جواب نامه ی فاطمه ازطرف برادرش
لانها فطمت هي وسيعتها من النار
فاطمه به معني بريدن و جدا كردن است و چون خداوند حضرت فاطمه (س) و دوستان او را از آتش جهنم بريده است به ايشان فاطمه ميگويند.
خواهرم: انسان حقيقتي دارد وصف ناشدني، حقيقتش چيست؟ بر ميگردد به اصل او كه آدم عليه رحمه وقتي از خاك شكل گرفت و خدا او را نگاه كرد ديد جسم مادياي بيش نيست و از خود حركت ندارد لذا آمد به او روح دميد و صفات خود را در او قرار داد و بعد از اين كار به خود احسن الخالقين گفت در اينجا زيبايي نهفته است كه با چشم سر رؤيت نميشود بلكه چشم دل ميخواهد و صفاي باطن. چشم دل را چگونه ميتوان يافت؟ به اين شكل كه از خود جدا شويم، روح از ماده جدا شود تا بتواند حقيقت وجودي خويش را رؤيت كند. انسان تا زماني كه دل به محسوسات سپرده است هم كور است و هم كر چرا كه وجود انسان خلق شده است تا آواي الهي را بشنود و ما چون غرق در اين عالم هستيم اين گوش جان ما، اين چشم دلمان غبار برداشته و جز اين غبار چيز ديگري را نميبيند. خواهرم: انسانهاي دور و برمان معمولاً غرق در محسوسات و عالم ماده هستند البته ما خود نيز بدتريم چرا كه آگاهي داريم ولي عمل نميكنيم. البته شايد برايت سؤال مطرح شود مگر نه اينكه خداوند اين همه موجودات و نباتها و آبزيان و كوه و دشت را خلق كرده براي استفاده ما انسانها.
بله درست است ولي در اين كار حقيقتي نهفته است و آن اينكه آيا ما ميدانيم به چه منظور بايد از اين مخلوقات بهره ببريم؟ فقط براي زندگي و روزمرهگري يا نه بايد در پيرامون خلقتشان تفكري هم بكنيم. سؤالي ميكنم آيا تا به حال از خودت پرسيدي از بهر چه خلق شدهاي و از كجا آمدهاي و به كجا ميروي اگر به اين سه اصل خوب دقت كنيم ديگر در محسوسات غرق نميشويم. ما آدمها، البته خودم را ميگويم مانند آب زلالي بودم كه از آسمان پاك بر روي خاك پاك فرود آمدم و وقتي جمع شدم در يك جا آنقدر خود را معطل كردم و آن مكان و آن زمان را براي خودم بهشت برين فرض كردم كه آخر كار شدم مرداب با آبهاي متعفن و بدبو اين آب به مشام خودم چون عادت است شده ملكه و بدبويي را خوش ميدانم ولي همين كه كسي ديگر از كنار مرداب عبور ميكند ميفهمد كه چه خبر است. اين انسان است يا حيوان و بلكه در بعضي موارد از حيوان هم پستتر. خواهرم: حقيقتي را ميخواهم بگويم و آن اين است كه خداوند قبل از خلقت آدم (ع) و ديگر موجودات اين پنج نور زيبا را در كنار خودش قرار داده بود و هر چه را كه ميخواست خلق بكند اول نگاهي به آنها ميكرد و از زيبايي آنها ذرهاي در جان وجود آن مخلوق قرارميداد، وقتي به خانم فاطمه زهرا (س) نظر ميكرد اين حقيقت زن را به اين زيبايي خلق كرد كه اشرف مخلوقات آدم (ع) در كنارش يعني حوا انس بگيرد و توبهاش مورد قبول ذات باري تعالي قرار بگيرد زماني كه حوا را خلق كرد حوا خودش را به مثل كالا عرضه نكرد بلكه درمكاني بس رفيع و بلند نشسته بود و آدم در يك نگاه ديد كه به او محتاج است و اين احتياج از ديد معنوي بيشتر بود، تا مادي و لذا او را از خدا خواستگاري كرد و خدا هم در مقابل اين خواستن مهريه را پيش كشيد كه مهريه ارزش معنوي زن ميباشد مقام بلند او را ميرساند نه اينكه كالا باشد و بدين قيمت خريداري شود.
مرد نميتواند بگويد به اين مهريه زن را صاحب شدم اين حرف اشتباه است مگر زن كالاست كه بحث تصاحب پيشبيايد زن را خداوند خلق كرد تا مرد را در دامان خويش تربيت بكند البته نه اينكه مرد تربيت نداشته باشد بلكه اصل اين است كه كنترل شود و هدايت شود و اين بس مقام بلندي است براي زن كه مرد بايد آن را بفهمد، ديروز وقتي از منزل به سمت محل كارم در حركت بودم دختري ديدم بسيار خوش قيافه و جميل، او را ديدم با يك قيافه بسيار مظلوم و جسمي نحيف و ناآگاه از دور و برش كه وقتي راه ميرفت به زمين و زمان فخر ميفروخت ولي كسي خريدار واقعي نبود شيطان سرسوزني ميخواست دلمان را از اصلش جدا كند ولي به يكباره توجهاي شد و ديديم كه حقيقت مرواريد براي ما معلوم شد. ببينيد يك صياد ميرود در عمق دريا و صدف صيد ميكند البته نميداند كه آيا مرواريد دارد يا نه، پس اين زحمت از همان اول ارزش مادي آن مشخص نيست بلكه يك عشق او را به اين كار ميكشاند وقتي صدف را صيد كرد به سطح آب ميآيد و با چه زحمتي صدف را ميشكند يا دهانش را باز ميكند يا مرواريد هست يا نيست ولي اگر نبود صياد نااميد نميشود بلكه بيشتر مشتاق ميباشد تا صدف بعدي را باز كند عشق اشتياق هم ميآورد، عطش ميآورد و خيلي چيزهاي ديگر كه لازم به گفتن نيست وقتي صياد در آخر دُرّي پيدا ميكند سيماي او ديدني است چرا كه شكوفا ميشود انسان تا زيبايي را ميبيند زيبا ميشود و پيرامون خود را زيبا ميكند. قدر او را ميداند او را نزد خريدار مرواريد ميبرد ولي در اين خريد و فروش صياد دلش را ميدهد و سود را خريدار ميكند چون پول در مقابل آن زحمتها خيلي ناچيز است و ارزشي ندارد، ماده كجا و معنويت كجا، دُرّ كجا و پول كاغذي كجا آن اصلش از خداست و اين ساخته شده انسان، فرق بسيار است و ارزش هم نامعلوم، حالا حساب كنيد آن دختري كه ما ديديم با آن شرح حال چون زيبايي سيرت هم داشت ولي خودش خبر نداشت و زيبايي صورت او را غرق كرده بود و عادت برايش شده بود و اين برايش لذت آور بود ولي چه اشتباهي چون خريداران اين زيبايي آدمهاي منجلاب و فاسدي بودند كه او را يعني وجود او را به صورتش ميخواستند نه به سيرتش همه نگاه ميكردند و ميگفتند چقدر زيباست او ديگر آخر تمام دخترهاست برويم دنبالش و …ولي ما چه ميديديم در آنجا خدا حرف ميزد كه اين زيبايي من است نه اين دختر او كه از خود چيزي ندارد چند سالي زندگي و در انتها هم مرگ.
ولي اثر اين زيبايي براي من است اي آدمها، اي حيوانات ناطق چرا به اصلش توجهاي نداريد مگر او قدرت اين را دارد كه خود بتواند زيبا باشد و يا خود را زيبا بكند اصل زيبايي از براي من است. انسان نظرگاه من است در اين عالم من خودم را به اين شكل معرفي ميكنم. حال تو بايد بيايي به سمت بالا تا بتواني اين زيبايي را رؤيت كني اين دختر چوب فروشش را در بدجايي علم كرده بود. خواهرم : (حتماً ديدي كه چگونه صيادان ماهي، ماهي را چوب ميزنند و سرقيمتش با هم بحث ميكنند. در آخر آن كس موفق است كه بهاي بيشتري ميدهد) آن دختر خودش را كم فروخت به بهاي نگاههاي نامحرم و فاسدي كه او را براي چند لحظه ميخواستند تصاحب بكنند او نمي دانست كه آن زيبايي را به اين بها فروخته است شايد صدها نفر با افكاري بس كثيف يكي به صورت، يكي به چشم و ابرو، يكي به موي سر و يكي به ديگر اعضاء و جوارح آن فكر ميكرد،
در آن ميان كسي را نديدم به اصلش فكر كند و بگويد «سبحان الله خدايا تو كجا و ما كجا».
در جهان چون حُسن يوسف كس نديد
حُسن آن دارد كه يوسف آفريد
يوسف كنعاني خوش هيكل و زيبا بود اما تو نگاه كن ببين آنكه يوسف را آفريد چه بود و چه هست. بايد چشم را شست و نگاهي ديگر كرد، چشم آلوده كي تواند سيماي الهي را ببيند و نور حقيقي حق تعالي را در دلش حس كند انسان بايد پي به ارزش خود ببرد و به دنبال اين باشد كه آثار خوبي به جا بگذارد. ارزش انسان اين است كه هر كسي را نسبت به ظرف وجوديش بها ميدهند وقتي پادشاه كنعان آمد و يوسف را به حراج گذاشت پيرزني آمد با دو كلاف نخ و كسي آمد و گفت اي پيرزن تو براي به دست آوردن يوسف چه آوردي گفت جز اين دو كلاف نخ چيزي نداشتم حاصل تمام عمرم اين است و بس و به او گفتند كه ديگر پادشاهان براي خريد يوسف حاضرند كشورشان را بدهند تا او را بدست بياورند حالا تو با اين دو نخ…حكايت اين است كه ثروت و مال و منال در اين عالم و عالم بالا جايگاهي ندارد بلكه آن حاصل كار ارزش دارد. يك مثالي است ميگويند جوجه رو آخر پاييز ميشمارند به خاطر اينكه در بهارتازه به دنيا ميايند و تا بزرگ شوند خيلي ها تلف ميشوند آنكس كه بتواند در برابر نفس و اميال نفساني خود مقاومت بكند نتيجهاش را ميبيند و الا اكثري مردم مفت معطلند بايد مبارزه با نفس كرد بايد از خواستههاي نفس چشم پوشيد تا چشم دل باز شود و گوش جان صوت الهي را بشنود
نتيجه اينكه خواهرم: حقيقتي در وجود شماست بسيار زيبا، بيا به همان معناي اسمت آن حقيقت را جدا كن و در آن غرق شو كه بسيار لذت دارد. محسوسات لذت گذري دارند فقط يك لحظه كه اصلاً قابل محاسبه نيست ولي لذا ت معنوي حساب و كتابي ندارد نميشود حساب كرد اعداد كمر خم ميكنند خدا را شاهد ميگيرم تا زماني كه انسان به دنبال علم باشد و علم را در راه خدا بخواند و عمل بكند براي هميشه شكوفا است و اين را بدان كه مرداب نميشود ميشود رودخانهاي كه به دريا ميريزد و ميشود دريا كه ديگر قابل وصف نيست. دريا يعني خدا. دريا يعني خدا. «پس بياييم دريايي باشيم.»
shamshamshamshamshamshamsham
مرجع کتاب های عرفانی