ستاره باز به دامان شب دويد ، بيا
سرشك شوق ز چشمان شب چكيد بيا
فروغ نقرهاي مه به گرد خيمة شب
كشيد هالهاي از پرتو اميد ، بيا
نيامدي كه شفق دامني پر از خون داشت
كنون كه دست فلق جيب شب دريد، بيا
ستاره، چشم به راه تو ماند تا دم صبح
سحر دميد و شد از ديده ناپديد ، بيا
عروس چرخ ، حرير فروغ خود برچيد
افق دوباره بساط سپيده چيد ، بيا
بيا كه قافلة شب از اين ديار گذشت
سپيده سر زد و مهر از افق دميد، بيا
نيامدي كه دل من حديث شب ميگفت
كنون كه قصّه به پايان خود رسيد، بيا
بيا كه گوش دل من به كوچة معشوق
صداي پاي تو را بارها شنيد، بيا
بيا بيا، كه سير غزالان دشت خاطرهها
هزار شور غزل در من آفريد، بيا
بيا بيا، كه دلِ بيقرار «پروانه»
به شوق روي تو از ديده سركشيد، بيا
م . ع. م (پروانه).