يك علامت كه از همه برتر و بالاتر است.
رول خدا از آن علامت پرسيد. گفتند: ما در انجيل ديدهايم كه پيغمبر آخر زمان به عيسى اعتراف دارد و او را تصديق مىكند و به تو به عيسى دشنام مىدهى و دروغگويش مىخوانى و مىگويى او بنده است.
روسل خدا فرمود: من عيسى ار راستگو مىدانم و به او ايمان دارم و گواهى مىدهم كه او پيامبر و فرستادهاى است از سوى خدا و بندهاى است از بندگان خدا و هيچ گونه قدرتى از خود ندارد. نه بر سود و نه بر زيان، نهبر مرگ و نه بر حيات و نه بر حشر و رستاخيز توانايى دارد.
گفتند: آيا بنده مىتواند كارهايى را كه عيسى كرده، انجام دهد، آيا هيچ پيغمبرى قدرت خارق العاده مسيح را داشته؟ مگر مسيح مردگان را زنده نمىكرد؟ مگر نابينايان را بينا نمىنمود؟ مگر پيسان را شفا نمىداد؟ مگر از درون كسان آگاه نبود؟ مگر از اندوختههاى نهانى خبر نمىداد؟ آاى بر اين گونه كارها جز خدا و پسر خدا كسى قدرت دارد؟
پيغمبر رحمت فرمود: عيسى برادر من بود، مردگان را زنده مىكرد، نابينايان را بينا مىساخت، پيسان را شفا مىداد و از درون كسان و اندوختههاى نهان خبر مىداد، ولى تمام اينها به اذن خدا بود و خودش بنده خدا بود. بندگى خدا براى عيسى ننگ نيست از او اين صفت ابايى نخواهد داشت.
آيا عيسى گوشت و استخوان ، خون و رگ و پى نبود؟ آاى تشنه و گرسنه نم يشد؟ آيا به سوى احتياجات و نيازمندى هايش قدم بر نمىداشت؟ ايزد دانا، مانند ندارد و پروردگار جهان تنها او مىباشد و بس.
مسيحيان گفتند: كسى را مانند عيسى به ما نشان بده كه بدون پدر پيدا شده باشد.
پيامبر خدا فرمود: آدم از عيسى عجيبتر است كه بدون نرينه و مادينه پيدا شده نه پدرى داشته و نه مادرى. آفرينش هيچ يك از آفريدهها براى خداى آفريدگار آسانتر و ياد دشوارتر از ديگرى نيست و همگان نزد حضرتش يكسان هستند. ايزد يكتا وقتى چيزى را اره كند و بگويد باش، خواهد بود.
مسيحيان در برابر اين منطق قوى چيزى نداشتند كه بگويند، لذا موضوع سخن را تغيير دادند. سيد و عاقب گفتند:
يا محمد! فاصله ميان من و تو درباره مسيح بسيار است پس شايسته است كه مباهله كنيم و دورى از رحمت خداى را رباى دروغگو قرار دهيم. مباهله، زودترين راهى است كه حقيقت و راستى را روشن مىسازد و حق را نشان مىدهد.
بر پيمبر بزرگ، وحى نازل شد و حضرتش به مباهله امر فرموده شد. اين دستور از طرف مقام مقدس الهى خطاب به پيامبرش براى مباهله صادر شد.
سه دسته را براى مباهله بياور: جانانت را، پسرانت را، زنانت را. به مسيحيان بگوى آنها نيز چنين كنند جانانشان را بياورند پسرانشان را بياورند زنانشان را بياورند.
پيغمبر خدا، آيه قرآن را براى مسيحيان تلاوت فرمود و آمادگى خود ار اعلام داشت.
منظور اين بود كه هر طرفى با نزديكترين و عزيزترين كسان خود در اين خطر بزرگ آسمانى شركت كند و خود را براى عذاب الهى آماده سازد تا اطمينان به راستگويى معلوم شود.
كسى كه ادعايى دارد و سخنش را نمىپذيرند، كار كه از منطق و برهان گذشت و به لجاج و تعصب كشيد، ملاعنه و مباهله مىكنند تا مشكل حل شود و حقيقت روشن گردد.
مباهله را زبان پارسى ور گويند. ور آن كه ار در بحث دروغ مىگويد رسوا و نابود مىسازد. ور آن است كه يك طرف يا دو طرف، خود را به خطر قطعى اندازند و نجات از خطر را نشانه صدق دعوى دانند. نيروى توانايى ناديده، هميشه از راستگو حمايت مىكند.
ور گرم است و سرد. ور گرم، سروكار با آتش داشتن و سوختن است. ماندن در آتش ونسوختن راستگويى را اثبات مىكند، آتش، خشك وتر را مىسوزاند و با كسى قوم و خويشى ندارد.
در آتش رفتن، براى ور و نسوختن، نشانه لطف آفريدگار است. اوست كه به آتش مىگويد: مسوزان، گلستان شو! آتش هم اطاعت مىكند. در برابر خداى، طبايع ذاتيات را از دست مىدهند، انداختن ابراهيم خليل را در آتش و گا و گلزار شدن، گواه بر صدق سخن خليل است.
ور سر در خطر قطعى انداختن است ولى آتش در آن دخالتى ندارد.
ور قسم ديگر نيز دارد و آن خواستن طرفين است از خداى بزرگ كه دروغگو را رسوا و هلاك سازد، بدون آنكه طرفين، خود را در خطر بيندازند. اين گونه ور از نظرى از ور سرد و گرم، حساستر است و اطمينان بيشترى را به راستگويى مىرساند.
در اين ور كيفيت خطر را نمىتوان پيش بينى كرد، چون بستگى به ارده حق دارد و اراده خلق دخالتى ندارد. تنها دو طرف از خداى مىخواهند كه دروغگو را مفتضح گرداند. در مباهله پيمغبر بزرگ اسلام با مسيحيان، اين گونه ور به كار برده شد. بنابراين بود كه طفين در برابر يكديگر قرار گيرند و دعا كنند و دورى از رحمت خداى را براى دروغگو از حضرتش بخواهند.
مسيحيان براى فردا به شور و تبادل افكار پرداختهاند و بايستى روش خود را در برابر رادمرد حجاز معين سازد. فردا بايستى مباهله شود. مسيحيت با پيامبر قرشى، چنين قراردادى دارد. فردا مسيحيت در برابر اسلام قرار مىگيرد و نابودى يكى از اين دو قطعى خواهد بود. فردا زيركىهاى سياسى به درد نمىخورد فردا ريا كارى و عوام فريبى اثر ندارد. فردا دروغگو و ريا كار و عوام فريب مفتضح مىشود. اگر از مقاومت با راستى و درستى دست نكشد، نه تنها خودش بلكه دودمانش نابود خواهد شد.
فردا تعصب و خويشتن دوستى كوبيده مىشود. فردا حق بر باطل پيروز مىگردد. فردا سر و كار با خداى بزرگ خواهد بود و بس. كار خدايى را نمىتوان بازيچه گرفت. او از درون راستگو و دروغگو آگاه است و فردا دروغگو را به دوست ودشمن مىشناسند.
يكى از بزرگان دين مسيح گفت: محمد منصفانهترين راه را پيش گرفت، فردا نتيجه قطعى خواهدبود و يكى از ما دو دسته هلاك خواهيم شد. اكنون بايستى مطالعه شود، اگر مباهله به زيان ما باشد، فورى منصرف شويم و راه ديگرى انتخاب كگنيم و اگر موفقيت، صددرصد قطعى باشد وارد اين نبرد بشويم. ما بايد از مقدار اطمينان محمد پيروزى يا نابودى خود را كشف كنيم، هر چه اطمينان او به موفقيتش بيشتر باشد، خطر براى مسيحيت قطعىتر خواهد بود.
سخنى بود بسيار صحيح، ولى اطمينان محمد ديدنى و شنيدنى نبود، از چه راه مىتوان آن را كشف كرد. تحريرى در مجلس پيدا شد و همگى به فكر فرو رفتند.
اسقف اعظم مجلس را از اين تحرير نجات داد، او گفت: مقدار اطمينان محمد را مىتوان از كسانى كه براى مباهله همراه خواهد آورد، كشف كرد. اگر همه پيروانش را همراه بياورد يا با لشكر و سپاه بيايد، نترسيد و به مباهله اقدام كنيد. اين كار نشانه عدم اطمينان او به موفقيت مىباشد. در اين صورت، او به قصد نمودن جاه و جلال خود آمده تا رقيب را مرعوب كرده، از ميدان در كند و گرنه در پيشگاه خدا يك تن با صدها هزار تن تفاوتى ندارد. بسيارى افراد در مغز بشر تاثير دارد و بس.
ولى اگر با يكى دو تن از عزيزانش بيايد، فرزندانش را بياورد، محبوبترين كسانش را بياورد، خطر بر مسيحيت قطعى است زيرا مىرساند كه محمد خود را در خطرى نمىبيند و صددرصد، اطمينان به موفقيت دارد و گرنه هيچ عاقل و خردمندى خود و عزيزترين كسانش را به خطر قطعى نمىاندازد. كار خدا، بازى نيست.
اگر فردا محمد چنين كرد و شدت اطمينان معلوم گرديد، بدانيد كه او فرستاده خداست و او همان كسى است كه كتابهاى مقدس از آمدنش خبر دادهاند. راهنمايى اسقف اعظم، مشكل را حل كرد.
امروز رفت و فردا آمد. امروز ديروز شد و فردا امروز گرديد. هميشه كار جهان چنين بوده و هست. پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) به سوى مباهله مىرود. همراهانش كسانى هستند كه خدا تعينشان كرده.
خداى فرمود:جانانت را بياور. پيغمبر على (صلى الله عليه و آله و سلم) را آورده. خداى فرموده: پسرانت را بياور پيغمبر حسن (عليه السلام) را و حسين (عليه السلام) را آروده. خداى فرمود: زنانت را بياور. پيغمبر فاطمه (عليه السلام) را آورده، زيرا به جز فاطمه زنى كه بانوى نبوت باشد نبود. بانوى نبوت، فاطمه بود و بس. پسران پيامبران، حسن و حسين بودند و بس. جان پيامبر على بود و بس. اين پنج تن، زير درختان قرار گرفتند و زانوها را بر پيامبر اسلام به سراغ مسيحيان فرستاد و آمادگى خود را براى مباهله اعلام داشت. آن گاه روى به همراهان چهارگانه كرد و گفت: هر چه من دعا كردم، شما آمين بگوييد. و براى دعا دستها را به سوى آسمان بلند كرد و انگشتها را از هم باز كرد، به انتظار مسيحيان نشست.