صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 50

موضوع: *~•~* حکايت هاي بهلول دانا *~• ~*

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    سئوال هارون از بهلول درباره شراب روزی بهلول بر هارون وارد شده خلیفه را دید که مشغول صرف شراب است .
    خلیفه خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید ، لذا از بهلول سئوال کرد :
    اگر کسی انگور بخورد حرام است ¿
    بهلول جواب داد:
    خیر .
    خلیفه گفت :
    بعد از خوردن انگور اگر آب هم بالای آن بخورد چطور است ¿
    بهلول جواب داد : اشکالی ندارد .
    باز خلیفه گفت :
    بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب بنشیند چطور است ¿
    بهلول جواب داد :
    باز هم اشکالی ندارد .
    خلیفه گفت :
    چطور همین انگور و آب را مدتی در آفتاب بگذارند حرام میشود ¿
    بهلول جواب داد :
    اگر قدری خاک بر سر انسان بریزند ، آیا به او صدمه می زند ¿ خلیفه گفت :
    خیر .
    بهلول جواب داد :
    اگر مقداری آب روی آن خاکها بریزند ، اشکالی دارد ¿
    خلیفه گفت :
    خیر .
    بهلول گفت :
    اگر همین آب و خاک را با هم مخلوط کنند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند ، صدمه ای به کسی می رسد یا خیر ¿ خلیفه گفت :
    البته که سر انسان می شکند .
    بهلول گفت :
    چنانکه از ترکیب آب و خاک ، سر انسان می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می آید که شرع آن را حرام و نجس می داند و از خوردن آن صدمه های فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد شرعی لازم دارد .
    خلیفه از جواب بهلول متحیر ماند و دستور داد تا بساط شراب را بر چینند .
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    ملاقات بهلول و شیخ جنید شیخ جنید بغدادی بعزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او می رفتند .
    شیخ از احوال بهلول پرسید .
    مریدان گفتند :
    او مرد دیوانه ای است ، او را برای چه می خواهی ¿
    گفت :
    او را طلب کنید و بیاورید که مرا با او کاری است .
    جستجو کردند و او را در صحرائی یافتند و شیخ را پیش بهلول بردند .
    چون شیخ پیش او رفت ، بهلول را دید که خشتی بر زیر سر نهاده و در مقام حیرت مانده .
    شیخ سلام کرده و بهلول جواب سلام او را داد .
    شیخ پرسید :
    چه کسی گفت و جنید بغدادی هستم ¿
    بهلول گفت :
    توئی ای ابوالقاسم ¿
    جواب داد :
    آری .
    فرمود :
    تو آن شیخ بغدادی هستی که مردم را ارشاد می کنی ¿
    گفت :
    آری .
    بهلول گفت :
    بگو ببینم ، غذا خوردن خود را می دانی ¿
    شیخ گفت :
    اول (بسم الله) می گویم و از جلوی خود می خورم ولقمه را کوچک برمی دارم و بطرف راست دهان گذاشته و آهسته می جوم .
    به لقمه دیگران نگاه نمی کنم و در موقع خوردن از یاد خدا غافل نمی شوم .
    هر لقمه ای که می خورم (الحمد الله) می گویم و در اول و آخر غذا دست می شویم .
    بهلول بر خواست و دامن بر شیخ افشاند و فرمود تو می خواهی مرشد خلق باشی ¿ در صورتیکه هنوز غذا خوردن خود را نمی دانی .
    این مطلب را گفت و به راه افتاد .
    مریدان شیخ گفتند : یا شیخ ،این مرد دیوانه است ! جنید گفت :
    دیوانه ای است که به کار خویشتن هشیار است و سخن راست را از او باید شنید .
    بدنبال او روان شد و گفت :
    مرا با او کاری است .
    چون بهلول به ویرانه ای رسید ، نشست .
    جنید به او رسید و از بهلول پرسید :
    چه کسی گفت شیخ بغدادی غذا خوردن خود را نمی داند ¿
    بهلول فرمود :
    تو که غذا خوردن خود را نمی دانی ، آیا سخن گفتن خود را می دانی ¿
    پاسخ داد :
    آری .
    بهلول پرسید :
    چگونه سخن میگوئی¿
    شیخ گفت :
    سخن بقدر اندازه می گویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم ، بقدر فهم مستمعان می گویم ، خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم ، چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول بشوند و دقایق علوم ظاهرو باطن را رعایت می کنم ، پس از آن هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد .
    بهلول گفت :
    غذا خوردن که نمی دانی ، هیچ! سخن گفتن هم نمی دانی . پس برخواست و دامن بر شیخ افشاند و برفت .
    مریدان بگفتند :
    یا شیخ ، دیدی این مرد دیوانه است ، تو از دیوانه چه توقع داری ¿
    شیخ جنید گفت : مرا با او کار است ، شما نمی دانید .
    باز به دنبال او رفت و به او رسید .
    بهلول گفت :
    تو از من چه می خواهی ¿
    تو که آداب غذا خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی ، حتما آداب خوابیدن خود را می دانی ¿
    گفت :
    آری ، می دانم .
    بهلول گفت :
    بگو ببینم چگونه می خوابی ¿
    شیخ گفت :
    چون از نماز عشا و تعقیبات آن فارغ می شوم ، داخل رخت خواب می شوم .
    پس از آن هرچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان دین رسیده بیان کرد . بهلول گفت :
    فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی !
    بهلول خواست بر خیزد ، جنید دامنش را گرفت و گفت :
    ای بهلول من نمی دانم ، تو (قربه الی الله ) مرا بیاموز . بهلول گفت :
    تو دعوی دانائی می کردی و می گفتی می دانم ،لذا از تو کناره می کردم ، اکنون به نادانی خود اعتراف کردی ، تو را می آموزم .
    بدان : اینها که تو گفتی همه فرع است ، و اصل شام خوردن آن است که :
    لقمه حلال باید باشد و اگر حرام شد ، صد مرتبه از این آداب بجای بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود .
    جنید گفت :
    (جزاک الله خیرا).
    و اما سخن گفتن :
    باید اول دل پاک باشد و نیت درست باشد و سخن گفتن برای رضای خدا باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیائی باشد یا سخن بیهوده و هرزه باشد ، بهرطور که بگوئی ، آن سخن وبال گردن تو باشد ، لذاسکوت و خاموشی بهتر و نیکو تر است .
    اصل اینست که در وقت خوابیدن ، در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان در دل تو نباشد ، حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در ذکر حق باشی تا بخواب روی .
    جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد ، مریدان که حال او را دیدند و بهلول را دیوانه می دانستند ، خود را و عمل خود را فراموش کردند و عمل بهلول را که گفته بود ، برای خود از سر گرفتند .
    نتیجه آن است که هر فرد مسلمانی بداند که از آموختن چیزی که نمی داند ننگ و عار نباید داشت ، چنانکه شیخ جنید از بهلول عاقل غذاخوردن ، سخن گفتن و خوابیدن را آموخت .
    امضاء


  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    مصاحبه بهلول و ابوحنیفه روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد .
    ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار کرد که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد .
    آن سه مطلب بدین نحو است .
    اول آنکه می گوید که شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود .
    دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید .
    سوم میگوید : مکلف ، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی که از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد .
    چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب کرد .
    از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد .
    شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند .
    بهلول جواب داد :
    ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم .
    چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت :
    از من چه ستمی به تو رسیده ¿
    ابوحنیفه گفت :
    کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت .
    بهلول گفت :
    درد را می توانی به من نشان دهی ¿ ابوحنیفه گفت :
    مگر می شود درد را نشان داد ¿
    بهلول جواب داد : تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می کردی و میگفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگوی که می گوئی کلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا کلوخ از جنس خاک است و توهم از خاک آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ¿
    مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمائی ¿ ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .
    امضاء


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و خرقه و نان جو و سرکه بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می نشست . روزی طبق عادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می کرد ، چون به بهلول رسید پرسید : بهلول چه می کنی ¿ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند .
    هارون گفت : آیا می توانی از قیامت و صراط و سئوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ¿
    بهلول جواب داد : به خادمین خود بگو تا در این محل آتش نمایند و تا به برآن آتش نهند تا سرخ و داغ شود .هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تا به برآن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
    ای هارون ، من با پای برهنه روی این تابه می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام دکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمائی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده و پوشیده ای ذکر نمائی .
    هارون قبول کرد .
    آنگاه بهلول روی تابه داغ بایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه - نان جو و سرکه .
    فوری پایین آمد و ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید ، بمحض اینکه خواست خود را معرفی کند نتوانست ، پایش سوخته و پایین افتاد . پس بهلول گفت : ای هارون ، سئوال و جواب قیامت به همین طریق است ، آنها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پای بند تجملات دنیا باشند ، به مشکلات گرفتار آیند .
    امضاء


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    هارون جاسوسی را ماموریت داد تا در اطراف مرام و مذهب بهلول تحقیق نمایند .
    پس از چندی آن جاسوس بعرض هارون رسانید که چنانچه بازرسی نمودم بهلول از محبان اهل بیت و از دوستان خاص موسی بن جعفر (ع) میباشد .
    هارون بهلول را طلبید و به او گفت : شنیده ام تو از دوستان و محبان موسی بن جعفر (ع) می باشی و بنفع او علیه من تبلیغ می نمائی و برای فرار از مجازات خود را به جنون زده یی ¿ بهلول جواب داد :
    اگر چنین باشد با من چه میکنی ¿ هارون از این سخن در غضب شد و به (مسرور) میر غضب خود دستور داد تا لباسهای بهلول را بیرون آورید و در عوض پالان الاغی به او بپوشانید و دهنه و افسار الاغ به او زنید و در قصرها و حمام خانه ها بگردانید و سپس در حضور من گردن او را بزنید .
    (مسرور)لباسهای بهلول را درآورد و پالان الاغ به او پوشانید و دهنه و افسار به سر و کله او گذارد و او را در قصرو حرم خانه بگردانید و سپس او را با همان حالت بحضور هارون آورد تا گردن بزند .
    اتفاقا در آنوقت جعفربرمکی حاضر بود و چون بهلول را با آن حال دید پرسید :
    بهلول . چه تقصیر داری ¿
    بهلول جواب داد :
    چون حرف حق زدم ، خلیفه در عوض لباس فاخر خود را به من هدیه نموده است .
    هارون و جعفر و حاضرین از این سخن بهلول خنده بسیار نمودند و آنگاه هارون بهلول را بخشید و امر نمود تا افسار و پالان الاغ را از او بردارند و لباسهای فاخر حاضر نمودندتا به بهلول بدهند ، ولی قبول ننمود و خرقه خود را برداشت و قصر هارون را ترک کرد .
    امضاء


  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و وزیر روزی وزیر به بهلول گفت : خلیفه تو را امیر و حاکم بر سگ و خروس و خوک نموده است .
    بهلول جواب داد : پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی . همراهان وزیر همه به خنده افتادند ، وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.
    امضاء


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    بهلول و امیر کوفه اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زائید ، امیر از این جهت بسیار غمگین و محزون گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید ، به نزد وی آمد و گفت :
    ای امیر ، این ناله و اندوه برای چیست ¿ امیر جواب داد : من آرزوی اولادی پسر داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است . بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی به جای این دختر زیبا که تمام بدن او صحیح و سالم است ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ¿
    امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را بجای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند .
    امضاء


  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    توجه حـکـایـت بـهـلول و شـیـخ جـنـیـد بـغـــداد

    آورده‌انـد كـه شـیـخ جـنـیـد بـغـــداد بــه عــزم سـیـر از شـهـر بـغـــداد بـیـــــرون رفـت و مـریــدان از عـقـب او.. شـیـخ احـوال بـهـلول را پـرسـیـد گـفـتـنـد او مـردی دیـوانـه اسـت . گـفـت او را طـلـب كـنـیـد كـه مـرا بـا او كـار اسـت ، پـس تـفـحـص كـردنـد و او را در صـحـرایـی یـافـتـنـد .شـیـخ پـیـش او رفـت و سـلام كــرد . بـهـلول جـواب سـلام او را داده پـرسـیـد چـه كـسـی هـسـتـی ؟ عـرض كـرد : مـنـم شـیـخ جـنـیـد بـغــدادی .
    فـرمـود تـویـی شـیـخ بـغـداد كـه مـردم را ارشـاد مـی‌كـنـی ؟ عـرض كـرد آری..بـهـلول فـرمـود طـعـام چـگــونـه مـی خـوری؟عـرض كـرد اوّل « بـسـم‌الله » مـی‌گـویـم و از پـیـش خـود مـی‌خـورم و لـقـمـه كـوچـك بـرمـی‌دارم ، بـه طـرف راسـت دهـان مـی‌گـذارم و آهـسـتـه مـی‌جـوم و بـه دیـگـران نـظـر نـمـی‌كـنـم و در مـوقـع خـوردن از یـاد حـقّ غـافـل نـمـی‌شـوم وهــرلـقـمـه كـه می‌خـورم « بـسـم‌الله » مـی‌گـویـم ودراوّل وآخـردسـت می شویم بـهـلول بـرخـاسـت و دامـن بـرشـیـخ فـشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خـود را نمی‌دانی ؟و بـه راه خود رفت. مـریـدان شـیـخ را گـفـتـنـد : یـا شـیـخ ایـن مــرد دیـوانـه اسـت . خـنـدیـد و گـفـت سـخـن راسـت از دیـوانـه بـایـد شـنـیـد و ازعـقـب او روان شـد تـا بـه او رسـیـد.بـهـلول پـرسـیـد چـه كـسـی هـسـتـی؟ جـواب داد : شـیـخ بـغـــدادی كــه طـعـام خــوردن خــود را نـمـی‌دانــد. بـهـلول فــرمــود : آیـا سـخـن گـفـتـن خــود را مـی‌دانــی؟
    عــرض كــرد : آری ... سـخـن بـه قـدر مـی‌گـویـم و بـی‌حـسـاب نـمـی‌گـویـم و بــه قـدر فـهـم مـسـتـمـعـان مـی‌گـویـم و خـلـق را بــه خــدا و رســول دعــوت مـی‌كـنــم و چـنــدان سـخـن نـمـی‌گـویـم كـه مـردم ازمـن مـلـول شـونـد و دقـایـق عـلـــوم ظـاهـر و بـاطـن را رعـایـت مـی‌كـنــم . پـس هــر چــه تـعـلـق بــه آداب كــلام داشـت بـیـان كــرد.بـهـلـول گـفـت گـذشـتـه از طـعـام خـوردن سـخـن گـفـتـن را هــم نـمـی‌دانـی ...پـس بـرخـاسـت و بـرفـت . مـریـدان گـفـتـنـد یـا شـیـخ دیـدی ایـن مــرد دیــوانــه است؟ تـو از دیـوانـه چـه تـوقـع داری؟ جـنـیـد گـفـت مـرا بـا او كـار است ، شـما نمی‌دانـیـد. بـاز بــه دنـبـال او رفـت تـا بـه او رسـیـد . بـهـلـول گـفـت از مـن چـه مـی‌خـواهـی ؟ تـو كـه آداب طـعـام خـوردن و سـخـن گـفـتـن خـود را نـمـی‌دانـی ، آیـا آداب خــوابـیــدن خــود را مـی‌دانـی ؟عـرض كـرد:آری...چون ازنمازعـشاء فارغ شـدم داخـل جامه‌ خـواب مـی‌شـوم ، پـس آنچه آداب خـوابـیـدن كـه ازحـضـرت رسـول ( ص ) رسـیـده بــود بـیــان كــرد .
    بـهــلول گـفـت : فـهـمـیــدم كـه آداب خــوابـیــدن را هــم نـمـی‌دانـی !خـواسـت بـرخـیـزد ، جـنـیـد دامـنـش را بـگـرفـت و گـفـت ای بـهـلول مـن هـیـچ نـمـی ‌دانـم ، تــو قــربـة ‌الـی ‌الله مــرا بـیـامـوز .بـهـلـول گـفـت : چـون بـه نـادانـی خـود مـعـتـرف شـدی تــو را بـیـامـوزم .بـدانـكـه ایـنـهـا كــه تــو گـفـتـی هـمـه فـرع اسـت و اصـل در خـوردن طـعـام آن اسـت كـه لـقـمـه حـلال بـایــد و اگــر حــرام را صـد از ایـن‌گـونـه آداب بــه جـا بـیـاوری فـایــده نــدارد و سـبـب تـاریـكی دل شــود .جـنـیـد گـفـت : جـزاك الله خـیـراً ! و ادامـه داد : در سـخـن گـفـتـن بـایـد دل پـاك بـاشـد ونـیـت درسـت بـاشـد وآن گـفـتـن بـرای رضـای خـدای بـاشـد واگـر بـرای غـرضـی یـا مـطـلـب دنـیـا بـاشـد یـا بـیـهـوده و هــرزه بـود ... هــرعـبـارت كـه بـگــویی آن وبـال تـو بـاشـد . پـس سـكـوت و خـامــوشـی بـهـتـــر و نـیـكــوتــــر بـاشـد . و در خـواب كــردن ایـن‌هــا كــه گـفـتـی هـمـه فــرع اسـت ؛ اصـل ایــن اسـت كـه دروقـت خـوابـیـدن دردل تــو بـغـض و كـیـنـه وحسد بشری نباشد
    امضاء


  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    سلام دوستان
    ممنون از حکایتهای متنوع وزیباتون
    از خواندنشان وتفکر بهلول دانا واقعا لذت بردم
    امضاء


  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    shamee داستان بهلول :بهشت فروختن بهلول



    روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه


    کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک

    بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟

    بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول

    گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .

    زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول

    بده خادم پول را به به لول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را

    بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در

    بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و

    جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه روو همه

    آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت

    است که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون

    گفت .

    فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را

    از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد

    و گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .

    امضاء


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi