در میان انبوه جمعیت گم شده ایم،اعمال و افکار و احساسات لطیف پاک آنها را به خویشتن نسبت می دهیم، آدم های پر مدعایی هستیم در حالی که در عمل بر خلاف ادعایمان کم کار ترین هستیم.
نقاب به صورت زده ایم و پشت آن چهره ای کریه المنظر خودمان، مخفی شده ایم. و به همین صورتک تصنعی می نازیم و مغرور می شویم.
گاهی پوز نعمت های ظاهر یمان را می دهیم و احساس ثروت میکنیم در حالی که حقیقتاً اگر آن چه انسان را ثروتمند میکند زبان داشت و خود را معرفی می نمود، گدائی بیش نبودیم .
خلاصه در پایان همه مرگ را از یاد برده ایم چون اگر به فکر مرگ بودیم ظاهر دنیا این چنین نبود..مرگ! یگانه حقیقت ملموس واقعیت انکار نشدنی در این خاکدان تیره و کهنه سرای سپنجی است.
شاید تا کنون داستان آن مرد کوزه گر را شنیده اید که هر وقت کسی می مرد یک سنگ در کوزه ی جلوی مغازه اش می انداخت، یعنی به تعداد هر مرده یک سنگ در کوزه وجود داشت روزی یک نفر سراغ کوزه گر می رود اما میبیند در مغازه ی او بسته است از چند نفر که پرس وجو میکند متوجه می شود که کوزه گر مرده است.
ناگهان یاد سنگ انداختن کوزه گر در کوزه می افتد و با خود می گوید « عاقبت کوزه گر هم در کوزه افتاد ». شاید همین امروز من و شما هم در گوزه افتادیم، شاید همین الان نگارنده، جمله ی خو را تمام کمال ادا نکرده، اجل مثل ساعقه بر سرش فرود آید و در جا خشکش کند، خلاصه طومار زندگی ما نیز به پایان می رسد در حالی که جز شرمندگی و خجالت از خودمان چیزی بر جای نگذاشته ایم . آیا تا به حال فکر کرده اید ت چه حد برای مرگ آماده شده اید که اگر از آن فرار کنید شما را می یا بد و اگر بر جای خود بمانید شما را می گیرد و اگر فراموشش کنید شما را از یاد نبرد.
آری مرگ! با شدت ها و سختی و وحشت های گیج کننده فرا می رسد و انسان را در یک حیرانی و سر گردانی عجیبی فرو می برد و به انسان حالت مستی و بی هوشی دست می دهد مستی بر عقل او چیره می شود و او را در اضطراب شدیدی فرو می برد و قرآن در این باره میگوید و سر انجام سکرات مرگ فرا می رسد و گفته می شود این همان چیزی است که از آن فرار می کردی».
یاد یک حدیث از امام صادق افتادم که چه سخن حکیمانه ای فرمودند: وقتی پشت سر جنازه ای حرکت میکنی، پندارید خود در درون تابوت هستید و به خدا اصرار میکنید که شما را برگرداند حال برگشته اید ببینید چه کاره هستید بعضی موقع که گذرم بر قبرستان می افتد احساس میکنم که قبر ها با من حرف می زنند می دانید آن ها به من چه می گویند، فریاد می آورند ای پسر آدم در پشت من خندان و شاد می گردی ولی در شکم من گریان و محزون خواهی بود، در پشت من زبان شیوا و رثایی داری ولی در شکم من ساکت و خاموش خواهی بود.
می خواهم عرایضم را با کلامی از حضرت عیسی مسیح به پایان بر سانم.
« هر کس بخواهد زندگی را حفظ کند آن را از دست خواهد داد و کسی که زندگی اش را برای خدا از دست بدهد در حقیقت آن را حفظ کرده است»
خدایا بر ما رحم کن، ما در این دنیا غریبیم
پرورد گارا بر موقع مرگمان که غم و حسرت
تمام وجودمان را فرا خواهد گرفت به دادمان برس.
بر ما رحم کن از تنگی قبر و از عذاب قبر..