به نام خدا
خاطره ای از شهید ایمانی نسب (نقل از کتاب : روایت مسافران غریب)
سه ماه که مرخصی نرفته ام نمی دانم این فرمانده گردان چه کار می کنه.
ما بایستی جون بکنیم سنگربسازیم،اونا برن مرخصی و خوش بگذرونن. دیگه خسته ، باز خدا پدر اون بسیجیه رو بیامرزه .
اگه اون نبود ما تا سه روز دیگه ام نمی تونستیم اون جعبه خمپاره ها رو جا به جا کنیم
-کدوم بسیجی؟ کی رو می گی؟
همون که تو چند روزی که دیدمش دائم دستاش بالا زده بود . ساعت دو نصفه شب تازه کارمون رو شروع کرده بودیم که مثل فرشته نجات بالا سرمون پیدا شد نمی دونی چه جوری کار می کرد ........
-حالا تو اونو اصلا نشناختی؟
نه.با ادب بود و آروم حرف می زد . هر چی بهش می گفتم گوش می کرد .
اگه چهار تا بسیجی مثل اون تو جمع ما بودن حاضر بودم حتی شش ماه به شش ماه هم مرخصی نرم .....
ساخت سنگر در حال پایان است . سرباز قدیمی کمر راست می کند تا خستگی اش را بگیرد . ناگهان نگاهش به یک نقطه خیره می ماند .
ببین تو که می گی فرمانده مرخصیه! اوناش ، فرمانده اونه، همون که داره تنهایی مهماتی به اون سنگینی رو از ماشین پیاده می کنه .
-همونی رو می گی که لباس بسیجی تنشه؟ اون که همون بسیجی هست که گفتم...!
واقعا کجایند مردان بی ادعا؟!
نشسته کنار موتور
یا علی