دل من راي تو دارد، سر سوداي تو دارد
رخ فرسودهي زردم غم صفراي تو دارد
سر من مست جمالت، دل من دام خيالت
گهر ديده نثار کف درياي تو دارد
ز تو هر هديه که بردم به خيال تو سپردم
که خيال شکرينت فر و سيماي تو دارد
غلطم گر چه خيالت به خيالات نماند
همه خوبي و ملاحت ز عطاهاي تو دارد
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعناي تو دارد
جگر و جان عزيزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمناي تو دارد
دل من تابهي حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلواي تو دارد؟
هله چون دوست بدستي همه جا جاي نشستي
خنک آن بيخبري كو خبر از جاي تو دارد
اگرم در نگشايي ز ره بام درآيم
که زهي جان لطيفي که تماشاي تو دارد
به دو صد بام برايم به دو صد دام درآيم
چه کنم آهوي جانم سر صحراي تو دارد
خمش اي عاشق مجنون به مگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغاي تو دارد