مهدي جان!گاهي دلم عجيب بهانه مي گيردمي گويم مسافت بسيار است ولياقت هم هيچ.بازخود رابه دروديوارمي زند.مي گويم توچرااينقدربچه شدي ؟بابغض مي گويد نگاهم كه به گنبد مي افتدهوايي مي شوم وناگهان اشكهاي بلورينش از پنجره نگاهم بيرون مي ريزدوديگر ارام نمي گيرد