چشم هایم را می بندم.....
صدای دقیقه ها را خوب می شنوم. ....
زمان اگرچه تند حرکت می کند اما انگار، ایستاده است.
ثانیه ها با دقیقه ها رقابت می کنند اما هیچ کدام به مقصد نمی رسند!
هی دور می زنند و هی می دوند تا شاید به جمعه موعود برسند،
جمعه ای که از پس آن تمام دلهره های رسیدن، تمام می شود؛
جمعه ای که وعده داده شده روزی از میان این همه روزهای سخت،
انتظار را به پایان می رساند.....
چه قدر خسته ام؛ چقدر منتظر!.........
چه قدر چشم به راه!.......
هر جمعه، آخر هفته که می شود، ........
اطلسی ها را آب می دهم؛.......
کوچه را از عطر یاس پر می کنم و دسته گل نرگسم را در دست می گیرم تا
شایـــــــــد...........
اندوه این جاده های منتظر را چگونه طی کنم؟
که راه بس ناهموار طولانی است......
ای کاش پنجره ها باز شوند و فریادم را تا سرزمین های دور برسانند!
من کبوتر غمگینی را سراغ دارم که هر غروب جمعه،
آواز غربت را در رویای وصل خویش زمزمه می کند.
ای مسافر غریب،.......
ای غریبه آشنا! ...........
در کدامین باغ!؟؟؟؟؟؟
کدامین بستان!؟؟؟؟؟؟
کدامین بیابان تو را جست وجو کنم!؟؟؟؟؟
بعضی وقت ها که روزگار قصد می کند،
نیمه جانی را که در بدن دارم، از من باز ستاند،
یاد تو و رویای شیرین وصل توست که آرامم می سازد.
من دلم پیرتر از آن است که بیش از این سال های جدایی را دوام بیاورد.
ای کاش زودتر می آمدی
ای کاش زودتر می آمدم،
ای کاش فاصله ها کوتاه تر می شد!
در ابتدای هر هفته می ایستم و عطشناک،
سراب جمعه ها را درمی نوردم.
اگر قصه انتظار، نوشتنی بود،
شاید می توانستم قصه اشک های مذاب را تا لحظه رسیدنت بنویسم.
من در ابتدای هر هفته جمعه را انتظار می کشم تا با چشمه وصلش عطش مرا خاموش کند.
.........ای امام زمان .........
.........گل نرگسم.........
.........موعودا.........
.........نفسا.........
دقیقــــــــه ها،
ثانیــــــه ها،
زودتر ظهور کن!
کدامین جــــاده
امشب میگذارد سر به پای تو