نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا گر و رسوایی ای عشق
اگر چنگ تو با جانی ستیزد
چنان افتد که هرگز بر نخیزد
تو را یک فن نباشد،ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
تو لیلی را ز خوبی طاق کردی
گل گلخانه ی آفاق کردی
اگر بر او نمک دادی ، تو دادی
بدو خوی ملک دادی ، تو دادی
لبش گلرنگ اگر کردی ، تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی ، تو کردی
به از لیلی فراوان بود در شهر
به نیروی تو شد جانانه ی دهر
تو مجنون را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی
تو او را ناله و اندوه دادی ز محنت
سر به دشت و کوه دادی
چه دلها کز تو چون دریای خون است
چه سر ها کز تو صحرای جنون است
به شیرین دلستانی یاد دادی
وز آن فرهاد را بر باد دادی
سر و جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی ، ز عشقش بیستون شد
ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد
بلند آوازه کردی نام فرهاد
یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم هجران نشانی
یکی را همچو مشعل بر فروزی
میان شعله ها جانش بسوزی
خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر بر فروزد
خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بد نامی عشق
خوشا بر جان من هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز
خوشا عاشق شدن ، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بی نوایی
خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزو هایش بمیرد
اگر می داد لیلی کام مجنون
کجا افسانه می شد نام مجنون؟
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت
نوای عاشقان در بی نواییست
دوام عاشقی ها در جداییست