صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 46

موضوع: ★★★داستانهاي مثنوي مولوي به نثر روان★★★

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب می آییم و یکی یکی به استاد می گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است¿ مریض هستید¿ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می کند و خیال بیماری در او زیاد می شود. همة شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتب خانه کلاس درس در خانة استاد تشکیل می شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت : خدا بد ندهد¿ چرا رنگ رویتان زرد است¿استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است¿ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی¿ چه خبر شده¿ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری¿ رنگ زرد مرا نمی بینی¿ بیگانه ها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمی بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است¿زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده ای.استاد گفت: تو هنوز لجاجت می کنی! این رنج و بیماری مرا نمی بینی¿ اگر تو کور و کر شده ای من چه کنم¿ زن گفت : الآن آینه می آورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه ات، هیچکدام راست نمی گویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد، زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستاده ای ¿ زن نمی دانست چه بگوید¿ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می کند و گمان بد می برد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام می دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می شود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس می خواندند و خود را غمگین نشان می دادند. شاگرد زیرک با اشاره کرد که بچه ها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می دهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد می دهید اینقدر درد سر بدهید¿ استاد گفت: راست می گوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچه ها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانه ها رفتند. مادران با تعجب از بچه ها پرسیدند : چرا به مکتب نرفته اید¿ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ می گویید. ما فردا به مکتب می آییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله می کرد، مادران پرسیدند: چه شده¿ از کی درد سر دارید¿ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی فهمد
    امضاء

  2. تشكر

    مدير اجرايي (22-02-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    يك صوفي، سفره اي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي مي كرد و جامه خود را مي دريد و شعر مي خواند: نانِ بي نان، سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان مي كند . شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو مي زدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما مي كنيد؟ رقص و شادي براي سفره بي نان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر هستي نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه، سود مي برند. آنها ، عشق به نان را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بي بال دور جهان پرواز مي كنند. عاشقان در عدم ساكن اند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند
    امضاء

  5. تشكر

    مدير اجرايي (22-02-2012)

  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    استري و شتري با هم دوست بودند, روزي استر به شتر گفت: اي رفيق! من در هر فراز و نشيبي و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين مي افتم ولي تو به راحتي مي روي و به زمين نمي خوري. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندي نگاه مي كنم, وقتي بر سر كوه بلند مي رسم از بلندي همة راه ها و گردنه ها را با هوشمندي مي نگرم. من ازسر بينش گام بر مي دارم و به همين دليل نمي افتم و براحتي راه را طي مي كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را مي بيني و در راه دوربين و دور انديش نيستي
    امضاء

  7. تشكر

    مدير اجرايي (22-02-2012)

  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان, درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود, تا اينكه امر الهي, امتحان سختي براي او پيش آورد. تا پنج روز, هيچ ميوه اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد, و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله, دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند, يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟خبر به داروغه رسيد, پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده, نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي دهم تا زمان مرگ من, اين راز را با هيچكس نگويي.اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند
    امضاء

  9. تشكر

    مدير اجرايي (11-03-2012)

  10. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    خرگوش پيامبر ماه
    گله اي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع مي شدند و آنجا مي خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار مي كردند و مدتها تشنه مي ماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيله ا ي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 14-03-2012 در ساعت 09:06 دلیل: جداکردن کلمات بهم چسبیده
    امضاء

  11. تشكر

    مدير اجرايي (11-03-2012)

  12. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    تشنه صداي آب
    آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي داد. گردوها در آب مي افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي آمد, مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي برد. مردي كه خود را عاقل مي پنداشت از آنجا مي گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي كني؟مرد گفت: تشنة صداي آبم.عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي آورد. در ثاني, گردوها درگودال آب مي ريزد و تو دستت به گردوها نمي رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي برد.تشنه گفت: من نمي خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد, مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي گردند.

    شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه, رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي كند. و در اشياء لذت مادي نمي بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي داند
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 14-03-2012 در ساعت 09:05 دلیل: جداکردن کلمات بهم چسبیده
    امضاء

  13. تشكر

    مدير اجرايي (11-03-2012)

  14. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    پرده نصيحت گو
    يك شكارچي, پرنده اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده اي و هيچ وقت سير نشده اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي شوي. اگر مرا آزاد كني, سه پند ارزشمند به تو مي دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه ات بنشينم به تو مي دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست, چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره زار است
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 14-03-2012 در ساعت 09:06 دلیل: جداکردن کلمات بهم چسبیده
    امضاء

  15. تشكر

    مدير اجرايي (14-03-2012)

  16. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    مور و قلم
    مورچه اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي كند و نقش هاي زيبا رسم مي كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش هاي زيبا و عجيبي رسم مي كند. نقش هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست, فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي گيرد. مورچه ها همچنان بحث و گفتگو مي كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه تري مي داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي خبر مي شود. تن لباس است. اين نقش ها را عقل آن مرد رسم مي كند.مولوي در ادامه داستان مي گويد: آن مورچة عاقل هم, حقيقت را نمي دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه, عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ, ناداني ها و خطاهاي دردناكي انجام مي دهد
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 21-03-2012 در ساعت 21:04 دلیل: جدا كردن كلمات بهم چسبيده
    امضاء

  17. تشكر

    مدير اجرايي (17-03-2012)

  18. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    دزد و دستار فقيه
    يك عالم دروغين, عمامه اش را بزرگ مي كرد تا در چشم مردم عوام, او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره, داخل عمامة خود مي پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي كرد و بر سر مي گذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح, دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد, با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه نما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال مي كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي ريزد, با دقت نگاه كرد, ديد تكه تكه هاي پارچه كهنه و پاره پاره هاي لباس از آن مي ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 21-03-2012 در ساعت 21:05 دلیل: جدا كردن كلمات بهم چسبيده
    امضاء

  19. تشكر

    مدير اجرايي (21-03-2012)

  20. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ خوار
    مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ, گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست, بكش.بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند, چون تيشه نداشت و با دست قند را مي شكست, به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود, گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي خورد و مي ترسيد كه بقال او را ببيند, بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي داد كه نديده است. و با خود مي گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد, هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي خوري. تو از فرط خري از من مي ترسي, ولي من مي ترسم كه تو كمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي كشاند
    ویرایش توسط مدير اجرايي : 21-03-2012 در ساعت 21:07 دلیل: جدا كردن كلمات بهم چسبيده
    امضاء

  21. تشكر

    مدير اجرايي (21-03-2012)

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi