صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: *~•~* حکايت هاي بهلول دانا *~• ~*

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar





    حکایت بهلول و صدای پول

    مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد.
    هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی.
    مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.

    بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟
    آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
    بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.

    آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟

    بهلول گفت: مطابق عدالت است.
    کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.





    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 03-10-2013 در ساعت 01:31
    امضاء

  2. تشكرها 6



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    به شکار رفتن بهلول و هارون روزی خلیفه هارون الرشید و حمعی از درباریان به شکار رفته بودند ، بهلول نیز با آنها بود .
    در شکارگاه ، آهویی نمودار شد و خلیفه تیری بسوی آهو انداخت ، ولی به شکار نخورد .
    بهلول گفت :
    احسنت !
    خلیفه غضبناک شده و گفت :
    مرا مسخره می کنی ¿
    بهلول گفت : احسنت من به آهو بود که خوب فرار کرد
    امضاء

  5. تشكرها 6


  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و قاضی
    آورده اند که کسی عزیمت سفر حج نمود .
    چون فرزندان کوچک داشت ، هزار دینار نزد قاضی برده و در حضور اعضاء (دارالقضاء) تسلیم قاضی نمود و گفت :
    چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید ، شما وصی من هستید و آنچه میل شما است به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت باز آمدم ، امانت را خودم خواهم گرفت .
    چوم از محضر قاضی بقصد سفر عزیمت نمود ، از قضای الهی در راه در گذشت و چون فرزندان او بحد بلوغ و رشد رسیدند ، امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه کردند .
    قاضی گفت :
    بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده ، من هرچه دلم بخواهد به شما باید بدهم .
    بنابراین ، فقط صد دینار به شما می توانم بدهم .
    ایشان بنای داد و فریاد را گذاشتند .
    قاضی ، کسانی را که در آن محضر حاضر بودند و دیده بودند که پدر بچه ها هزار دینار زر تسلیم کرده ،حاضر کرد و به آنها گفت :
    شما گواه بودید آن روز که پدر بچه ها هزار دینار طلا به ما داد و وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم ، هرچه دلت خواست از این زرها به فرزندان من بده .
    آنها همگی گواه دادن که چنین گفت .
    قاضی گفت :
    الحال بیش از صد دینار به شما نخواهم داد .
    آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا کردند ، آنها برای این حیله شرعی راهی پیدا نمی کردند ، تا اینکه خبر به بهلول رسید .
    بهلول بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت :
    چرا حق این ایتام را نمی دهی ¿!
    قاضی گفت :
    پدرشان وصیت نموده آنچه من دلم بخواهد به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر دلم نمیخواهد بدهم .
    بهلول به قاضی گفت :
    ای قاضی ! واقعیت این است که دلت نهصد دینار را می خواهد ، و چون اینطور است ، لذا طبق وصیت پدر این ایتام می بایست نهصد دینار را بپردازی ، زیرا که طبق خواسته دلت ، مبلغی که می بایست پرداخت کنی ، نهصد دینار است - نه صد دینار .
    قاضی پس از شرمندگی بسیار مجبور به پرداخت نهصد دینار شد .
    امضاء

  7. تشكرها 3

    نرگس منتظر (03-04-2011), شهاب منتظر (29-06-2013)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    سئوال بهلول
    درباره شیطان مردی زشت و بداخلاق از بهلول سئوال کرد :
    میل دارم شیطان را ببینم .
    بهلول گفت :
    اگر آئینه ای در خانه نداری ، در آب زلال نگاه کن ، شیطان را خواهی دید
    امضاء

  9. تشكرها 5


  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و مرد شیاد بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد .
    مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم .
    بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد .
    بهلول گفت :
    به یک شرط قبول می کنم .
    بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی .
    مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد .
    بهلول به او گفت :
    تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
    مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت .
    امضاء

  11. تشكرها 5


  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    پس گربه کجاست ؟؟؟


    یک روز بهلول یک من ( سه کیلوگرم) گوشت خرید ، به خانه برد ، به زنش گفت : من امشب مهمان دارم این یک من گوشت را برای شام آنان کباب کن!
    پس از رفتن او ، زنش بلافاصله گوشت ها را کباب کرد و چند نفر از خانم های همسایه را دعوت کرد و با هم کباب سیری خوردند.
    شب وقتی بهلول به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت ، زن گفت: من در حال درست کردن آتش بودم که گربه آمد و تمام گوشت ها را برد و خورد!!
    بهلول بدون درنگ رفت ، گربه را که در گوشه حیات نشسته بود گرفت : ترازویی آورد و گربه را وزن کرد. وزن گربه درست یک من ( سه کیلو ) بود. بهلول با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت :
    اگر این گربه است پس گوشت کجاست؟
    و اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟؟؟
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  13. تشكرها 4

    seyed yasin (07-04-2011), نرگس منتظر (03-04-2011), شهاب منتظر (29-06-2013)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    حکایت مسجد بهلول


    می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.

    گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

    بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

    سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

    بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  15. تشكرها 4

    seyed yasin (07-04-2011), نرگس منتظر (07-04-2011), شهاب منتظر (29-06-2013)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    February 2011
    شماره عضویت
    1070
    نوشته
    111
    تشکر
    407
    مورد تشکر
    548 در 169
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    حکایت بهلول و آب انگور!
    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است،که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!!

  17. تشكرها 6

    seyed yasin (07-04-2011), محامین * یالثارات الحسین * (01-07-2011), نرگس منتظر (07-04-2011), شهاب منتظر (29-06-2013), عهد آسمانى (07-04-2011)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و منجم شخصی بنزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعای دانستن علم نجوم کرد .
    بهلول که در آن مجلس حاضر بود و اتفا قا آن منجم در کنار بهلول قرار گرفت .
    بهلول از او سئوال کرد :
    آیا می توانی بگوئی در همسایگی تو چه کسی نشسته .
    آن مرد گفت :
    نمی دانم .
    بهلول گفت :
    تو که همسایه ات را نمی شناسی ، چطور از ستاره های آسمان خبر می دهی ¿
    آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترک کرد .
    امضاء

  19. تشكرها 5


  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    تعلیم بهلول به یکی از دوستان شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد .
    حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند .
    یکی از حاضرین به شوخی گفت :
    من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم .
    حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت :
    الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند .
    آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست .
    حاکم ده روز برای این کار مهلت داد .
    آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد .
    بهلول گفت :
    غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن .
    سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن .
    الاغ چون گرسنه است ، با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر .
    روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار .
    آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت .
    چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .
    امضاء

  21. تشكرها 3

    شهاب منتظر (29-06-2013), عهد آسمانى (27-05-2011)

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi