این روزها دنیای من دنیای ویرانی ست
در سینه ام فریاد های خسته زندانی ست
آواره در بیراهه های ظلمت خویشم
حتی چراغی در شب این راه پیدا نیست
بی تو تمام لحظه هایم پوچ در پوچ است
بی تو جهانم غوطه ور در نابسامانی ست
از آن شبی که موی تو در بادها جاری ست
دنیای بی سامان من غرق پریشانی ست
در ازدحام صورتک ها مانده ام تنها
در ازدحام صورتک هایی که« انسانی »ست
انسان سر گشته، گرفتار زمان خویش
جسمی که دنبال سلوک از نوع روحانی ست
بی تو جهانم پُر شده از ناامیدی ها
بی تو جهانم مثل یک دریای توفانی ست
وقتش رسیده که بیایی، بی تو خواهم مُرد
آن وقت می پُرسند که انسان چرا فانی ست