دزد بر سر چاه شخصي يك قوچ داشت , ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود مي كشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه, ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ, هاج و واج مانده بود. پس از آن, همه جا دنبال قوچ خود مي گشت, تا به سر چاهي رسيد, ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه مي كند و فرياد مي زند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله مي كني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري, 20% آن را به تو پاداش مي دهم. مرد با خود گفت: بيست سكه, قيمت ده قوچ است, اگر دزد قوچم را برد, اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد