صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: ◄*♥*► آي قصه قصه قصه ...... ◄*♥*►

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar ◄*♥*► آي قصه قصه قصه ...... ◄*♥*►











    خرگوشی که می خواست عجیب باشد

    خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.

    خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.

    سنجاب، مشغول درست کردن لانه‏‏ای توی دل تنه درخت بود.

    خرگوش فریاد زد:

    - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟

    سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:

    - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟

    خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:

    - من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.

    خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می‏توانست برایم لانه بسازد.»

    خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک‏پشت پیر را دید.

    لاک‏پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:

    عمو لاک‏پشت! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.

    لاک‏پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:

    - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.

    خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی‏ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:

    - خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ی شما بیاورند.

    میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:

    - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.

    خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه‏‏دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:

    - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟

    جوجه‏‏دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:

    - اما من الان خسته‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم!

    ناگهان بچه‏دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نمی‏تواند پرواز کند.»

    خرگوش دستپاچه‏تر شد و گفت:

    - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم.

    او این را گفت و با یک دستش جوجه‏دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.


    منبع: سایت تبیان





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 10

    parsa (29-03-2011), seyed yasin (27-03-2011), مدير اجرايي (18-10-2011), نرگس منتظر (04-11-2011), یوسف زهرا (31-10-2013), خادمه زینب کبری(س) (27-03-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    pesar

    عمو نوروز همیشه آنجاست!






    سعید از پشت پنجره به میدان شهر نگاه کرد. وسط میدان یک مجسمه بود.
    مجسمه، شیر نبود که آدم ها را به یاد باغ وحش بیندازد. فیل هم نبود که آدم ها را به یاد هندوستان بیندازد!
    وسط میدان، مجسمه ی یک پیرمرد مهربان بود. او یک عصای چوبی هم در دست داشت.
    مجسمه، انگار داشت راه می رفت!
    سعید، گلدان بی گلش را نگاه کرد. بعد هم از پشت پنجره به مجسمه و عصایش زل زد.
    مادر کنار پنجره آمد به سعید گفت: «می بینی، عمو نوروز هم منتظر بهار است.»
    عمو نوروز، همان مجسمه ی وسط میدان بود. هر سال، وقتی که عصای مجسمه برگ و گل می داد، بهار می شد. مردم شهر با خوشحالی می گفتند: «بهار آمد، بهار آمد!»
    سعید دست مادرش را گرفت و پرسید: «مامان، پس چرا عمو نوروز بهار را نمی آورد؟»
    مادر، موهای سعید را نوازش کرد و گفت: «خیالت راحت باشد پسرم. عمو نوروز، بهار را می آورد.»
    سعید به گلدان بی گلش نگاه کرد. با مهربانی دست مادرش را به صورتش چسباند و گفت: «برویم از خودش بپرسیم؟»
    مادر لبخند زد. هر دو دست هم را گرفتند و قدم زنان به میدان شهر رفتند. سعید گلدانش را هم آورده بود. سعید مجسمه را نگاه کرد. مجسمه به او لبخند زد. سعید گفت: «ببین مامان، عمو نوروز می خندد!»
    مادر گفت: «عمو نوروز همیشه می خندد.»
    سعید جلو رفت. خوب نگاه کرد. روی عصا چند جوانه سبز و کوچک بود.

    سعید با خوشحالی داد زد: «مامان، مامان، بهار آمد!»
    و بالا و پایین پرید. مادر هم جلو رفت. جوانه ها را دید. خندید و گفت: «چه خوب. این هم از بهار!»
    نسیم آمد و بوی بهار را به خانه ها برد. گلدان ها گل دادند. مردم شهر خوشحال شدند.
    سعید داشت بزرگ شدن جوانه ها را روی عصا تماشا می کرد. یک مرتبه، یکی چانه اش را قلقلک داد. سعید نگاه کرد. گلدانش گل داده بود!
    سعید و مادر با خوشحالی تا خانه دویدند!
    عمو نوروز، مثل همیشه داشت می رفت!
    عصایش یک باغچه پر از گل شده بود!




    ویرایش توسط خادمه زینب کبری(س) : 27-03-2011 در ساعت 16:42
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  5. تشكرها 7

    parsa (29-03-2011), seyed yasin (27-03-2011), فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* (27-03-2011), نرگس منتظر (30-03-2011)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar



    باغ گلابی

    حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.

    حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.

    چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید.

    در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

    حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت:

    این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟

    مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.

    حامد فریادی از درد کشید و گفت:

    مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟

    مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:

    این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.

    خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟

    آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.

    حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:

    از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.

    چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!

    مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت:
    زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.


    منبع: سایت تبیان




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 8

    parsa (29-03-2011), نرگس منتظر (30-03-2011), یوسف زهرا (31-10-2013), خادمه زینب کبری(س) (27-03-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1178
    نوشته
    78
    تشکر
    0
    مورد تشکر
    241 در 74
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض شکست ناپذیر

    شکست ناپذیر





    در زمان امام حسن عسکری (علیه السلام) پادشاهی حکومت می کرد که معتمد عباسی نام داشت. معتمد، حاکم ظالمی بود. به خاطر اینکه بتواند به شدت امام یازدهم (علیه السلام) را مورد اذیت و آزار قرار دهد، دستور داد تا حضرت را از مدینه به شهر سامرا منتقل کردند. وقتی امام حسن عسکری (علیه السلام) را ماموران حکومتی به زور به سامرا آوردند، معتمد دستور داد حضرت را در کنار پادگان بزرگی که نزدیک کاخ حکومتی بود زندانی کنند. یک روز چند نفر از درباریان و نزدیکان خلیفه نزد شخصی که رئیس زندان حضرت بودند رفتند و به او گفتند: حالا که خلیفه توانسته است حضرت را در سامرا زندانی کند، تو باید هر کاری که می توانی بکنی و ایشان را مورد اذیت و آزار قرار بدهی. باید کاری بکنی تا زندگی خیلی به ایشان سخت بگذرد. از تو می خواهیم که بر او تا می توانی سخت گیری کنی.
    رئیس زندان در جواب آن ها گفت: من دیگر چکار باید بکنم؟ می دانید تا حالا که ایشان در زندان من است با او چه کرده ام؟ به دو نفر آدم شرور دستور داده ام که به عنوان نگهبان ویژه، همواره او را مورد اذیت و آزار قرار دهند. اما متاسفانه حتی این کار هم نتیجه ای نداشته است.
    یک نفر از حاضران با تعجّب پرسید:
    منظورت چیست که نتیجه ای نداشت؟
    رئیس زندان گفت: یک روز وقتی وارد زندان شدم، ناگهان دیدم همین دو نفر مامور شرور، مشغول عبادت هستند. دیدن این صحنه برایم باور کردنی نبود، اما متاسفانه این اتفاق افتاده بود.
    افرادی که نزد رئیس زندان بودند با شنیدن حرف های او با تعجب به هم نگاه کردند. رئیس زندان فهمید که آنها حرفش را قبول نکرده اند. به خاطر همین به آن ها گفت: اگر چند لحظه صبر کنید، می فهمید حرفی را که زده ام درست بوده است. بعد هم به مأمورانش گفت: همین حالا بروید و آن دو نفر آدم شرور را که نگهبان مخصوص حسن بن علی (علیه السلام) بودند به اینجا بیاورید.
    مأموران رفتند، و پس از مدت کوتاهی آن دو نفر را آوردند. رئیس زندان در حضور درباریان خلیفه با تندی به آن دو نفر گفت: دستور می دهم پوست از سرتان بکنند، این چه وضعیتی بود که من از شما دیدم؟ مگر قرار نبود مراقب حسن بن علی (علیه السلام) باشید، و او را به شدّت مورد اذیت و آزار قرار دهید؟ حالا کارتان به جایی رسیده است که اهل عبادت شده اید؟ چرا اینطور شدید؟ آن دو نفر بدون ترس، در جواب حرف های رئیس زندان گفتند: شخصیتی که ما از حسن بن علی (علیه السلام) دیدیم با آنچه شما گفته بودید، از زمین تا آسمان فرق می کند. وقتی در زندان از نزدیک مراقب ایشان شدیم، دیدیم روزها روزه می گیرند و شب ها را تا صبح مشغول عبادت و مناجات با خداوند هستند.





    هیچ وقت هم با ما صحبت نمی کردند، اصلاً توجهی به حضور ما نداشتند. ما هر چقدر بیشتر مراقبت کردیم، به جز بزرگواری و وقار از ایشان چیزی ندیدیم. با خودمان گفتیم، به چه دلیل چنین شخصیت شریفی را باید اذیت کنیم؟ هر چه بیشتر در کنار حضرت بودیم، بیشتر تحت تاثیر شخصیت نورانی ایشان قرار می گرفتیم. وقتی به سیمای نورانی امام حسن عسکری (علیه السلام) نگاه می کردیم، آن چنان عظمتی را احساس می نمودیم که بدنمان به لرزه می افتاد، کم کم تحت تأثیر شخصیت پر نفوذ ایشان قرار گرفتیم و دگرگون شدیم.

    وقتی درباریان خلیفه سخنان این دو نفر را شنیدند، احساس کردند حتی در زندان هم نتوانسته اند از نور افشانی شخصیت الهی امام یازدهم (علیه السلام) جلوگیری کنند.
    به همین خاطر در حالی که خیلی احساس حقارت سرافکندگی می کردند جلسه را ترک کردند.





  9. تشكرها 8

    parsa (10-04-2011), فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* (10-04-2011), نرگس منتظر (10-05-2011), یوسف زهرا (31-10-2013), شهاب منتظر (20-12-2011)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar




    سايه هاي جنجگو

    مادر، در کنار پسر کوچکش نشسته بود و برای او لالایی می‌خواند تا به خواب برود.

    پسرک با چشم‌های باز، در تاریکی به مادرش نگاه می‌کرد.

    مادر که دیگر از لالایی خواندن خسته شده بود، گفت: پس چرا نمی‌خوابی پسر عزیزم؟

    پسر در جای خود نشست و گفت: مادر! من می‌ترسم.

    مادر پرسید: می‌ترسی؟ از چه چیز می‌ترسی؟


    پسر گفت: هر شب وقتی که شما چراغ را خاموش می‌کنید و از پیش من می‌روید، سایه‌های وحشتناکی روی دیوار ظاهر می‌شوند که مرا خیلی می‌ترسانند.

    مادر لبخندی زد و گفت: صبر کن! الان یک چیزی برایت می‌آورم که بتوانی با کمک آن، با این سایه‌های ترسناک بجنگی!

    آنگاه از اطاق بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت. دست پسرش را در دست گرفت و سنگ کوچکی درون دست او گذاشت و گفت: هر وقت سایه‌ها آمدند، این سنگ را به سوی آنها پرتاب کن. سایه‌ها خیلی ترسو هستند و زود فرار می‌کنند!

    پسرک در حالیکه به صورت مادرش خیره شده بود گفت: ولی مادر! سایه‌های روی دیوار هم حتما مادری دارند.

    اگر مادر آنها هم مثل شما سنگی به آنها داده باشد، آن‌‌وقت چکار کنم؟!

    منبع: سایت تبیان



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 6

    parsa (10-04-2011), نرگس منتظر (10-04-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar



    موش میخوری یا آبگوشت؟!

    یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی می‏کرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی.

    تنها همدم پیرزن گربه‏ ای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه می‏رفت، دنده ‏هایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود.

    پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موش‏های آن خانه ‏ی خرابه.

    پیرزن با لقمه ‏ای نان سیر می‏شد و هر بار خدا را شكر می‏كرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر می‏زد و به خانه‏ های اطراف سرك می‏كشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موش‏های خانه‏ ی پیرزن پیدا كند.

    روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو می‏كشید، از خانه ‏ی پیرزن دور شد.به كوچه و محله ‏ای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی می‏آمد.

    گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و از آشپزخانه‏ ی قصر پادشاه سر در آورد.

    آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجه‏اش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد.

    آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقه‏ای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لب‏هایش را به لبه‏ ی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت :

    به ‏به! د
    ر همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسه ‏ای بردارد. گربه از خود بی‏خود شد و به لب دیگ پرید.

    آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشه‏ ی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوان گربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند می‏دوید.

    وقتی نفس نفس زنان به خانه‏ ی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشه‏ ای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را می‏خواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.»

    گربه چشم‏هایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزه ‏تر بود.

    منبع: سایت تبیان



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 10-04-2011 در ساعت 22:43
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 6

    parsa (10-04-2011), نرگس منتظر (10-04-2011), شهاب منتظر (20-12-2011), عهد آسمانى (11-04-2011)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    kabotar



    موشي و جادوگر

    یکی بود، یکی نبود. موشی و جادوگر، با هم همسایه و دوست بودند.

    یک روز موشی به جادوگر گفت:«کاش می توانستی جادو کنی و جلوی خانه،یک باغچه ی سبزی درست کنی!»

    جادوگر با خوشحالی گفت:«من این جادو را بلد هستم!» بعد جادوگر جلوی خانه ایستاد و وردی خواند و با چوب جادو به زمین زد. اماباغچه ی سبزی درست نشد.

    موشی گفت: «فکر می کنم خاک خیلی سفت است. برای همین هم چوب جادو اثر نمی کند. ما یک بیل لازم داریم.»

    جادوگر
    یک بیل آورد و با کمک موشی ، خاک سفت را زیر و رو کرد. بعد خاک نرم نرم شد. جادوگر ایستاد و ورد خواند و چوب جادو را به زمین زد. اما باز هم باغچه ای درست نشد.

    موشی گفت:«فکر کنم باید کمی دانه در خاک بپاشیم.» موشی رفت و از خانه کمی دانه آورد و با کمک جادوگر آن ها را در خاک نرم پاشید.

    بعد جادوگر دوباره ورد خواند و با چوب جادو به زمین زد. اما باز هم باغچه درست نشد.

    موشی
    گفت:«آه! یادم آمد به دانه ها آب بدهیم!»
    موشی و جادوگر به دانه ها آب دادند. هر روز جادوگر با چوب جادو ورد می خواند و به زمین می زد.

    تا این که یک روزجادوگر با خوش حالی موشی را صدا زد و گفت:«من جادو کردم! حالا یک باغچه ی سبزی داریم!»

    موشی
    با دیدن جوانه های سبز و کوچک پرید بغل
    جادوگر و گفت:«تو یک جادوگر بزرگ هستی!»

    بعد جادوگر با خوش حالی به سراغ کتاب جادو رفت و توی آن نوشت. برای درست کردن یک باغچه ی سبزی، اول خاک را خوب زیر و رو می کنیم. با بیل نه با چوب جادو! بعد دانه ها را در خاک نرم می پاشیم. آن وقت به آن ها آب می دهیم. چند روز بعد دانه ها سبز می شوند. این است جادوی باغچه ی سبزی!

    منبع : سايت تبيان

    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكرها 5

    parsa (17-05-2011), نرگس منتظر (10-05-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    gozaresh

    نصیحت عزیزجون



    وقتی عزیزجون نماز می خواند. عطر نمازش تمام فضای آسمان را پر می كرد. عزیزجون با آن چادر سفید و گل های قرمزش هر وقت سجاده ترمه اش را روبه قبله پهن می كرد، درست مثل یك فرشته آسمانی می شد. همیشه از گوشه ایوان به نماز خواندن عزیزجون نگاه می كردم كه با آرامش با خالق یكتا راز و نیاز می كرد.
    هر وقت كه اشك از روی گونه های چروكیده
    عزیزجون مثل مروارید زیبا سرازیر می شد دلم پراز پرسش می شد كه این نماز چه چیزی دارد كه عزیزجون با خواندنش گریه می كند؟
    هر وقت صدای اذان از مسجد می آمد
    عزیزجون با عجله ساك كوچكش را برمی داشت و برای خواندن نماز اول وقت به مسجد می رفت و همیشه می گفت: نماز اول وقت پیش خدا ثواب زیادی دارد.
    عزیزجون با آن سواد كمی كه داشت به خوبی قرآن را می خواند. همیشه در كمد كوچكش پراز كتاب دعا و قرآن بود. شاید این بهترین سرمایه عزیزجون بود.
    همیشه می گفت: لیلا سعی كن اول نمازت را سروقت بخوان و بعد بازی و كارهای دیگر و این برای من بزرگ ترین و بهترین نصیحت شده است.

    با اینكه سال ها گذشته و
    عزیزجون از میانمان رفته؛ هر وقت موقع اذان می شود سجاده و چادر عزیز جون را برای نماز برمی دارم حس می كنم منم مثل یك فرشته آسمانی شده ام و عزیزجون از آسمان به من نگاه می كند.
    عزیزجون
    همیشه در خاطرم می ماند با آن قد خمیده و چادرسفید و آن نگاه مهربان كه همیشه لبخند روی لبانش بود.
    عزیزجون رفت و حالا برای من یك خاطره مانده است.

    بخش کودک و نوجوان تبیان منبع:کیهان

    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  17. تشكرها 2

    شهاب منتظر (20-12-2011)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    بازیگوشی سارا

    بازیگوشی سارا



    سارا کوچولو یک داداش داشت که اسمش علی بود. علی آقا یک توپ قرمز خیلی قشنگ داشت. سارا کوچولو همیشه دلش می خواست با توپ برادرش بازی کند. برای همین از برادرش خواست که توپش را به او قرض بدهد.
    علی که خواهرش را خیلی دوست داشت قبول کرد و توپ قشنگش را به خواهرش داد.
    سارا کوچولو توپ را به اتاقش برد و یه عالمه با توپ بازی کرد. اما کمی بعد حوصله اش سر رفت و دفتر نقاشی اش را برداشت و شروع به نقاشی کشیدن کرد. یک دفعه یک فکر به ذهنش رسید، یک ماژیک برداشت و تمام توپ قرمز را خط خطی کرد، او فکر می کرد که توپ برادرش خیلی قشنگ شده برای همین به اتاق برادرش رفت و توپ را به برادرش نشان داد. علی وقتی توپش را دید بسیار ناراحت شد و سر سارا کوچولو داد زد.
    سارا کوچولو ترسید و پیش مادرش رفت. علی هم دنبال سارا رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مامان سارا به توپ علی نگاه کرد و به سارا گفت: دختر عزیزم، تو نباید توپ برادرت را خط خطی می کردی، برادرت توپش را به تو امانت داده بود و تو باید آن را مثل روز اول تمیز و مرتب به او پس می دادی.
    حالا از برادرت عذرخواهی کن و قول بده اگر اسباب بازی های برادرت را گرفتی، آن ها را سالم به او پس بدهی.


    نعیمه درویشیبخش کودک و نوجوان تبیان


    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  19. تشكرها 3

    شهاب منتظر (20-12-2011)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    dokhtar

    پسرکی که خیلی زود عصبانی می‌شد


    پسرکی بود که خیلی زود عصبانی می‌شد. روزی پدرش به او یک کیسه‌ی پر از میخ داد و از او خواست که هر وقت عصبانی می‌شود، یکی از میخ‌ها را با چکش توی دیوار بکوبد.
    روز اول پسرک چهل و سه میخ توی دیوار کوبید. یکی دو هفته که سپری شد، پسرک یاد گرفت که خیلی زود خونسردی‌اش را از دست ندهد. بنابراین تعداد میخ‌هایی که توی دیوار می‌کوبید، روز به روز کم‌تر می‌شدند. همچنین او فهمید، حفظ خونسردی خیلی راحت‌تر از کوبیدن میخ‌ها روی دیوار است. سرانجام روزی از راه رسید که پسرک دیگر عصبانی نمی‌شد.
    پسرک این را به پدرش گفت. پدرش به او گفت، حالا که دیگر عصبانی نمی‌شوی، بهتر است هر روز یکی از میخ‌ها را از دیوار بیرون بکشد.
    روزها سپری شدند و سرانجام پسرک به پدرش گفت که همه‌ی میخ‌ها را از توی دیوار بیرون آورده است.
    پدر دست پسرش را گرفت و او را به سمت دیوار برد و گفت: «کارت عالی بود. فرزندم به این سوراخ‌های روی دیوار نگاه کن! این دیوار هرگز مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی در حالت عصبانیت حرفی می‌زنی، درست مثل این سوراخ‌های روی دیوارف نشانه‌ای از خود بر جای می‌گذاری.
    زخم زبان مانند این سوراخ‌های روی دیوار، ردی از خود باقی می‌گذارد که هرگز خوب‌شدنی نیست. سعی کن هرگز دیگران را با زخم زبان، ناراحت نکنی.

    بخش کودک و نوجوان تبیان
    منبع:هدهد(ترجمه: مجید عمیق)





    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  21. تشكرها 5

    مدير اجرايي (18-10-2011), نرگس منتظر (04-11-2011), شهاب منتظر (20-12-2011)

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi