همیشه میگفت: آدم نباید در فکر اسارت باشد و بیشتر اوقات یا مطالعه میکرد یا ورزش/ پس از جنگ خیلی چیزها آشکار میشود. آن وقت است که میفهمید ما چه کشیدهایم. ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم. ما در اینجا با عزت هستیم. ترجیح میدهیم گرسنه باشیم؛ اما آبرویمان حفظ شود. اگر بدانید که چقدر از ما میترسند، اینها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها
آزاده شهید محمود امجدیان، متولد سال 1342 در شهر باختران در سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ 21/11/61 پس از ساعتها درگیری با ارتش متجاوز بعث عراق به اسارت دشمن درآمد و اسیر شد.
وی نخست به بغداد برده و پس از اینکه در شهر به همراه اسرای دیگر گردانده شدند و گروهی از مردم با سنگ و چوب... به سر و روی این عزیزان زدند، به اردوگاه موصل 2 منتقل شد. بیشتر سالهای اسارت محمود در اردوگاههای موصل 3 و 4 گذشت و در اواخر اسارت، یعنی در سال 67 به همراه شماری از اسیران به اردوگاه تکریت ـ کمپ 17 ـ منتقل شد. تا اینکه در غروبی غمبار توسط منافقین مورد حمله قرار گرفت و روح بلند و ملکوتیاش به خدا پیوست و مظلومانه در قبرستان رمادیه عراق به خاک سپرده شد.
*****
شهادتی مظلومانه، جنایتی وحشیانه
شهید غریب محمود امجدیان، عضوی از این قافله بلاجو بود که به محض ورود به اردوگاه شماره 17 تکریت، از همان آغاز، خصوصیات اخلاقی ویژهای داشت که ایشان را از دیگران متمایز مینمود.
شهید محمود در همان روز به همراه شش نفر از دوستانش از یکی از اردوگاههای موصل به تکریت انتقال یافته بود، در حالی که با ورودشان هیجان عجیبی میان بچهها افتاده بود و مشغول صحبت با اسرایی که قبلاً با هم در یک سلول بودند و هر کدام توسط چندین نفر محاصره شده بود و از احوال بچههای موصل و غیره و ذالک سوالی از آنان میشد، در این بین شهید محمود به نماز ایستاده بود و با وجود خستگی و رنج شکنجههایی که در بین راه از نیروهای بعثی کشیده بودند، همچنان معصومانه با خدا راز و نیاز میکرد.
همان روز که خداوند شهادتش را به دست آن ملحد منافق مقدور کرده بود، ساعت 3 یا 4 بعد از ظهر بود که حوله را برمی دارد و مثل کسی که به وی الهام شده باشد، راهی حمام میشود که شخص منافق وقتی که میبیند، وی به حمام میرود، پشت یکی از ستونهای زندان پنهان میشود و منتظر بیرون آمدن محمود میشود که در این حین، ما دو سه نفر نشسته بودیم، روی یک پتوی کهنه وصله دار و مشغول مطالعه بودیم که شهید محمود از کنار ما گذشت و سلام کرد و برای پهن کردن حوله حمام به طرف طناب رفت.
اینجا بود که سر و صدای بچهها پیچیده و در چند قدمی ما اجتماع کردند، وقتی ما رسیدیم من متوجه شدم که رنگ شهید محمود پریده بود و شخص منافق که از فرصت استفاده کرده بود و ضربه ناجوانمردانه خود را توسط یک درفش که با آن کفشها را میدوخت، به قلب محمود فرو کرده بود. دست و پایش میلرزید و توسط چندین نفر از آنجا دور میشد.