یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست .
– به ت می گم کم کم بریز.
– خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟
- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
– خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.
رفته بود برایش آب بیاورد که به ش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»
گفت نه.