صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 28

موضوع: ◄*♥*► آي قصه قصه قصه ...... ◄*♥*►

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    حق او بزرگ است







    روایت شده است که مردی مادرش را بر دوش خود حمل می کرد و بر گرد خانه خدا طواف می داد. وقتی طواف به پایان رسید مرد نزد رسول (صلی الله علیه واله وسلم) رفت و از او پرسید: «آیا حق مادرم را ادا کردم؟»
    آن مرد گمان می کرد که بر دوش کشیدن و طواف دادن مادر، بالاترین حد بزرگداشت و نیکی به اوست. پیامبر به او گفت: «نه، نه به اندازه یک لحظه از حمل کردن او.»
    یعنی آنچه که تو برای مادرت انجام دادی حتی با لحظه ای از لحظه های سختی که او در هنگام تولد تو تحمل کرده است، برابری نمی کند.
    خداوند تعالی می فرماید: «وَ وَصَِِِّینا الاِنسانَ بِوالِدَیهِ اِحساناً حَمَلَتهُ اُمَّهُ کُرهاً وَ وَضَعَتهُ کُرهاً وَ حَملُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهراً»[1]

    « و انسان را پند دادیم به نیکی کردن درباره پدر و مادر. مادرش او را به دشواری حمل کرد و به دشواری به دنیا آورد و او را پرورش داد و حمل و شیر دادن او سی ماه به طول می انجامد.»

    [1] - احقاف، آیه 15


    بخش کودک و نوجوان تبیان


    منبع:101 حکایت اخلاقی






    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  2. تشكرها 3

    ال یاسین (01-11-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1852
    نوشته
    1,543
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    السلام علیک یا بقیه الله
    تشکر
    4,053
    مورد تشکر
    5,372 در 1,364
    وبلاگ
    3
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم :

    وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا

    َکرِيمًا ﴿۲۳﴾ اسرا

    وپروردگار تو مقرر كرد كه جز او را مپرستيد و به پدر و مادر [خود] احسان كنيد اگر يكى از آن دو يا هر دو در كنار تو به

    سالخوردگى رسيدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مكن و با آنها سخنى شايسته بگوى (۲۳)


    وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا ﴿۲۴﴾


    و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت كن چنانكه مرا در خردى پروردند (۲۴
    )

  5. تشكرها 4


  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar

    جیر جیرک و موش کور




    جیر جیرک در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز می‏زد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد. جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود و آواز خوانده بود وغذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی ندارم. سردم است. گرسنه هستم. پولی هم ندارم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟
    سوسک شاخدارعصبانی شد وداد زد: پول نداری آن وقت می خواهی سه ماه زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟ چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی بدون دادن پول بیایی خانه من؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد.
    جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانه‏ی موش پر ازغذا بود. جیرجیرک به موش گفت: اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ پول ندارم. گرسنه ام. سردم است. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید.
    جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانه‏ی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود. جیرجیرک با ترس و ناامید گفت: موش کورعزیزم! مهمان نمی خواهی؟
    موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کورهستم. جیرجیرک جلو رفت. موش کور دست روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم.
    جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان. سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی. جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پردر بیاورد و پرواز کند.
    موش کورگفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند.
    آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن یود و خانه را گرم می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامه‏ی جنگل را می خواند. آن ها در آن خانه‏ی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود.
    آن‏ها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. همه‏ی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند ودر سختی ها به هم کمک می کنند.




    بخش کودک و نوجوان تبیان

    منبع:سایت آل بیت ع



    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  7. تشكرها 3

    شهاب منتظر (20-12-2011)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    pesar سوار سبزپوش مهربان

    سوار سبزپوش مهربان




    زمین سال هاست که بى قرار طنین قدم هاى سبز توست. وقتى بیایى زمین دوباره جان مى گیرد و چه قدر زیباست لحظه ى آمدنت سوار سبزپوش مهربان.
    تومثل مهمانى از كهكشان از آن سوى مرز زمان مى آیى و با خودت نور مى آورى و ابرهاى ظلم را پاره پاره مى كنى..
    تو مى آیى و زیباترین بهار تاریخ را هدیه مى آورى.
    درختان خشكیده سبز مى شوند و شكوفه مى دهند ، سروهاى قد خمیده قیام مى كنند، گل هاى پژمرده شاداب مى شوند و غنچه مى دهند.
    دوباره عبور چشمه هاى زلال در دل دشت ها دیده مى شود ، شاپر كها در هوا رقص شادى مى كنند، نسیم به هر كجا سرك مى كشد، آسمان پر از پرواز پرنده ها مى شود و هزاران قاصدك در آن اوج مى گیرد.
    تو كه بیایى بدى ها دیگر رنگ مى بازند و تنها خوبى است كه جان هركسى را نوازش مى دهد.
    اى بهار انتظار ما ، كه با آمدنت زمین زیر بال و پرت غرق بوى نرگس مى شود ، بیا و در دل تمام مردم زمین عشق و محبت بكار تا فصل دوستى هاى همیشگى آغاز شود.


    بخش کودک و نوجوان تبیان

    منبع:کیهان بچه ها



    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  9. تشكرها 4

    شهاب منتظر (20-12-2011)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    November 2011
    شماره عضویت
    1922
    نوشته
    255
    تشکر
    83
    مورد تشکر
    449 در 216
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    صحیفه سجادیه












    امضاء


    اولو الالباب كساني هستند كه خداوند را درحال نشسته و ايستاده و به پهلو ياد مي‌كنند و در آفرينش آسمانها و زمين تفكر مي‌كنند .
    پروردگارِ ما تو اينها را به بطالت خلق نكرده‌اي پاك و منزهي تو اي خدا پس مار را از آتش نگه دار .


  11. تشكرها 7

    مدير اجرايي (19-12-2011), خادمه زینب کبری(س) (13-06-2012), شهاب منتظر (20-12-2011), عهد آسمانى (09-03-2012)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض موش فداکار و بچه هایش

    موش فداکار و بچه هایش

    دریک جنگل سرسبز و زیبا موشی زندگی می کرد که به تازگی صاحب 6 بچه شده بود . او هر روز صبح به جست و جوی غذا می رفت . و ظهر هم به لانه باز می گشت . یکی از روزها مثل همیشه مشغول جمع آوری غذا بود که متوجه شد چند گربه او را دنبال کرده اند . گربه ها به سمت موش حمله ور شدند . موش با زیرکی از میان پاهای گربه ها و فرار کرد . البته او درحین فرار زخمی شده بود و غذاهایی را که جمع کرده بود از دستش افتاده بودند . موش با سختی بسیار خود را به لانه رساند . آن شب او و بچه هایش غذایی برای خوردن نداشتند و گرسنه خوابیدند . صبح که شد موش مثل همیشه بچه هایش را بوسید و برای تهیه غذا راهی جنگل شد و با مقداری غذا به لانه بازگشت . صبح روز بعد موش که زخمی شده بود به سختی از خواب بیدارشد و به جنگل رفت . در جنگل شیری گرسنه د رکمین او بود . شیر به موش حمله کرد . موش به سرعت بالای درخت کاجی رفت و منتظر ماند تا شیر از آن جا برود . وقتی شیر رفت دیگر شب شده بود و موش با احتیاط از کنار لانه ی شیر گذشت و به نزدیکی لانه ی خود رسید . وقتی به لانه رسید ، ناگهان شیر را دید که درکمین بچه هایش ایستاده است . موش به شیر گفت : با بچه هایم کاری نداشته باش من را بخور .
    شیر گفت : من بچه ای ندارم که بخواهم سیرش کنم تو برای من کافی هستی .
    بچه موش ها گریه کردند و از شیر خواهش کردند که مادرشان را نخورد آن ها نمی توانستند با شیر مقابله کنند ولی اگر کمی بزرگتر بودند ، می توانستند با کمک مادرشان شیر را از پا درآورند . بچه موشها برای آخرین بار به مادرشان نگاه کردند . شیر به موش حمله کرد و او را کشت . چند لحظه ای گذشت و شیر قولش را شکست و به سمت بچه موش ها رفت ! او می خواست آن ها را بخورد که یک ببر به سویش پرید و با هم درگیر شدند . بچه موش ها نمی دانستند چه کار کنند . یک دفعه به فکرشان افتاد که اهالی جنگل را خبر کنند . چون لانه ی آن ها دور بود کمی طول کشید تا با حیوانات جنگل به لانه شان رسیدند . ببر کمی زخمی شده بود آنها با حیوانات جنگل و ببر شیر را شکست دادند . شیر لَنگان لَنگان از آنجا دور شد و در وسط راه در نزدیکی لانه اش مرد . سال ها گذشت و آن ها در کنار حیوانات جنگل زندگی کردند و آرزو می کردند مثل مادرشان فداکار باشند .


    امضاء

  13. تشكرها 2

    شهاب منتظر (11-08-2013)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض قصه موش کوچولو برای بچه های خوب


    روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.
    اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود. يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .تام شستي سرش را براي لحظه اي بيرون آورد و دوباره صداها شروع شد.لحظه اي بعد خانم موشه هم سرش را بيرون آورد .او وقتي ديد كسي در اتاق نيست با جرات و بدون ترس بيرون آمد. خانه ي عروسكي در سمت ديگر شومينه قرار داشت آنها با دقت از روي قاليچه ي مقابل شومينه گذشتند و به خانه عروسكي رسيدند و درب را باز كردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوري افتاد . غذاهاي مورد علاقه موشها روي ميز چيده شده بود. قاشق ، چاقو و چنگال هم روي ميز بود و دو صندلي عروسكي هم كنار ميز قرار داشت . همه چيز فراهم بود.آقا موشه خواست تكه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را كنترل كند و دستش را زخمي كرد.خانم موشه گفت: فكر كنم به اندازه كافي پخته نشده و سفت است بايد بيشتر تلاش كني. خانم موشه روي صندلي اش ايستاد و سعي كرد با چاقوي ديگري آنرا خرد كند اما تنوانست و گفت : اين خيلي سفت است تكه ران با يك فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زير ميز افتاد.آقا موشه گفت : آن را ول كن و يك تكه ماهي به من بده .خانم موشه سعي كرد تا با آن قاشق حلبي تكه اي از ماهي را جدا كند ولي ماهي به ظرفش چسبيده بود. همانطور كه ماهي به بشقاب چسبيده بود آنرا در آشپزخانه روي آتش قرار دادند ولي آن نپخت . آقا موشه خيلي عصباني شد. تكه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاك انداز به آن كوبيد. بنگ، بنگ، و آنرا را تكه تكه كرد.تكه هاي ران به اطراف پرت شدند ولي هيچ چيزي داخل آن نبود. موشها خيلي خشمگين و نااميد شدند. آنها پودينگ، ميگوها، گلابي ها و پرتقال ها را هم شكستند.
    خانم موشه جعبه هاي كوچكي را توي قفسه پيدا كرد كه رويشان نوشته بود برنج ، شكر ، چاي ، اما وقتي كه آنها را برگرداند بجز دانه هاي قرمز و آبي چيزي داخلش نبود. آنها از ناراحتي تا آنجا كه مي توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند.آقا موشه لباسهاي جين را از كشو در آورد و آنها را از پنجره به بيرون پرتاپ كرد.خانم موشه كه داشت پرهاي داخل بالشت لوسيندا را بيرون مي ريخت بياد آورد كه خيلي دلش يك تشك پر مي خواست. او با همكاري اقا موشه بالشت را به طبقه پايين برد و از روي قاليچه جلوي شومينه عبور كردند. رد كردن بالشت از آن سوراخ خيلي مشكل بود اما به هر سختي كه بود اين كار را انجام دادند.خانم موشه برگشت و يك صندلي و قفسه كتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت ديگر را برداشت و با خودش آورد. قفسه كتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها كرد. او برگشت و يك كالسكه با خودش آوردخانم موشه دوباره برگشت و يك صندلي ديگر با خودش آورد كه يكدفعه صدايي را در پاگرد شنيد . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسكها وارد اتاق كودك شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید!لوسیندا روی اجاق واژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد . اما هیچکدام حرفی نزدند.قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود.البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم.اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت. این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند.و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند .
    امضاء

  15. تشكرها 4

    محب الحسین (11-03-2012), خادمه زینب کبری(س) (13-06-2012), شهاب منتظر (11-08-2013)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar قصه هابیل و قابیل

    قصه هابیل و قابیل





    در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود. بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب. اما روی زمین هیچ چیز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام دهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.
    مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.
    هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟
    هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.
    اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود. حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.
    اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت. حضرت آدم دیگر پیر شده بود. روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟
    خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
    آدم به دستور خداوند عمل کرد. وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد. ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم. من باید جانشین تو باشم. پیامبری بعد از تو به من می رسد.

    آدم گفت ولی این دستور خداوند است.
    قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
    پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید. هدیة هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
    قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
    آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید. هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
    هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند. هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
    قابیل دید که هدیة هابیل پذیرفته شده است. فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کردو ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن. اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی. فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
    قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایة درختی خوابید. شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست. او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.
    قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است. سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است.
    پشیمان شد. اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید. خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند.یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
    قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازة هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را درآن انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.

    قابیل جنازة هابیل را پنهان کرده بود. اما وجدانش ناراحت بود. خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسد پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش. من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم. یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد. آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت. هبه الله یعنی هدیة خدا.
    هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.


    بخش کودک و نوجوان تبیان


    منبع: نشریه روشنان





    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  17. تشكرها 3

    فاتح خیبر (13-06-2012), شهاب منتظر (11-08-2013)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar

    سلام یادت نره






    یکی بود یکی نبود. پسری بود به اسم مملی.مملی پسر خوبی بود
    ولی تنها یک عادت بد داشت و اونم این بود که سلام نمی کرد.

    یک روز ظهر که از مدرسه برمی گشت به بقالی آقا رضا که سر کوچه بود رفت و گفت:
    آقا رضا پفک می خوام.
    آلوچه و بادکنک می خوام.

    آقا رضا نگاهی به مملی کرد و گفت:
    مملی سلامت چی شد،
    ادب کلامت چی شد؟
    تو دیگه بزرگ و مردی،
    پس چرا سلام نکردی؟
    برای بچه های بی ادب نداریم، آلوچه و پفک.

    مملی ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومد و خونه رفت وقتی عصر شد و هوا خنک شد و مملی تکالیف مدرسه را انجام داد. از خونه بیرون اومد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت:
    هادی خوابه یا بیداره،
    بگید توپش و بیاره.
    مادر هادی از دست مملی ناراحت شد و گفت:
    کسی که سلام بلد نیست
    رفیق پسر
    من نیست
    و به خانه رفت و درو بست.

    مملی که از اتفاقی که براش افتاده بود خیلی ناراحت بود. به خانه رفت. مادر مملی وقتی او را ناراحت دید. از او پرسید که چرا این قدر غمگین است و مملی همه چیز را تعریف کرد.
    مادر مملی به او گفت:
    مملی سلام یادت نره
    تا همه بگن گل پسره.


    غروب مادر مملی به او پول داد گفت: مملی دو تا نون بخر. نون داغ و کنجدی بخر.
    وقتی مملی می خواست از خونه بیرون بیاد به مملی گفت: مملی سلام یادت نره.
    مملی به مغازه نانوائی رسید و به یاد حرف مادرش افتاد و گفت:

    شاطر آقا سلام سلام.
    شاطر آقا با مهربانی به مملی نگاه کرد و گفت:
    علیک سلام آقا مملی،
    چی شده بازم از اینوری.

    مملی خوشحال شد و گفت:
    شاطر آقا من نون می خوام.
    دو تا نون کنجدی می خوام.

    شاطر آقا جواب داد
    برای بچه های با ادب
    نون داغ و کنجدی میاره مشت رجب،
    و دوتا نون تازه به مملی داد.

    مملی یاد گرفت از این به بعد به همه سلام کند و احترام بگذاره.




    بخش کودک و نوجوان تبیان


    منبع:koodakan






    ویرایش توسط مدير اجرايي : 14-06-2012 در ساعت 13:06
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  19. تشكرها 3

    مدير اجرايي (14-06-2012), شهاب منتظر (11-08-2013)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,972 در 11,460
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar

    روزه‌ی کوچولو









    صبح شد و مامان مثل هر روز صبحانه رو آماده کرد. اما مثل مثل هر روزه که نه . یه خورده فرق داشت . آخه فقط یه لیوان شیر گذاشت توی سفره و یه ساندویچ نون و پنیر درست کرد.

    کوچولو اومد جلو و گفت پس من چی؟

    مامان گفت بفرمایید اینا برای شماست.

    کوچولو گفت پس خودت چی؟

    مامان گفت من روزه ام.

    کوچولو گفت روزه چیه .

    مامان گفت یعنی من چیزی نمی خورم تا شب.

    کوچولو گفت: خوب منم روزه ام.

    مامان گفت: نه شما هنوز کوچولویی . باید بخوری.

    کوچولو ناراحت شد و بلند گفت : من بزرگ چُدم.بعد بلند شد ایستاد و قدشو کشید و گفت ببین چقدر بزرگ شدم.

    مامان لپشو کشید و گفت : کوچولویی کوچولو .

    کوچولو عصبانی شد . دوباره پا شد و دستاشو بلند کرد و روی پنجه پا ایستاد و گفت ببین قد بابا شدم.

    مامان با خنده کوچولو رو بوسید و گفت آره بزرگ شدی . پس دیگه صبحانه نمی خواهی؟

    کوچولو گفت نه من روزم.

    کوچولو همین طور که حرف می زد لیوان شیرشو برداشت و خورد.

    مامان گفت مگه روزه نیستی؟

    کوچولو گفت شیر بخورم بعدا.

    مامان گفت خوب ساندویچتم بخور بعدا روزه بگیر.


    کوچولو گفت باشه . ساندویچشو گرفت و شروع کرد به خوردن.

    وقتی سیر شد گفت حالا من روزم .

    مامان گفت روزتون قبول باشه.



    انسیه نوش آبادی

    بخش کودک و نوجوان تبیان





    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  21. تشكرها 2

    شهاب منتظر (11-08-2013)

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi