صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: ◄*♥*► آي قصه قصه قصه ...... ◄*♥*►

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,967 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    pesar


    ترک عادتهای بد








    تا حالا به یه مزرعه رفتید. اگه فرصتی شد به یه مزرعه سر بزنید یه کمی به ریشه های گیاهان توجه کنید. گیاهان هر چی کوچیک تر و کم سن و سال تر باشن ریشه های نازک تر و ضعیف تری دارن و خیلی راحت می شه اونهارو از ریشه دراورد.

    اما هرچی بزرگتر می شن ریشه هاشون ضخیم تر می شه و محکم تر به خاک می چسبن. درختا بعد از چند سال عمر، چنان ریشه های ضخیمی پیدا می کنن که از ساقه درختهای جوون هم کلفت ترن .البته ریشه ها معمولا زیر خاکن اما بعضی از ریشه ها که در سطح بالاتری هستن از زیر خاک بیرون اومدن و می شه اونها رو دید.

    اخلاقها و عادتهای ما هم مثل ریشه ها هستند. اگه عادت بدی پیدا کنیم تا هنوز نوجوون هستیم می تونیم به راحتی اون عادت رو از ریشه دربیاریم و از بین ببریمش . اما اگه جدی نگیریم و بهش فرصت بدیم تا سنمون بالاتر بره، اون عادت، هرروز قویتر و قویتر میشه تا مثل ریشه های یک درخت، کلفت و ضخیم می شه. شاید کار به جایی برسه که دیگه اصلا کندنش ممکن نباشه.

    به خاطر همین باید قدر دوران نوجوونیمون رو بدونیم و چنانچه اخلاق و عادت بدی – خدایی نکرده - در ما شکل گرفته از همین حالا باهاش مبارزه کنیم و نذاریم کم کم قدرتش زیاد بشه و یه روز کار به جایی برسه که دیگه زورمون بهش نرسه.

    شاید به همین دلیله که حضرت علی علیه السلام فرمودن توبه بعد از شصت سالگی دیگه قبول نیست. آخه کسی که یه عادت بد رو تا شصت سال انجام بده دیگه محاله بتونه اونو ترک کنه. یادمون باشه هر یک روزی که بهش فرصت بدیم یه کمی اونو قویتر کردیم و کندنشو سخت تر.


    پس تا تو بهترین و طلایی ترین روزهای عمرمون زندگی می کنیم ، برای ترک عادتهای بد و خو گرفتن به عادتهای خوب تلاش کنیم.مخصوصا تو ماه رمضان که ماه ترک عادتهاست.

    مگه نه اینکه یازده ماه عادت کردیم هر وقت دلمون خواست بخوریم و بنوشیم .حالا نمی تونیم یه قطره آب هم تو حلقمون بریزیم.

    همین مقاومت در برابر عادتهای معمولی خودش ،صبر و حوصله ما رو برای ترک عادتهای بد هم تقویت می کنه. پس تا فرصت باقیه دست بکار بشیم. یاعلی...



    انسیه نوش آبادی

    بخش کودک و نوجوان تبیان






    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  2. تشكرها 7



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,967 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar


    مهربون ترین دایناسور!





    در یک سرزمین سرسبز بزرگ، دایناسورهای زیادی زندگی می کردند که اصلا خوش اخلاق نبودند.
    اونها سر هر چیزی با هم جنگ می کردند.
    گاهی با هم می جنگیدند تا معلوم بشه کی از همه قویتره.
    گاهی با هم می جنگیدند تا معلوم بشه کی از همه بزرگتره.
    گاهی با هم می جنگیدند تا معلوم بشه کی از همه عاقلتره.

    حتی گاهی با هم می جنگیدند تا معلوم بشه کی خوشگلتره.

    خلاصه تو سرزمین دایناسورها همیشه جنگ بود.
    حیوانات دیگه ای هم که توی این سرزمین زندگی می کردند خیلی از این وضعیت ناراحت بودند.
    مثلا مارها و سوسمارها، یا حتی لاک پشت ها.
    اما قرار نبود همیشه اوضاع همین طوری باقی بمونه .
    چون لاک پشت پیر یک فکر خوب به ذهنش رسیده بود.
    اون با خوشحالی از فکر خودش پیش دایناسور ها رفت.
    دایناسور ها خیلی کلافه و عصبانی بودند چون امروز هیچ موضوعی برای دعوا پیدا نکرده بودن.
    لاک پشت گفت می دونم الان دارید فکر می کنید که سر چی با هم دعوا کنید.
    دایناسورها سرهاشون رو تکون دادند. یعنی بله.
    لاک پشت گفت من امروز یک فکر جدید دارم.
    دایناسورها چشمهاشون رو گنده تر کردند و بیشتر بهش نگاه کردند.
    لاک پشت گفت: شما قویترین، گنده ترین، و زیباترین دایناسورها رو معلوم کردید اما هنوز معلوم نیست کی مهربون ترین دایناسوره.
    امروز نشون بدید که مهربون ترین دایناسور کیه.
    دایناسورها با تعجب به هم نگاه کردند و دوباره به لاک پشت نگاه کردند و هی کله های گندشون رو تکون دادند.
    لاک پشت لبخندی زد و سه شبانه روز راجع به مهربانی سخنرانی کرد. او قصه های زیادی از مهربانی برای دایناسور ها گفت و آنقدر حرفهای مهم و موثر زد که دیگه خیالش راحت شد.
    آخه آنقدر حرفهای لاک پشت روی دایناسور ها تاثیر گذاشته بود که نزدیک بود گریه کنند. اونها خیلی عوض شده بودند.
    لاک پشت با خودش فکر کرد حالا دیگه می تونه با خیال راحت بره یه گوشه و استراحت کنه. مخصوصا که دیگه خبری از دعوا نمیشه.
    یک ساعت طول کشید تا لاک پشت بتونه دور بزنه و پشتش رو به دایناسورها بکنه و راه بیفته که بره.
    همین که پشتش به دایناسورها شد سرو صدا و گرد و غبار دایناسورها آسمونو پر کرد.
    لاک پشت از رفتن پشیمون شد و می خواست دوباره دور بزنه و روشو به دایناسورها بکنه.

    دوباره یک ساعت طول کشید تا دور زد و رو به دایناسور ها ایستاد.
    وقتی رو به دایناسور ها ایستاد، دعوای دایناسورها تموم شده بود و اونهایی که بیشتر از همه کتک خورده بودند روی زمین افتاده بودند .
    دایناسوری که بیشتر از همه کتک زده بود، به لاک پشت گفت حالا دیدی کی مهربون ترین دایناسوره ؟!
    لاک پشت گفت بله، البته شما.
    بعد با خودش فکر کرد مگه می شه کسی دایناسور باشه و دعوا نکنه اصلا هر کس دایناسور باشه باید همه اش دعوا کنه.

    انسیه نوش آبادی


    بخش کودک و نوجوان تبیان




    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  5. تشكرها 6


  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,967 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    جديد


    نی نی و دنیای خوب




    نی نی هنوز به دنیا نیامده بود. توی شکم مامان لالا کرده بود و خیلی آنجا را دوست داشت. اما یک دفعه یک خانم دکتر نی نی را از شکم مامان بیرون آورد. وقتی خانم دکتر نی نی را از جایش برداشت، نی نی خیلی ترسید و جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن.
    نی نی خیلی کوچک بود و از همه چیز می ترسید. نی نی دوست نداشت از مامان جدا شود. او فکر می کرد دنیا اصلا چیز خوبی نیست چون تا حالا دنیا را ندیده بود. فقط دوست داشت توی دل مامان زندگی کند. خانم دکتر نی نی را پیش مامان گذاشت.
    نی نی حتی می ترسید چشمهایش را باز کند. مامان نی نی را بغل کرد و به او شیر داد. نی نی برای اولین بار شروع به شیر خوردن کرد و فهمید شیر خیلی خوشمزه است. نی نی مامان را شناخت و فهمید که مامان خیلی مهربان است.
    نی نی از اینکه کنار مامان خوابیده بود خیلی کیف کرده بود. اما یک دفعه یک آقا نی نی را از کنار مامان برداشت. نی نی ناراحت شد و می خواست گریه کند. اما آن آقا نی نی را آرام آرام تکان داد. نی نی خوشش آمد و ساکت شد. نی نی چشمهایش را باز کرد. آن آقا لبخند زد و گفت سلام دختر نازنینم . من بابا هستم بابای تو عزیزم. نی نی از این حرفها خوشش آمد.
    داداشی جلو آمد و به نی نی لبخند زد و گفت سلام خواهر جون. نی نی می خواست به داداشی نگاه کند اما زود خسته شد و خوابش برد . نی نی خواب دنیا را دید. خواب بابا و مامان و داداشی.
    نی نی توی خواب خندید و با خودش گفت من یک دخترم.یک دختر نازنین. مامان و بابا دارم با یک داداش خوب . نی نی دیگر از دنیا نمی ترسید. چون او یک دنیای خوب داشت. یک دنیای خوب دخترانه .



    انسیه نوش آبادی
    بخش کودک و نوجوان تبیان





    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  7. تشكرها 4

    مدير اجرايي (02-10-2013), نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (08-10-2013), شهیده (24-07-2017), شهاب منتظر (28-09-2013)

  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,967 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    دختر موطلایی و خانه ی خرس ها




    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و خرس مادر و آخری خیلی کوچک و خرس بچه نام داشت.
    یک روز صبح، آن ها برای صبحانه فرنی داشتند. فرنی آن قدر داغ بود که آن ها نمی توانستند آن را بخورند. پس تصمیم گرفتند کمی در جنگل قدم بزنند. وقتی آن ها از خانه شان بیرون رفتند، دختر کوچولویی به نام موطلایی از میان درختان جنگل بیرون آمد و خانه ی آن ها را دید. او در خانه را زد، اما کسی جواب نداد، در خانه نیمه باز بود، مو طلایی در را هل داد و وارد خانه شد.
    در خانه یک میز با سه صندلی بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی با اندازه متوسط و دیگری کوچک. روی میز هم سه کاسه با اندازه ی بزرگ و متوسط و کوچک قرار داشت. در هر کاسه هم یک قاشق بود.
    موطلایی بسیار گرسنه بود و فرنی هم به نظر خوشمزه می آمد. پس اون روی صندلی بزرگ نشست و قاشق بزرگ را برداشت و سعی کرد کمی از فرنی بخورد. اما صندلی بزرگ و سفت بود، قاشق هم سنگین و فرنی هم خیلی داغ.
    موطلایی سریع از روی صندلی بزرگ پرید و رفت روی صندلی متوسط نشست. این صندلی خیلی نرم بود واز میز زیاد فاصله داشت. وقتی موطلایی می خواست از فرنی بخورد اون خیلی سرد می شد. پس از روی صندلی پرید و روی صندلی کوچک نشست و قاشق کوچولو را برداشت و شروع کرد به خوردن فرنی.
    این بار فرنی نه خیلی گرم بود نه خیلی سرد.اون خیلی خوشمزه بود و موطلایی همه ی آن را خورد. اما یک اتفاقی افتاد. صندلی خرس کوچولو شکست، چون اون تحمل وزن موطلایی را نداشت.
    بعد موطلایی از پله ها بالا رفت و سه تخت دید، یکی بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک. موطلایی خسته بود پس روی تخت بزرگ پرید تا کمی استراحت کند. اما تخت خیلی بزرگ و سفت بود. پس اون روی تخت متوسط رفت اما اون خیلی خیلی نرم بود. پس اون روی تخت کوچک رفت تا کمی بخوابد. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم، اون خیلی خوب و گرم و راحت بود. و موطلایی خیلی تند و سریع خوابش برد.
    کمی بعد سه خرس از پیاده روی برگشتند. آن ها وارد خانه شدند و خرس پدر به اطراف نگاهی کرد و با صدایی بلند غرشی کرد.
    خرس مادر با صدایی آرام گفت: انگار یکی روی صندلی من نشسته. خرس کوچولو با صدایی بچگانه گفت: انگار یکی رو صندلی من هم نشسته و اون شکسته.
    خرس پدر به کاسه ی فرنی اش نگاهی کرد و دید که قاشق داخل کاسه است و با صدای بلند گفت: انگار یکی می خواسته از فرنی من بخوره. خرس مادر هم گفت: انگار به ظرف منم ناخنک زده. خرس کوچولو گفت: اما همه ی غذای منو خورده.
    بعد سه خرس از پله ها بالا رفتند و خرس پدر فوراً متوجه شد که تختش نامرتب است و با صدای بلند فریاد زد: یکی رو تخت من خوابیده.
    خرس مادر هم دید که ملافه های روی تختش نامرتب است و بعد با صدای آرام گفت: انگار روی تخت منم یکی خوابیده!
    خرس کوچولو هم به تختش نگاهی انداخت و با صدای بچگانه اش گفت: یکی رو تخت من خوابیده! بعد جیغ بلندی کشید و موطلایی از ترس بیدار شد. او فوری از تخت پایین پرید و از پله ها پایین رفت و به طرف جنگل دوید و سه خرس هرگز دوباره موطلایی را ندیدند.

    ترجمه:نعیمه درویشی



    بخش کودک و نوجوان تبیان

    منبع: hellokids







    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  9. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1756
    نوشته
    1,327
    تشکر
    5,057
    مورد تشکر
    2,728 در 798
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض آقا موشه و قوطی کبریت

    یکی بود، یکی نبود. آقا موشه قصه ما عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود.




    هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد.
    بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: “چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! این ها که هیچ استفاده ای ندارد.
    تو باید همین امروز همه را دور بیندازی.
    من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم”.

    خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وای خدای من… تمام خانه پر شده از جعبه های كبریت.
    من دیگر جایی ندارم که وسایلم را بگذارم.
    خانم موشه آن قدر با حرص و جوش حرف می زد که نفسش بند آمده بود.
    آقا موشه جواب داد: “موشی جان، کسی چه می داند؟ ممکن است روزی به درد بخورند.”
    آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند.
    خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود،
    با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم، اگر تا زمانی که بر می گردم، فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.»

    خانم موشه این را گفت و رفت، آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و با خودش فكر كرد با قوطی های خالی كبیریت چه كاری می تواند بكند؟!
    فکر کرد و فکر کرد.
    ناگهان بالا پرید و گفت: “یک فکر خوب! یک کمد کشودار درست می کنم.
    آره … آره… همه خرت و پرت ها را توی آن می ریزم. خب … حالا به مقداری چسب و رنگ احتیاج دارم.”

    آقا موشه دست به کار شد. خیلی زود قوطی کبریت ها را به هم وصل کرد.
    بعد از مدتی قوطی کبریت ها تبدیل به یک کمد کشودار شد. او با دقت به آن نگاه کرد و گفت: “عین همان کمدی است که دیده بودم؛ فقط خیلی کوچک تر از آن است.
    ”بعد هم آن را رنگ زد و تر و تمیز کرد. آن وقت همه خرت و پرت ها و وسایلی که این طرف و آن طرف پخش بود. توی آن ریخت.

    کمی بعد خانم موشه به خانه برگشت. از دیدن کمد کشودار غافل گیر شد و گفت: “وای … چه جالب… ای كمد رو از كجا پیدا كردی؟ چقدر جا دار و زیبا است، چقدر هم به خونمون میاد.”
    آقا موشه سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: “یادته خانوم همیشه می گفتم آن قوطی کبریت ها یک روز به درد می خورند. این كمد را با همون قوطی های بی مصرف كبریت برای شما ساختم”.




    امضاء

  10. تشكرها 2

    شهیده (24-07-2017), شکیبا (11-01-2019)

  11. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,655
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,544
    مورد تشکر
    14,353 در 5,345
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    شام عمه عنکبوت


    کبوتی مثل هر شب آه کشید و گفت: آخ، اصلا حال ندارم و درس تاربافی ام را بخوانم. الان می خواهم تاب بازی کنم. و خوب به صورت عمه نگاه کرد.

    عمه مثل مامان و بابا اصلا اخم نکرد. لبخند زد و با شادی گفت: وای.. چه فکر خوبی ! من هم اصلا حال ندارم شام بپزم. بیا با هم تاب بازی کنیم.

    کبوتی با تعجب زیاد به عمه نگاه کرد. با خوش حالی از تار تاب بازیاش آویزان شد و گفت: پس زود بیا عمه جان.

    دو تایی یه عالمه با هم تاب بازی کردند و خندیدند ولی کم کم بوی غذا از لانه همسایه آمد.

    کبوتی زود فکری کرد از تار تاب بازی بیرون پرید و گفت: اول می خواهم یک ذره درس بخوانم که دیر نشود، بعد تاب بازی کنم. این طوری شما می توانی یک ذره شام بپزی.

    عمه عنکبوت آه کشید و گفت: حیف.. و بی حوصله مشغول آشپزی شد.

    کبوتی هم کتاب درسی اش را الکی باز کرد. وقتی دید حواس عمه عنکبوت به کارش است، یواشکی کتابش را بست و از تابش آویزان شد.

    همان وقت عمه با خوش حالی کارش را ول کرد و رفت پیش او.

    کبوتی با نگرانی به شام نصفه کاره نگاه کرد. بوی غذای همسایه گرسنه اش کرده بود. کبوتی آه کشید:

    از تار تاب پایین پرید و پرسید: بهتر نیست اول کارمان را تمام کنیم بعد تاب بازی کنیم؟

    عمه عنکبوت با غر غر شانه بالا انداخت و هر دو مشغول کار شدند. بوی آش توی هوا پیچید.

    کبوتی درسش را تا آخر خواند و با شادی گفت: آخیش...

    دیدی چه فکر خوبی کردم عمه جان! حالا که دیگر کاری نداریم می توانیم با خیال راحت تاب بازی کنیم.

    آن وقت قار و قور شکمش را شنید و پرسید: بهتر نیست اول شامبخوریم؟




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  12. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,655
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,544
    مورد تشکر
    14,353 در 5,345
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    مورچه ایستاد. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: چی گفتی؟


    دکمه گفت: من دکمه هستم. خیلی هم قشنگم. بیا من را به پیراهنت بدوز.


    مورچه پر کاهی را که روی کمرش بود، زمین گذاشت و زد زیر خنده: ها ها ها ها!

    من به این کوچکی . تو به آن بزرگی. تو را به پیراهنم بدوزم؟ ها ها ها ها1



    مورچه گفت: تو باید دکمه لباس این دختر بشوی. بدو، عجله کن.


    دکمه قل خورد و دوید و خودش را انداخت جلو پای دختر کوچولو.

    دختر تا دکمه را دید، خم شد و گفت: چه دکمه قشنگی.



    دختر دکمه را برداشت و دوید پیش مادرش و گفت:
    مامان! لطفا این دکمه را به پیراهنم بدوز.



    مامان گفت: کدام پیراهن؟ تو که پیراهن نارنجی نداری.


    دختر گفت: خب، برایم یک پیراهن نارنجی بدوز.


    مامان گفت: این دکمه فقط یکی است. برای پیراهن کافی نیست.


    دختر دکمه را برداشت و رفت توی اتاقش. دستش را زیر چانه گذاشت و به دکمه نگاه کرد و فکر کرد و فکر کرد.


    بعد از جا بلند شد. یک مقوای سفید روی میز گذاشت. دکمه نارنجی را بالای آن چسباند و گفت: برای آسمان یک خورشید کافی است.


    پایین مقوا یک خانه بنفش کشید. بعد یک چمن زار سبز کشید با یک رودخانه آبی و چند دسته گل صورتی. دکمه نارنجی که خورشید شده بود. یواشکی خندید و برق زد.










    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  13. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,655
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,544
    مورد تشکر
    14,353 در 5,345
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بهار که تمام می شود، کوه نوردی ما هم شروع می شود، چون ما از ایل ترکاشوند هستیم. تابستان ها در دامنه کوه الوند، نزدیک همدان چادر می زنیم. زمستان ها به ایلام و قصر شیرین می رویم و عده ای هم به خوزستان می روند.


    من کوه را دوست دارم. پدرم نام من را به خاطر کوهی که در آن زندگی می کنیم، الوند گذاشته است.


    ما توی مدرسه عشایری درس می خوانیم معلم ما از آخرهای شهریور که به غرب کوچ می کنیم در مسیر کوچ درس می دهد.
    خودش هم از ایل ترکاشوند است. کتاب های ما هم مثل کتاب های شماست.


    من کوه را دوست دارم، چون چشمه دارد و درخت. سنگ دارد و پرنده. رود دارد و آبشار. ایران پر از کوه های بلند است. دماوند، الوند، دنا، زرد کوه، سبلان و سهند. و...


    ما در دشتی بزرگ که در دامنه الوند است، چادر می زنیم و به آن جا می گوییم: میدان میشان


    ما هم گاو و گوسفند داریم، هم مرغ و خروس. تقریبا هر چیزی که برای صبحانه و ناهار و شام لازم داشته باشیم، در ایلمان وجود دارد.


    من ایلم را دوست دارم. کوه و دشت را دوست دارم.
    من ایران را دوست دارم برای همین دوست دارم تمام ایران را بگردم.










    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi