بارها دست دل را گرفتم و او را
به هر کوي و برزني که نشاني از تو داده اند، کشاندم.
به هر سو نظر افکندم و پرنده دلم را
به هواي تو پرواز دادم.
گفته اند مي آيي.
نکند آمدنت فراتر از پيمانه عمرم باشد.
از سال ها پيش مي شناختمت.
تو در خون رگ هاي شيعه جاري هستي.
در تار و پودشان،
در ذرّه ذرّه وجودشان،
در پشت قلب هاي شکسته مؤمنان،
در صداي لرزان «الغوث الغوث»شان
که مظلوميّت از آن مي بارد.