بهار من!
دلم برای سبزی ام
شدید تنگ گشته است!
که ریز برگ های نو شکفته ی درخت
سبزی دوباره بی نظیر خویش را
هم از کجا، به شاخه هایشان نشانده اند؟!
سفید و صورتی شکوفه های نرم و نازک و لطیف،
بر قواره ی چو هیزم درخت،
هم از کجا به بار آمده اند؟!
خوشا به حال این زمین!
که هر بهار
با اشاره ای ز سمت تو
دوباره سبز می شود؛
و با نگاهکی به روی دلنشین تو
هماره شرم خویش را
به چهره ی شکوه ایزدی
با بغل بغل شقایق لطیف
نمایشی دوباره می دهد.
و من همان زمین خشک غیبت تو ام!
اگر چه مهر تو
در تمام ذرّه های من، نهفته است،
سبز گشتنم، شکوفه دادنم ،
اشاره اش به دست توست؛
لیاقتی به من بده
که چون درخت در بهار
ز خواب نوش،
خویش را رها کنم؛
به عشق تو
به نام تو
جوانه و شکوفه وا کنم؛
بهار خویش را صدا کنم؛
بهار من، ظهور توست!
بهار من، حضور توست!