نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: تلنگری به دل

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1178
    نوشته
    78
    تشکر
    0
    مورد تشکر
    241 در 74
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض تلنگری به دل










    صبر کن صبر کن، کجا با این عجله ؟ وایسا بینم می خوام دو کلام باهات حرف بزنم. نصف شب کجا داری میری ؟


    جون من امشبیو بی خیال ما شو خیلی عجله دارم . با برو بچ قرار دارم اگه دیربرسم جون تو ضایع ست .


    ای بابا تو که همش عجله داری ، پس کی می خوای به حرفام گوش بدی ؟ خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم، اما اینقدر خودتو مشغول این و اون کردی که اصلا فرصتی برای شنیدن حرفای من نداری


    خب بابا ، بیا من الان اینجام ، خوبه ؟ حالا حرفتو بزن ببینم چی می خوای بگی . فقط زود و تند بگو که دیرم شده


    آره خوبه ، اما نه فقط جسمت،می خوام همه وجودت اینجا باشه ، قلبت ، گوشت ، چشمت ، همه و همه اینجا باشه.قبول؟


    باشه بابا قبول ، حالا بگو چی می خوای بگی؟


    حالا شد ....
    اون دوست قدیمیت خیلی سلام بهت رسوند و یه پیغامم داد که بهت بگم.


    دوست قدیمیم ؟ دوستم کیه؟


    همونی که مدتهاست یادی ازش نمی کنی و بلکله فراموشش کردی؟؟


    من؟ من از دوستم غافل شدم ؟ امکان نداره . همه دوستام میدونن که من END رفاقت و معرفتم . امکان نداره از دوستام غافلشم

    حالا کدوم دوستمو میگی ؟ اصلا اسمش چیه ؟ واضح حرف بزن ببینم چی میگی.. حالا پیغامش چی هست ؟


    گفت که بهت بگم مدتیه بی معرفت شدی ؟ اینقدر غرق دوستات شدی که کمتر دیگه بهم توجه می کنی؟ دیگه با من نیستی، مگه بدی از من دیدی که منو ول کردی ؟ بابا بیا بهم سر بزن دلم خیلی برات تنگ شده


    ببینم همه این حرفها رو اون گفت ؟؟؟


    آره ، همشو خودش گفت .


    د... بابا اسمشو که هنوز بهم نگفتی . زود اسمشو بگو ببینم این کیه که اینجوری دلش از ما گرفته


    واقعا هنوز نشناختیش ؟ هنوز بجا نیاوردیش ؟ بابا تو دیگه کی هستی ؟؟؟


    نه جون تو ، هنوز بجا نیاوردمش . اما حرفاش یه جورایی برام آشناست . جون من حالا اسمشو بگو ...


    آره . خیلی با معرفته . و خیلی هم مهربونه . هر چی ازش بگم کم گفتم. خیلی چیزا گفت که بهت بگم .
    اما همین یه جمله ازش بهت میگم :



    « اگر آنهائیکه به من پشت کرده اند میدانستند چه اندازه انتظار آنها را میکشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه ازشدت شوق و شور نسبت بمن جان میدادند و تمام بند بند اعضایشان بخاطر عشق من از هم جدا می شد » (1)


    حالا شناختیش ؟؟؟؟
    با تو م .... میگم شناختیش؟

    چیه ؟؟ چرا ساکتی ؟ چرا چیزی نمیگی ؟ چیه ؟ چرا رفتی توی لک ؟ اعععع این اشکها چیه؟



    آره یه چیزایی داره یادم میاد ، آره شناختمش ، خوب هم شناختمش . این اشکهای دلتنگیم ، دلم براش تنگ شده ، خیلی ،


    موبایلت داره زنگ می خوره ، گوشی و بردار فکر کنم دوستاتن ، مگه باهاشون قرار نداشتی ؟ پاشو برو دیگه ... چیه ، چرا بلند نمی شی دیرت میشه ها ! ! ! دیر برسی پیش بچه ها ضایع میشی ها


    دوستام ؟ کدوم دوستا ؟ من دوستمو تازه پیدا کردم . دوست مهربونی که خیلی مدیونشم. دوستی که آخره رفاقته ، دوستی که . . .


    چیه ؟ چی شده ؟ چرا اینجوری گریه می کنی ؟ یواش ، بابا نصفه شبه یواشتر الان همه بیدار میشنا ! ! !
    چیکار می کنی ؟


    می خوام برم پیش دوست عزیزم و امشب و با اون خلوت کنم . خیلی حرفها برا گفتن باهاش دارم


    راستی ،،، عطر و سجاده ی منو ندیدی ؟؟؟
    ---------------------
    1 - حدیث قدسی



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,881
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,852 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    .



    مرد سرش را پايين آورد و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را ديد، زن نيزبه آب رودخانه نگاه مي کرد و مرد را ديد
    !
    در نگاه آنها غم موج ميزد، خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود!


    خدا گفت: "من شما را بسيار دوست دارم! شما نيز همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد."خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند وخدا نيز خوشحال شد و از آسمان باران باريد.


    مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود، زن لبخندي به لب آورد و خنديد! خدا به مرد گفت: "به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي تا هر دو در آن آسوده زندگي کنيد." مرد زير باران خيس شده بود و اينبار زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت ، مرد لبخندي زد وخنديد! خدا وقتي اين مهرباني را ديد به زن گفت: "به دستهاي تو، همه ي زيباييها را مي بخشم تا خانه اي را که او مي سازد زيبا تر کني." مرد خانه را ساخت و زن خانه را زيبا و گرم کرد، آنها خوشحال بودند، خدا هم خوشحال بود!


    يک روز, زن پرنده اي را ديد که به جوجه اش غذا مي داد، دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند، اما پرنده نيامد، پرواز کرد و رفت...دستهاي زن رو به آسمان ماند، مرد او را ديد، آمد کنارش نشست واو نيز دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد! خدا دستهاي آنها را ديد که از مهرباني لبريز بود، فرشته ها را خبر کرد تا ببينند اين جلوه ي مهرباني را و فرشته ها در گوش هم پچ پچي کردند و خنديدند!!! خدا به فرشته ها گفت: از بهشت شاخه گلي به آنها بدهيد و ببينيد با آن شاخه ي گل چه ميکنند!!! فرشته ها شاخه گلي به دست مرد دادند، مرد گل را به زن هديه داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوشبو شد و زمين بارور و سبز گشت!



    پس از آن کودکي متولد شد که گريه مي کرد، زن اشکهاي کودک را مي ديد و غمگين بود. فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگيرد و از شيره ي جانش به او بنوشاند. مرد زن را مي ديد که مي خندد، و کودکش را ديد که شير مي نوشد! مرد راضي بود! و خوشحال، بر زمين نشست و پيشاني بر خاک نهاد،


    خدا شوق مرد را ديد و خنديد، وقتي خدا خنديد پرنده نيز بازگشت و بر شانه ي مرد نشست!

    خدا به انها گفت: با کودک خود مهربان باشيد و مهرباني را به او بياموزيد، راست بگوييد تا راستگويي را از شما بياموزد، گل و آسمان و رود و هر آنچه زيباست به او نشان دهيد تا با ديدن زيبايي ها هميشه به يا د من باشد!


    روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت، زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ ولابه لاي گلها پر شد از بچه هايي که شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند.
    خدا همه چيز و همه جا را مي ديد،


    بار ديگر خدا ديد که زير باران مرد ديگري دست هايش را بالاي سر زني گرفته است که خيس نشود و زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه گلي را مي کارد.
    خدا دست هاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده اند و نگاههايي که در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند



    وپرندههايي که.....
    خدا خوشحال بود!

    چون غيراز خودش...

    هيچ کس...
    تنها نبود!!!

    www.basafa.blogfa.com
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,881
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,852 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    هر گاه تنهایی ات را به فریاد درونت می سپاری و مرا می خوانی تا یاریت کنم


    هر گاه صدای خاموش (خدایا...)ی قلبت را به سوی درگاهم روانه می سازی...فرشته های من به رویا میسپارند خواهش یک لحظه فریاد تو را، که ایکاش میتوانستند دمی نیایشت را به تجربه آورند!!!

    از چه غمگینی؟؟؟

    دل سپرده بودنت را تاب نمی آوری؟؟؟

    میهراسی؟؟؟

    به آغوشم بسپار هراست را، تا تو را با خود به مزرعه خلقت ببرم و داستان عاشق شدنم را برایت زمزمه کنم... ...

    و من آفرینش را دیدم! خلق همه هستی را...
    دیدم خداوند به ذوق نشسته است این آفرینش را و همه کائنات را به پایمان به سجده عشق در آورده است! دیدم اما، شیطان سجده نکرد و خداوند بر سر اینکه میتواند ما را عاشق خودش کند با او مدارا میکند، آنقدر که همان اندازه به او قدرت میدهد درست مثل خودش...

    من خداوند را میبینم پشت پنجره تنهایی اش، منتظر دستان بی تردید ماست تا به لبخندی، دلربایی اش را درک کنیم و پنجره را به سوی نگاه بی انتهای خواستنش بگشاییم!!!

    من دیدم اما، آدمها پر از غرورند و یکی یکی پنجره ها را می بندند...
    دیدم که او عاشقانه عشق میورزید و هر آینه به ما مشتاق بود و مشتاق تر...

    دیدم که ما تکثیر شدیم، میلیونها سلول و هر کس در پی خود...
    خداوند زمزمه کرد: من بر تک تک شما همان گونه عاشقم، که دیگریتان را!

    ببین که هر کس به سویی میرود...یکی در عشق خودش می ماند تا لحظه مرگ! یکی اسیر دنیا و ظواهرش گشته... و دیگری در عشق دیگری!و تو آیا دیده ای که هر لحظه که بخواهید مرا، نباشم؟؟؟

    دیده ای تلافی کنم یاد نیاوردنتان را؟؟؟

    این همه خلقت... و این همه تنهایی من...!!!

    از چه غمگینی؟؟؟

    من برای درک معنای عظیم عشق، درس اضافه ای بر تو مشق کردم و تو جسور بودی و خواستی که این درس اضافه را به تجربه بسپاری! به یاد داشته باش عاشق تنها به عشق ورزیدن است که عاشق میماند، نه به انتظار پاسخ معشوق

    !
    معشوقان من، شاید همۀ عمرشان مرا به یاد نیاوردند و بگذارند درپشت درهای بسته نخواستنشان بمانم......

    دریغا...

    خدا چه عاشقانه...

    چه بزرگوارانه تنهاست...!!!

    منبع:از کتاب "بال هایت را کجا جا گذاشتی؟"




    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,881
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,852 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    نگاه ها همه بر روي پرده سينما بود. اکران فيلم شروع شد،
    شروع فيلم سقف يک اتاق دو دقيقه بعد همچنان سقف اتاق,سه, چهار, پنج,........,هشت دقيقه اول فيلم فقط سقف اتاق!صداي همه در آمد.اغلب حاضران سينما را ترک کردند!ناگهان دوربين حرکت کرد و آمد پايين و به جانباز قطع نخاع خوابيده روى تخت رسيد.زيرنويس: اين تنها چند دقيقه از زندگى اين جانباز بود و شما طاقت نداشتيد...!!!

    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  6. تشكرها 2


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi