به نام خدا
...
عمليات والفجر هشت در سال هزار و سيصد و شصت و چهار، بزرگترين عمليات آبي خاکي بود. عبور از رودخانه وحشي اروند و فتح بزرگ فاو، تمام حيثيت نظامي صدام و حزب بعث را به باد فنا داد.
پس از گذشت شش سال از جنگ، ژنرالهاي عرب به اين نتيجه ميرسند که قبل از زمستان، شرايط آب و هوايي براي عمليات مساعد است. ارتش عراق بايد ابتکار عمل را به عهده گرفته و با يك حمله، مواضعي از ايران را به دست بياورد. به همين منظور شهر کوچک مرزي مهران به تصرف عراقيها در ميآيد.
مهران از نظر استراتژيک چندان ارزش ندارد و تاکنون بارها بين ايران و عراق دست به دست شده است. هدف اصلي عراق از تصرف مهران به راه انداختن جنگ رواني است. با تبليغات دروغين ميتواند مهران را با فاو مقايسه کرده و حداقل از شدت حقارت ارتش عراق بکاهد.
در بهار سال هزار و سيصد و شصت و پنج، فرماندهان برخي يگانها و لشکرهاي سپاه، براي شناسايي و بازپسگيري سريع مهران، از منطقه بازديد ميکنند. فرمانده ادوات لشکر هفده عليبن ابيطالب عليهالسلام، مجيد آئينه و جانشيني ادوات، نوروز ايمانينسب هم حاضر هستند. هنگام خروج آنان از سنگر، ناگهان گلوله خمپارهاي در نزديکي آنها منفجر شده و فرمانده ادوات و جانشينش نقش بر زمين ميشوند.
ترکش گلوله خمپاره آنها را زخمي ميکند. ايمانينسب از چند ناحيه مجروح شده و روي زمين ميافتد، ولي خم به ابرو نميآورد. لنگلنگان خودش را به سنگر ميرساند. يک لحظه هم از مسؤوليتش غافل نميشود. به راحتي حاضر نيست که به بيمارستان برود. ترکشها زياد و پايش زخمي است. براي رفتن به بيمارستان هم شرط ميگذارد که بستري نشود و پس از يک درمان سرپايي خيلي سريع به منطقه برگردد.
مدتي است خانواده ايمانينسب به اهواز آمدهاند و نزديک به دو هفته ميشود که از او خبري ندارند. پاسي از شب گذشته است. مجيد، نوزاد کوچولوي ايمانينسب آرام در گهوارهاش خوابيده است. در اتاق به آرامي کوبيده ميشود. مادر مجيد بلند ميشود و به آرامي در را باز ميکند. با تعجب به بيرون اطاق نگاه ميکند و ميگويد:« آقا نوروز! خودتي؟ چه عجب ياد ما کردي! ».
ظاهراً وضعيت عادي ندارد و به سختي راه ميرود. همسرش ميگويد:«آقا نوروز! چرا ميلنگي؟ چي شده؟ چرا لنگه جورابت رو دستت گرفتي؟».
نوروز با چهرهاي آرام به خانمش نگاه ميکند و ميگويد:« چيز مهمي نيست، پام کمي درد ميکنه.».
خانم ايمانينسب به دقت به پاهاي نوروز خيره ميشود:« راستشو بگو چي شده؟ تو اصلاً نميتوني راه بري، اون وقت ميگي کمي درد ميکنه؟ تو رو خدا بگو چه بلايي سرت اومده! ».
ايمانينسب ناراحتي همسرش را تاب نميآورد و براي اين که خيالش را راحت کند، ميگويد:« کمکم کن تا شلوارم رو در بيارم، آخه زانوي پام رو نميتونم خم کنم. ».
خانم ايمانينسب با نگراني و ترس، آرام شلوار را ميکشد. از قسمت ران تا مچ پايش باندپيچي شده بود.
ايمانينسب بيتابيهاي همسرش را با لبخند پاسخ ميدهد و ميگويد:
ـ چيزي نيست. مثل اينه که يک پشه پامو نيش زده باشه.
ـ پس چرا زودتر ما رو خبر نکردي؟
ـ دو سه روزي بيمارستان بودم. فکر نميکردم که زخم پام اونقدر زياد باشه. ميخواستم به منطقه برگردم، ولي دکترا به زور من رو فرستادن خونه.
مداواي زخم ترکشهاي خمپاره طول ميکشد. هر روز مراجعه به بيمارستان، راديولوژي و عوض کردن پانسمان زخمها.
پزشک براي او دو تا سه ماه استراحت تجويز ميکند، ولي ايمانينسب راضي نميشود که جايش در جبهه خالي بماند و دائم به فکر مسؤوليتهاي خود در منطقه است. در نهايت فرماندهان مافوق رفتن به مرخصي را به او تکليف ميکنند.
بعد از دو هفته، به همراه خانواده به سرخه ميرود. زخمها عفونت کرده و دردهاي طاقت فرسا به دنبال دارد. سعي ميکند به روي خودش نياورد. مرخصياش سه ماه طول ميکشد و هنوز کامل بهبود نيافته، به همراه خانواده به طرف منطقه جنگي حرکت ميکند.
همسرشهيد وسردارآئينه(همرزم شهيد).