حکایت بهلول و آب انگور
چنین نقل کرده اند که
روزی فردی به بهول گفت : اگر آب انگور بخورم کار حرامی کرده ام .
بهول گفت : خیر .
گفت : اگر بعد از اینکه انگور خوردم به زیر آفتاب بروم کار حرامی کرده ام.
بهول گفت : خیر
گفت : پس چرا اگر آب انگور را در ظرفی بگذارند و در زیر آفتاب قرار دهند و این آب انگور به جوش بیاید ، این آب انگور حرام می شود؟
بهول مقداری آب بر سر او ریخت و گفت : آیا دردت آمد؟ آن شخص گفت : خیر .
سپس بهول مقداری خاک بر سر او ریخت و گفت : حالا دردت آمد؟ آن شخص گفت : خیر .
سپس بهلول مقداری آب و خاک را مخلوط کرد و هنگامی که سفت شد آن را بر سر آن شخص کوبید . آن شخص گفت : آی دردم آمد چرا این کار را می کنی؟
بهلول گفت : من که کاری نکردم ، تو خودت گفتی از «آب» و «خاک» دردت نمی آید ، این کلوخ هم مخلوط آب و خاک بود ، پس جرا دردت آمد .
سپس بهلول گفت : احکام خدا را مسخره نکن و این ضربه ای که بر سر تو زدم را به یاد آور که با همان «آب و خاک» سرت درد گرفت در حالی که اگر این کلوخ را به صورت «آب» تنها یا «خاک» تنها بر سرت می زدم دردی احساس نکردی . احکام خداوند نیز چنین است .