صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: ۩*><*۩ حکايت هاي شيرين ملانصرالدين ۩*><*۩

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar ۩*><*۩ حکايت هاي شيرين ملانصرالدين ۩*><*۩



    حکايتها و لطيفه هاي شيرين ملا نصرالدين




    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

    ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است..

    دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون .صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

    ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!.

    روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 7

    seyed yasin (23-03-2011), نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (25-03-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar



    یک روز ملا دست بچه ای را گرفت و به دکان سلمانی برد. به سلمانی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا

    بتراش ، بعد هم موهای بچه را بزن. سلمانی سر او را تراشید. ملا کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: تا

    موهای بچه را اصلاح کنی برمی گردم. سلمانی سر بچه را هم اصلاح کرد ولی خبری از آمدن ملا نشد. به ..

    بچه گفت: چرا پدرت نمی آید؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. سلمانی گفت: پس کی بود؟ گفت:مردی بود که

    درکوچه به من گفت بیا دونفری برویم مجانی اصلاح کنیم!



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 7

    seyed yasin (23-03-2011), نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (25-03-2011)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar




    روزی ملا به در خانه ی همسایه رفت و از او درخواست یک دیگ را نمود. همسایه ظرف را داد...

    بعد از چند روز بعد ملا دیگ را به همراه یک دیگچه آورد.

    همسایه با تعجب پرسید که دیگچه دیگر چیست؟

    ملا پاسخ داد که دیگ یک دیگچه زایید و همسایه با خوشحالی پذیرفت.

    چند روز بعد دوباره ملا دیگ را درخواست کرد همسایه به امید زاییدن دیگ، دیگ را به او داد و مدتی گذشت و ملا دیگ را نیاورد.

    همسایه برای دریافت دیگ خود را به در خانه ی ملا رسانید و دیگ خود را درخواست کرد.

    اما ملا با گریه پاسخ داد که دیگ مُرد.

    همسایه با تعجب پرسید مگر دیگ می میرد؟

    ملا گفت: این بار هم مانند بار قبل دیگ در حال زاییدن بود که سر زا مرد!!!!!!




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 7

    seyed yasin (23-03-2011), نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (25-03-2011)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    علت زندگی
    ملا به آشنایی گفت: راستی فلانی خبر داری رفیقمان عمرش به دنیا کوتاه بود و مرد. رفیقش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ ملا گفت: آن بیچاره علت زندگیش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
    امضاء

  9. تشكرها 6

    نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (25-03-2011)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    اختلاف رنگ
    روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا" ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
    ویرایش توسط عهد آسمانى : 09-03-2012 در ساعت 19:06
    امضاء

  11. تشكرها 6

    نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (25-03-2011)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,886
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,241
    مورد تشکر
    1,799 در 1,071
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    داستان دم خروس

    یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت.

    ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:

    خروسم را بده!

    دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام.

    ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت:

    درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.




  13. تشكرها 6

    seyed yasin (28-03-2011), نرگس منتظر (26-03-2011), شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (09-03-2012)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    هوای گرم
    ملانصرالدین روزگاری در شهر بغداد زندگی می کرد. بعد از مدتی از آنجا به شهر خودش بازگشت. مردم به دیدنش آمدند و گفتند: جناب ملا! بگو بدانیم آنجا چه کار می کردی؟ ملانصرالدین جواب داد: فقط عرق می کردم!
    ویرایش توسط عهد آسمانى : 09-03-2012 در ساعت 19:06
    امضاء

  15. تشكرها 4

    شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (09-03-2012)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    ارتفاع علم ملا
    ملا بر بالای منبر رفته بود و طبق معمول داشت اراجیف به هم می بافت. شخصی از او سوالی کرد. ملا گفت: نمی دانم. آن شخص عصبانی شد و پرسید: تو که چیزی نمی دانی برای چی بالای منبر می روی¿ ملا گفت: من به اندازه علمم تا این بالا آمده ام اگر می خواستم به اندازه جهلم بالا بروم که تا حالا به آسمان رسیده بودم.
    امضاء

  17. تشكرها 3

    شهاب منتظر (06-03-2016)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    نماز جمعه
    روزی ملانصرالدین سوار بر خر داشت می رفت. پرسیدند: ملا کجا می روی¿ ملانصرالدین جواب داد: می خواهم بروم نماز جمعه. گفتند: اما امروز که سه شنبه است. ملا گفت: اگر این خر بیچاره مرا تا روز جمعه به مسجد برساند شاهکار کرده است
    امضاء

  19. تشكرها 4

    شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (09-03-2012)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    درد بی دوا
    ملانصرالدین پیش طبیب رفت و گفت: ریشم درد می کند. طبیب پرسید: چه خورده ای¿ ملا گفت: نان و یخ. طبیب گفت: همان بهتر که بمیری، چون نه دردت به درد آدمی می ماند و نه غذا خوردنت مثل آدمهاست.
    ویرایش توسط عهد آسمانى : 09-03-2012 در ساعت 19:05
    امضاء

  21. تشكرها 4

    شهاب منتظر (06-03-2016), عهد آسمانى (09-03-2012)

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi