صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: ★★★داستانهاي مثنوي مولوي به نثر روان★★★

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض ★★★داستانهاي مثنوي مولوي به نثر روان★★★

    پادشاه و کنیزک پادشاه و کنیزک
    پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پا برهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
    فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.
    شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
    عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
    درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست¿ دوستان و خویشان تو کی هستند¿ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
    عشقهایی کز پی رنگی بود
    عشق نبود عاقبت ننگی بود
    زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.
    عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    طوطی و بقال طوطی و بقال
    یک فروشنده در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم ها حرف می زد و زبان انسان ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می کرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می کرد.
    یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و شکست و روغن ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید که روغن ها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
    طوطی دیگر سخن نمی گفت و شیرین سخنی نمی کرد. فروشنده و مشتری هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می گفت کاش دستم می شکست تا طوطی را نمی زدم او دعا می کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
    روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسة مسی.
    ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشة روغن را شکستی و کچل شدی¿
    تو با این کار به انجمن کچل ها آمدی و عضو انجمن ما شدی¿ نباید روغن ها را می ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فکر می کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
    امضاء

  4. تشكرها 6


  5. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1159
    نوشته
    63
    تشکر
    43
    مورد تشکر
    208 در 108
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مرغابی بچگان


    مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای

    جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از

    تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار

    شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.

    به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان

    می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز

    مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی

    طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی

    است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

    آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را

    پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین

    و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.



    گر تو را مادر بترساند ز آب ..... تو مترس و سوی دریا ران شتاب



    تو به تن حیوان، به جانی از مَلَک..... تا رَوی هم بر زمین هم بر فلک



    ما همه مُرغابیانیم ای غلام ...... بحر می داند زبان ِما تمام



    پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر..... در سلیمان تا ابد داریم سیر
    [1]


    پانوشت:

    1- دفتر دوم - ابيات 3771 و 3776 و 3779 و 3780


  6. تشكرها 5


  7. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1159
    نوشته
    63
    تشکر
    43
    مورد تشکر
    208 در 108
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خر برفت و خر برفت"




    روزی بود و روزگاری.یك درویش صوفی بود و یك خر داشت كه بر آن سوار می شد از این

    آبادی به آن آبادی سفر می كرد.روز ها مشغول گردش بود و شبها اگر به خرابه ای میرسید در

    آنجا با درویشان به سر می برد.درویش علاوه بر لباس ساده ی تنش از مال دنیا همین یك خر را

    داشت كه با او سفر می كرد.روزی درویش از بیابانی گذر كرده بود و خسته و كوفته با خرش به

    دهی رسید.از مردم سراغ خرابات شهر را گرفت و انها باغی را به او نشان دادند.درویش به آنجا

    رفت و دیدگروهی از صوفیان و فقیران در آنجا هستند.درویش خر خود را به طویله برد و او را

    به نگهبان آنجا سپرد و به مجلس درویشان وارد شد.در میان آنان آدمهای جور و واجوری بوداز

    درویشان خسته و فقیران دل شكسته ورندان(دزدان)زبان بسته.اهل خرابه به درویش خوشامد گفتند

    ولی دزدان كه دیده بودند درویش غریب خری همراه دارد و آن را به طویله برده بیش از همه از

    دیداردرویش خوشحال شدند و به او احترام گذاشتند.آنها كه منتظر چنین فرصتی بودند كه غریبی

    وارد شود و چیزی همراه داشته باشد تا با آن وسیله ی عیش ونوش راه بیندازند بعد از احترام

    درویش یكسر به طویله رفته خر را برداشتند وخر بیچاره را به غریبه ای در كوچه فروختند و با

    پول خر به افتخار مهمان جدید همه ی حاضران را شادی و صفا دعوت كردند و همه

    گفتند:"صفای قدم درویش را عشق است."درویش از این مهمان نوازی بسیار خوشحال شد و

    حاضران شام سنگین و رنگینی نوش جان كردند و به رسم درویشان جشنی گرفتند و تعارف ها و

    خوشامد ها بود كه از هر طرف نثار درویش میشد.آنها كم كم شروع كردند به شعر خواندن و پا

    كوبی و رقصیدن.در این موقع با اشاره ی دزدان مطرب كه از موضوع با خبر بود شروع كرد به

    خواندن:




    شادی آمد غصه از خاطر برفت خر برفت و خر برفت و خر برفت


    خر برفت و خر برفت و خر برفت

    خلاصه كل مجلس با هم می خواندند:خر برفت و خر برفت و خر برفت.درویش هم كه گمان

    می كرد "خر برفت"داستانی محلی است او هم از همه بلند تر شروع كرد به خواندن"خر برفت و

    خر برفت"یكی دو ساعت بعد همه خوابیدند.فردا صبح زود همه ی اهل خرابه رفتند پی كارشان و

    درویش دیرتر از همه بیدار شد.آماده ی رفتن كه شد بی خبر از همه جا رفت خر خود را بردارد

    و برود كه دید خر نیست.با خود گفت:حتما نگهبان طویله او را لب چشمه برده است اما وقتی

    نگهبان آمد خری با وی نبود.درویش گفت:پس خر من كو.خادم قیافه ی مسخره ای به خود گرفت

    و گفت:كدام خر؟ آن را كه فروختیم.درویش بر سر خود زد و گفت:وای!خر من.چه كسی به تو

    اجازه داد كه خرم را بفروشی؟خادم گفت:من نفروختم.دزدان فروختند.درویش گفت:تو چرا خر را

    به آنها دادی؟گفت:آخر من زورم به آنها نمی رسید آنها ده نفر بودند و مرا ترساندند و گفتند خر را

    می بریم و اگر هم حرفی بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.من هم از ترس جان ساكت

    شدم.دو نفر هم این جا گذاشتند تا من به مجلس نیایم.ولی بعد از دو ساعت كه مجلس گرم شد و

    كسی به كسی نبود تصمیم گرفتم تو را با خبر كنم ولی وقتی آمدم دیدم خودت بیش از دیگران

    شلوغ كرده ای و از رفتن خر خوشحالی و می رقصی و فریاد می زنی خر برفت و خر

    برفت.من هم گفتم درویش مردی عارف است و از شادی درویشان خوشحال و از فروختن خر

    راضی.اگر تو به جای من بودی چه می گفتی؟درویش گفت:راست می گویی تقصیر از خودم

    است كه ندانسته از رفتار آنها تقلید كردم.تقلید كوركورانه ی من بود كه ترا هم به اشتباه

    انداخت.اگر خودم سرود رندان را از همه باذوق تر نمی خواندم خرم از دستم نمیرفت.



    خلق را تقلیدشان بر باد داد.... ای دوصد لعنت بر این تقلید باد

  8. تشكرها 5


  9. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    طوطی و بازرگان
    بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی که آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر یک از خدمتکاران و کنیزان خود پرسید که چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر کدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم¿ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می رساند و از شما کمک و راهنمایی می خواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم¿ وفای دوستان کجاست¿ آیا رواست که من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد کنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطی ها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یکی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینکه این دو یک روح اند درد دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را کشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن که از دهان آتش بیرون می پرد. جهان تاریک است مثل پنبه زار, چرا در پنبه زار آتش می اندازی. کسانی که چشم می بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می کشند ظالمند.
    عالَمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند
    بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام کرد و به شهر خود بازگشت, و برای هر یک از دوستان و خدمتکاران خود یک سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من کو¿ آیا پیام مرا رساندی¿ طوطیان چه گفتند¿
    بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان کاری کردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطی گفت: چرا پیشمان شدی¿ چه اتفاقی افتاد¿ چرا ناراحتی¿ بازرگان چیزی نمی گفت. طوطی اصرار کرد. بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم, یکی از آنها از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم که چرا گفتم¿ امّا پشیمانی سودی نداشت سخنی که از زبان بیرون جست مثل تیری است که از کمان رها شده و برنمی گردد. طوطی چون سخن بازرگان را شنید, لرزید و افتاد و مُرد. بازرگان فریاد زد و کلاهش را بر زمین کوبید, از ناراحتی لباس خود را پاره کرد, گفت: ای مرغ شیرین! زبان من چرا چنین شدی¿ ای دریغا مرغ خوش سخن من مُرد. ای زبان تو مایه زیان و بیچارگی من هستی.
    ای زبان هم آتِشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی¿
    ای زبان هم گنج بی پایان تویی
    ای زبِان هم رنج بی درمان تویی
    بازرگان در غم طوطی ناله کرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت, ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند. و گفت: ای مرغ زیبا, مرا از رمز این کار آگاه کن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت, که چنین مرا بیچاره کرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی ات در قفس کرده اند , برای رهایی باید ترک صفات کنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا می خورند. اگر غنچه باشی کودکان ترا می چینند. هر کس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می زنند. دشمنان حسد و حیله می ورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی کرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می روم. جان من از طوطی کمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترک کرد
    امضاء

  10. تشكرها 2


  11. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    شیر بی سر و دم
    در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش هایی را رسم کنند, یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند »دلاک« نامیده می شدند. دلاک , مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می کرد و تصویری می کشید که همیشه روی تن می ماند.
    روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه ام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانة پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواسته ای, باید تحمل کنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می کنی¿ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی¿ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, کدام اندام را می کشی¿ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانة پهلوان فرو کرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است¿ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
    دلاک عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده¿ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
    شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا خود نافرید
    امضاء

  12. تشكر

    عهد آسمانى (25-05-2011)

  13. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    کَر و عیادت مریض
    مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایة مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم¿ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد. می فهمم که مثل خود من احوالپرسی می کند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می گویم: حالت چطور است¿ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
    من می گویم: خدا را شکر چه خورده ای¿ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
    من می گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست¿ او خواهد گفت: فلان حکیم.
    من می گویم: قدم او مبارک است. همة بیماران را درمان می کند. ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است¿ بیمار گفت: از درد می میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری¿ بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل(1). کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
    از قیِاسی(2) که بِکرد آن کِر گِزین صحبت ده ساله باطل شد بدین
    اول آنِکس کِاین قیِاسکِها نِمود پِیش انِوار خِدا ابِلیس بِود
    گفت نار از خاک بی شک بهتر است من زنِار(3) و او خاک اکِدًر(4) است
    بسیاری از مردم می پندارند خدا را ستایش می کنند, اما در واقع گناه می کنند. گمان می کنند راه درست می روند. اما مثل این کر راه خلاف می روند.
    ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ ِِِِِِِِِ
    1) قیاس: مقایسه
    2)عزراییل: فرشتة مرگ
    3) نار: آتش
    4) اَکدر: تیره, کِدر
    امضاء

  14. تشكر

    عهد آسمانى (25-05-2011)

  15. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    وحدت در عشق
    عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست¿ عاشق گفت: »من« هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد. معشوق گفت: کیست در می زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا, تو خودت هستی. تویی, تو. معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا. حالا یک »من« بیشتر نیست. دو »من«در خانة عشق جا نمی شود. مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
    گفت اکنون چون منی ای من درآ
    نیست گنجایی دو من را در سرا
    امضاء

  16. تشكر

    عهد آسمانى (25-05-2011)

  17. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    خر برفت و خر برفت
    یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.
    از هزاران تن یکی تن صوفی اند باقیان در دولت او می زیند
    رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و می خواند: » خر برفت و خر برفت و خر برفت«.
    صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور می خواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می خواهم.
    خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه ها رها کردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن ها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم¿ خرم را خورده اند و رفته اند!
    خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می دانستی, من چه بگویم¿
    صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می آمد.
    مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
    آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد.
    ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ ِِِِ
    1) خانقاه: محلی که صوفیان در آن زندگی می کردند.
    2) سماع: رقص صوفیان
    3) دولت: سایه, بخت, اقبال
    امضاء

  18. تشكر

    عهد آسمانى (25-05-2011)

  19. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    December 2010
    شماره عضویت
    948
    نوشته
    2,018
    تشکر
    1,335
    مورد تشکر
    4,766 در 1,671
    دریافت
    5
    آپلود
    316

    پیش فرض

    زندانی و هیزم فروش
    فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همة زندانیان را می دزدید و می خورد. زندانیان از او می ترسیدند و رنج می بردند, غذای خود را پنهانی می خوردند. روزی آنها به زندان بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می د هد. غذای 10 نفر را می خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه ات.
    زندانی گفت: ای قاضی, من کس و کاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می میرم.
    قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری¿
    مرد گفت: همة مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
    قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد...
    آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می زد: »ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نکنید, او دزد و پرخور و بی کس و کار است. خوب او را نگاه کنید.«
    شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایة شترم را بده, من از صبح برای تو کار می کنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گویی¿ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی¿ سنگ و کلوخ شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی¿ دانش تو, عاریه است.
    نکته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند مثل همین مرد هیزم فروش.
    امضاء

  20. تشكرها 2

    8behesht (05-08-2011), عهد آسمانى (25-05-2011)

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi