نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: بهار دیر کرده بود . . .

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    بهار دیر کرده بود . . .

    ننه سرما، ابرهای سیاه را هل داد توی آسمان. کمرش درد گرفت. بدنش را کش و قوس داد. سوز سردی وزید. مردم توی خیابان تندتر رفتند. دست هایشان را بیشتر توی جیب هایشان فرو کردند.
    کنار خیابان پر از مسافر بود. همه شان هم به سر خیابان نگاه می کردند. دعا می کردند زودتر تاکسی یا اتوبوس برسد. معلم های مدرسه درجه بخاریها را تا آخر زیاد کردند.
    ننه سرما خندید. هوا سردتر شد. شنید کسی گفت: «بگذار هر چه می خواهد بکند. همین روزها بهار میآید.»
    ننه سرما عصبانی شد. فریاد بلندی کشید. تمام آبهای روی زمین یخ زدند. مردم آرام آرام راه میرفتند. مراقب بودند لیز نخورند.
    * * *
    عمو نوروز سرکوه بود. از خواب بیدارشد. بدنش را کش و قوس داد. ته آسمان، ته ته ابرهای سیاه روشن شدند.
    * * *
    ننه سرما به زمین نگاه کرد. مردم یا با هم راه میرفتند یا حرف میزدند. بچه ها بازی میکردند؛ حتی توی این سرمای سخت هم آدم برفی درست میکردند. فکر کرد چرا
    هیچ کس با من حرف نمیزند؟ اصلا ً تا به حال بازی کرده ام؟ هرچه فکر کرد، هیچ خاطره ای از کودکی اش به یاد نیاورد. فکر کرد امسال نمیروم، آنقدر میمانم تا دوست پیدا کنم؛ کسی که با من بیاید و برود، با او حرف بزنم و درد دل کنم.
    شنید که کسی گفت: «برف به زودی آب میشود. ننه سرما بیخودی زور میزند.»
    کس دیگری جواب داد: «ببین، همین روزها سرو کله عمو نوروز با لپ های گلی اش پیدا می شود.»
    دیگری گفت: «این ننه سرمای اخمو اصلاً نمیداند گل یعنی چی!»
    اولی گفت: «آخر او که نمیتواند خودش را ببیند؛ همة آبها یخ زده است. فقط بهار است که آب را آینه میکند. آبها هم بهاری میشوند.»
    ننه سرما فکر کرد:« لپ گلی یعنی چی؟ گل چه شکلی است؟ عمو نوروز چه جوری است؟ اصلا ً خودش چه شکلی است که آنها حدس میزنند اخموست؟»
    ننه سرما رفت لب رود، اما رود یخ زده بود. تمام شیشه های پنجره ها هم بخار گرفته بودند. ننه سرما گفت: «میمانم تا بدانم گل چیست و لپ گلی یعنی چی؟» با انگشتهایش حساب کرد و فهمید عمو نوروز همین روزها میآید.
    * * *

    عمو نوروز از کوه پایین میآمد. هرجا که قدم میگذاشت، پشت سرش پر از گلهای رنگارنگ بهاری می شد، آسمان هم روشن و روشنتر. عمو نوروز پایین کوه رسید. کوه پر شد از گلهای رنگارنگ. عمو نوروز خندید. صدای خنده اش توی دشت پیچید. یخ رودخانه ها ترک خورد. به راهش ادامه داد. فکر کرد چرا مثل همیشه بهار نمیشود؟ کمی لرزید. سردش شده بود.
    ***
    ننه سرما فکر کرد چرا نمیتوانم هوا را زمستانی نگه دارم؟ حرصش گرفت. گفت:«من زمستانم. از بهار قدرتمندترم. باید پیروز شوم! عمو نوروز را پیدا میکنم. دیگر نمی*توانم صبر کنم، باید بروم دنبالش؛ هم رنگ لپ هایش را ببینم و هم بگویم فکر نکن که در برابر من قدرتی داری. اما از کدام راه باید بروم؟» کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. فکر کرد: «عمو نوروز درست از مسیر مخالف من میآید. من که میروم، او میآید. پس من نباید راه همیشگی ام را بروم.» راه افتاد، راهی که راه هر ساله اش نبود.
    * * *
    عمو نوروز نگران بود. میترسید گلهای بهاری یخ بزنند. جوانه ها سرما بخورند و از بین بروند. میترسید هیچ درختی به شکوفه ننشیند. آهسته راه میرفت تا مطمئن شود از هر جا که میگذرد، بهار آنجا ماندنی شده است.
    * * *
    ننه سرما از راه های پیچ در پیچ گذشت. هوا سرد و سردتر شد. موی بلند خودش هم یخ زد، اما عمو نوروز را پیدا نمیکرد. خسته شده بود. روزها بود که راه میرفت. هی به خودش میگفت: «پیدایت میکنم. فکر میکنی میتوانی ازچنگ من سالم در بروی؟» به هرجا که میرسید، میشنید مردم میگویند: «پس این عمو نوروز کجاست؟ نکند راهش را گم کرده باشد؟ این ننه سرمای لعنتی کی میرود؟»
    ننه سرما توی دلش میگفت: «هر جا میروم پیدایش نمیکنم. این عمو نوروز بیعرضه راهش را گم کرده است.»
    * * *
    چشم*های عمو نوروز از غصه نمناک بود. هر جا که می*رسید می*ماند تا مطمئن شود بهار ماندنی شده است. مردم می*گفتند: «چرا امسال بهار خیلی*خیلی آهسته می*آید؟ انگار عمو نوروز خسته است.»
    ننه سرما میشنید و میگفت: «خب، پیر شده است.» و تند تند راه میرفت. به صخره ای بلند رسید. یخ روی آن را پوشانده بود. ننه سرما میدانست که اینجا آخر دنیاست. نشست. به صخره تکیه داد. نوکهای تیز ِ یخ ِ روی ِ صخره توی کمرش فرو میرفتند. اما او آنقدر خسته بود که نمیتوانست حتی کمی جابه جا شود. برف سپید هنوز میبارید. همه جا سپید بود. چشمهایش را بست. به خودش گفت: «اینجا که آخرش است. عمو نوروز اینجا نیامده است. نکند من...»
    چشمهایش را باز کرد. عصبانی بود. ناگهان آسمان غرید. برف تندتر بارید. تمام قامت بلند ننه سرما زیر برف رفت. ننه سرما خسته بود. به خودش گفت: «پس گم شده ام. اما باید راه برگشت را پیدا کنم.» و چشمهایش را بست تا فکر کند.
    * * *
    عمو نوروز از این همه برف تعجب کرده بود. از این که آسمان هنوز زمستانی بود، ننه سرما را هم ندیده بود، نگران او هم بود. هر چه فکر میکرد نمیتوانست بفهمد چه شده است. آرام آرام جلو میرفت.
    * * *
    ننه سرما از خواب پرید. آفتاب چشمش را زد. دست گذاشت روی چشم هایش. آرام آرام بازشان کرد. دشتی دید پر از گل. پرنده*ها میخواندند. به خودش گفت: «اینها گل هستند!»
    صدایی شنید: «پس تو این جایی! درست حدس زده بودم. راهت را گم کرده بودی؟»
    ننه سرما خواست بلند شود. نتوانست. عصبانی گفت: «نه راهم را...» و خودش را توی چشمهای پیرمرد دید. موهایش آشفته بودند. صورتش کثیف بود. گونه های پیرمرد، رنگ گل*های دشت بود. روی شانه هایش پر از پرنده بود.
    گفت: «تو عمو نوروز را نمیشناسی؟»
    عمو نوروز گفت: «برای چه او را میخواهی؟ چرا اینقدر اخم کرده ای؟»
    ننه سرما گفت: «میخواهم به او بگویم خیال خام نکن. من از تو قدرتمندترم. تازه، مانده ام تا با کسی حرف بزنم. آخر هیچ دوستی ندارم.»
    پیرمرد گفت: «خودش قبول کند که تو قدرتمندتری چی؟ آن وقت با او مهربان میشوی؟» و به او یک شاخه گل داد. ننه سرما گل را گرفت. نگاه کرد. دست کشید رویش؛ نرم بود. به صدای عمو نوروز گوش داد؛ صدایش قشنگ بود و مهربان.
    ننه سرما گفت: «شاید دوست شدم اما در هر حال از او قدرتمندترم.»
    عمو نوروز گفت: «تو قدرتمندتر از همه دنیایی. خوب است؟»
    ننه سرما گفت: «مردم باید از من بترسند!»
    عمو نوروز گفت: «پس چه جوری می*خواهی با دیگران دوست شوی؟ ترس با دوستی کنار هم نیستند؛ مخالف هم هستند.»
    ننه سرما زمزمه کرد: «ترس... از من میترسند...»
    عمو نوروز گفت: «خیلی خوشحالم که با تو حرف زدم. هر سال تو را میدیدم که میرفتی. دلم میخواست به تو سلام کنم. به امید دیدار تا سال بعد...»
    ننه سرما گفت: «پس چرا من تو را نمیدیدم؟»
    عمو نوروز گفت: «از بس توی خودت بودی. وقتی که دور میشدی به هیچ چیز نگاه نمیکردی، حتی به گلهای قشنگ پشت سر من و جلوی روی خودت.»
    ننه سرما کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی. میترسیدم بهار بیاید و مردم زمستان و بهار را با هم مقایسه کنند.»
    عمو نوروز گفت: «پس تو هم سعی میکردی بترسانی و هم میترسیدی؟! اما از چه؟...»
    ننه سرما به دشت نگاه کرد؛ گفت: «از بهار، از عمو نوروز...»
    عمو نوروز گفت: «اما زمستان هم قشنگ است.»
    ننه سرما بلند شد. میدانست که باید برود. به عمو نوروز نگاه کرد. توی چشم های
    عمو نوروز، پیرزنی دید خسته با گونه*هایی سپید؛ مویی مرتب. گفت: «چشم*هایت آینه*اند. مثل پنجره*های مردم. ولی بدون بخار...»
    عمو نوروز، خندید. ننه سرما گفت: «راه را گم کرده ام. از کدام طرف باید بروم؟»
    عمو نوروز راه را نشانش داد. گفت: «این حرف نشانه شجاعت توست. مطمئن باش مردم کسی را که اشتباهش را قبول میکند و سعی میکند آن را جبران کند، دوست دارند.»
    ننه سرما دید که ننه سرمای تو چشم های عمو نوروز میخندد. اما گونه هایش گلی است، مثل گونه های عمو نوروز.
    عمو نوروز چند پرنده را همراه ننه سرما کرد تا راه را نشانش دهند. گفت: «آنها فقط کمی با تو میآیند. تازه از مهاجرت برگشته اند. خسته اند.» پرنده ها از روی شانه های عمو نوروز بلند شدند و روی شانه های ننه سرما نشستند.
    ننه سرما به آنها نگاه کرد. خندید و گفت: «باشد...» پرنده ها به عمو نوروز نگاه کردند. بالای سر ننه سرما پرواز کردند. او کمی جلو رفت. برگشت و گفت: «بهار واقعا ً زیباست!»
    عمو نوروز نگاهش کرد. توی چشم های ننه سرما بود. گفت: «راست میگویی، واقعا ًزیباست. اما تا زمستانی نباشد بهاری هم در کار نیست!»



    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  2. تشكر

    نرگس منتظر (17-03-2011)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi