بلند شو کمی استراحت کن :
منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود.
چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جا جا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی.
اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی . خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید.
چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش : ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد،
بعد می گفت : « بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره بخواب پسرم !»
حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح !
که همه می مردند از خنده ؛
یا آن شوخی قدیمی که : " پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید : "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید
: «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده !»
.