صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 45

موضوع: ۩۞۩|✿كرامتهاى حضرت مهدى عليه السلام✿|۩۞۩

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa رفع مشكلات



    رفع مشكلات


    مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى از كتاب «انوار المشعشعين» كه در تاريخ قم است، نقل مى نمايد:
    «سيد عبدالرحيم، خادم مسجد جمكران حكايت كرد كه در سال 1322 مرض وبا شيوع پيدا كرد. بعد از گذشتن وَبا، روزى به مسجد جمكران رفتم. مرد غريبى را ديدم كه در آن جا نشسته بود. از احوال او و اين كه چرا به اين مكان آمده است، پرسيدم. او گفت: من ساكن تهران هستم و اسمم مشهدى على اكبر است. مغازه اى داشتم و از قبيل دخانيات خريد و فروش مى كردم. به خاطر اين كه به مردم نسيه داده بودم وعده زيادى از آنها هم به مرض وبا از دنيا رفتند، سرمايه ام از بين رفت و دستم خالى شد. حالا به قم آمدم. وقتى اوصاف اين مسجد را شنيدم به اين جا آمدم تا آن كه شايد حضرت حجة عليه السلام نظرى بفرمايد و حاجاتم را برآورد.

    مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد ماند و مشغول عبادت بود و رياضت هاى بسيارى كشيد; گرسنگى، عبادت و گريه زياد. روزى به من گفت: مقدارى از كارم اصلاح شده، ولكن هنوز به انجام نرسيده است و تصميم دارم به كربلا بروم.

    يك روز كه از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم در بين راه او را ديدم كه پياده به كربلا مى رود. سفر او مدّت شش ماه طول كشيد. بعد از اين مدّت روزى از مسجد جمكران به طرف شهر مى رفتم. در همان مكانى كه هنگام رفتن، او را ديده بودم، باز هم ملاقاتش نمودم كه از كربلا بر مى گشت. پس از احوال پرسى و تعارفات، گفت: در كربلا چنين معلوم شد كه انجام مطلبم و برآورده شدن حاجتم در همين مسجد جمكران خواهد بود. به همين خاطر به مسجد مى روم.

    اين بار نيز دو سه ماه در مسجد ماند و در يكى از حجرات منزل گرفت و مشغول رياضت و عبادت بود. روز پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان بود كه از مسجد به شهر آمد تا به تهران برود. او را به منزل خود بردم و شب را ميهمان من بود. پرسيدم: حاجتت چه شد؟
    گفت: حاجتى كه خواستم برآورده شد.
    گفتم: چگونه و از چه راهى؟
    گفت: چون تو خادم مسجد هستى براى تو نقل مى كنم و براى احدى نقل نكرده ام.

    در مدتى كه در مسجد حجره گرفته بودم با شخصى از اهالى روستاى جمكران قرارداد بستم كه هر روز يك قرص نانِ جو به من بدهد تا بعداً كه جمع شد، پولش را بدهم. يكى از روزها كه پيش او رفتم از دادن نان خوددارى كرد.

    برگشتم و به كسى ابراز نكردم. چهار روز براى خوردن چيزى نداشتم از علف هاى كنار جوى مى خوردم تا آن كه به اسهال مبتلا شده و بى حال افتادم و ديگر قوّت برخاستن نداشتم. فقط براى عباداتِ واجبم قدرى به حال مى آمدم. روز چهارم هم تمام شد و نصف شب فرا رسيد. ديدم كه طرفِ كوه دوبرادران روشن شد و نورى مى درخشد; به گونه اى كه تمام بيابان روشن شده بود. ناگهان احساس كردم كه شخصى پشت در حجره است و مى خواهد در را باز كند. با حالت ضعف و ناتوانى برخاستم و در را باز كردم. سيدى را با شوكت و جلالت مشاهده نمودم. سلام كردم كه در اين هنگام هيبت او مرا گرفت و نتوانستم سخن بگويم تا آن كه جلو آمد و كنار من نشست و فرمود: جدّه ام فاطمه عليها السلام در نزد پيامبر صلى الله عليه وآله شفيع شد كه پيامبر حاجت تو را برآورد و جدّم نيز آن را به من واگذار نمود.

    سپس فرمود: به وطن خود مراجعت كن كه كارَت خوب خواهد شد. پيامبر فرمود كه برخيز و برو. زيرا اهل و خانواده ات منتظرند و بر آنها سخت مى گذرد.

    در اين هنگام به دلم افتاد كه اين بزرگوار حضرت حجة عليه السلام مى باشد. عرض كردم: اين سيد عبدالرحيم، خادم مسجد، چشمش نابينا شده است. شما به او شفا دهيد. فرمود: صلاح او همان است كه به همين حالت باشد.
    سپس فرمود: با من بيا تا به مسجد برويم و نماز بخوانيم.

    برخاستم و با حضرت از حجره بيرون آمديم تا نزديك چاهى رسيديم كه در نزديك درب مسجد مى باشد. ناگهان شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او سخنانى فرمود كه من نفهميدم. سپس در صحن مسجد مقدارى قدم زديم. در اين هنگام مشاهده نمودم كه شخصى از مسجد خارج شد و ظرفى آب در دست داشت و به طرف ما آمد. ظرف آب را به حضرت داد تا آن بزرگوار وضو گرفت. پس از آن به من فرمود: از اين آب وضو بگير.

    من هم وضو گرفتم و داخل مسجد شديم. به آقا و مولايم عرض كردم: يابن رسول اللّه! چه وقت ظهور مى كنيد؟
    حضرت از اين سئوال خوشش نيامد و با تندى فرمود: اين سؤال ها به تو نيامده است.
    عرض كردم: مى خواهم از ياوران شما باشم.
    فرمود: هستى، ولى تو نبايد از اين مطالب سؤال كنى.
    ناگهان از نظر غايب شد، ولى صداى آن بزرگوار را از ميان ايوان مسجد مى شنيدم كه مى فرمود: هر چه زودتر به وطن خود مراجعت كن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و عيالت هم عَلويّه است.



    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:43
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa نجات از چنگ مأموران رضاخان پهلوى




    نجات از چنگ مأموران رضاخان پهلوى


    مرحوم آية اللّه حاج شيخ مرتضى حائرى مى نويسد:

    «آقاى حاج شيخ عبداللّه مهرجردى از وعاظ مشهور خراسان است و من متجاوز از چهل سال است كه ايشان را خوب مى شناسم; انسان فاضل و با محبتى است.

    او گفت: در زمان رضا شاه پهلوى در اواخر سلطنت او كه خيلى بر اهل علم سخت گرفته بود، خصوصاً نسبت به مشهد مقدّس و تقريباً معافيت طلبگى نيز منسوخ شده بود، حتى خود نگارنده پس از فوت مرحوم والد، مشمول بودم و بيم احضار به نظام وظيفه بود، روى اين جهت آقاى حاج شيخ سابق الذكر به مرحوم آقاى شيخ حسن على اصفهانى مراجعه مى كند كه ايشان حاج شيخ معظم را راهنمايى معنوى نمايند.


    چون مرحوم حاج شيخ حسن على اصفهانى مشهور به دستگيرى معنوى بود. خلاصه، ايشان به آقاى اصفهانى معظم له مراجعه مى نمايند. حاج شيخ حسن على اصفهانى پس از اِعمال قدرت خاص، مى گويند: حل كار شما از لحاظ اين كه به نظام وظيفه نروى و معاف شوى، منوط به اين است كه به قم و به مسجد جمكران بروى و به حضرت صاحب الامر عليه السلام متوسل شوى.

    آقاى حاج شيخ عبداللّه مهرجردى به قم مى آيند و به مسجد جمكران مى روند و متوسل مى شوند. در نتيجه، خواب مى بينند كه در مسجد يا حياط آن هستند و على الظاهر خادمه اى به ايشان مى گويد كه حضرت حجت عليه السلام در همين مجاور مسجد تشريف دارند و حاج شيخ مزبور را خدمت امام عليه السلام راهنمايى مى نمايد.


    مى گفت: در آن حال سيگار هم نكشيدم كه خدمتشان رسيدم و عرض ادب و سلام كردم و در ضمن، اطراف مسئله شرب تتن كه اصوليين و اخباريين در حرمت و حليّت آن اختلاف دارند، خدمتش صحبت كردم. البته مقصود من اظهار فضل بود كه مثلا آقا بداند كه من اهل فضل و تحصيل هستم. مثل اين كه آقا خيلى اين اصلِ مثبت را تحويل نگرفت. يادم نيست خود آقا، يا من، صحبت معافيت از نظام را پيش كشيديم كه فرمود: ما آن را تقريباً درست كرديم. از خواب بيدار شدم. از سابق يك معافيت يك ساله به عنوان مرض يا عذر ديگر كه يادم نيست، داشتم. هر موقع كه نياز به نشان دادن مى افتاد، همان برگ موقت كه مدت ها وقتِ آن تمام شده بود را نشان مى دادم و رفع گرفتارى مى شد. تا چند سال اين طور بود تا آن كه مشمول بخشودگى گرديد. چون رسم اين بود كه مثلا بعد از ده سال، متولدين ده سال قبل را كه به عللى موقّت از قبيل مرض يا كفالت به نظام نيامده بودند، معاف مى كردند و اين اعجاز است.

    براى آن كه اولا برگ دولتى كه بى تاريخ نيست و با يك نظر معلوم مى شود كه وقت آن گذشته است و اگر بر فرض محال هم بى تاريخ باشد، مأمور مى گويد كه اين برگ اعتبار ندارد.


    گذشته از آن، پرونده در اداره مربوطه بود و بايد هر سال اسم ايشان بيرون بيايد و ايشان را احضار نمايند. اين قصه را ايشان چند سال قبل براى من نقل كرد. پس از آن گفتم: وجود امام زمان عليه السلام نزد من مانند روز روشن است».




    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:47
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa شفاى كسى كه لال شده بود




    شفاى كسى كه لال شده بود

    اين جانب «ع ـ م» فرزند حسين، ساكن شاهرود، در اثر اصابت ضربه اى به جمجمه ام بى هوش شدم و به بيمارستان منتقل و بعد از 48 ساعت به منزل انتقال يافتم;

    در حالى كه در اثر آن ضربه، قوه گويايى خود را از دست داده و لال شده بودم. به چند دكتر در تهران و شهرستان ها مراجعه نمودم، ولى نتيجه اى حاصل نشد.


    تصميم گرفتم براى زيارت به قم بيايم و در شب چهارشنبه
    (1) براى شفا به مسجد مقدّس جمكران مشرف شوم. به حمدللّه موفق شدم و صبح چهارشنبه براى اداى نماز صبح از خواب بيدار شدم و در حالت لالى، مثل قبل، رو به قبله ايستادم كه نماز بخوانم.

    ناگهان در وسط نماز متوجه شدم كه مى توانم حرف بزنم. به بركت عنايت امام زمان عليه السلام زبانم باز شد و بقيّه نماز را با حالت عادى خواندم.






    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:48
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa شفاى دست هاى فلج شده



    شفاى دست هاى فلج شده


    آقاى «خ»، يكى از خدمتگزاران مسجد مقدّس جمكران مى نويسد:
    «اغلب شب ها به اقتضاى كار روابط عمومى تا صبح بيدار مى ماندم، ولى آن شب به خاطر خستگى زياد براى استراحت رفتم كه خوابم نبرد. بى اختيار به روابط عمومى مسجد برگشتم تا به اوضاع سركشى كنم. به مسجد مردانه كه بنّايى مى كردند، رفتم. يكى گفت: مى گويند در مسجد زنانه زير زمين كسى شفا گرفته است.

    گفتم: اطلاع ندارم. و از روابط عمومى با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم كه تأييد كرد.
    گفتم كه به هر وضعيّتى كه هست ايشان را براى مصاحبه به روابط عمومى راهنمايى كنند.


    چند دقيقه بعد، خانم شفا يافته در معيّت چندين زن كه او را محافظت مى كردند تا از هجوم جمعيت در امان باشد به مركز روابط عمومى آمد. زن شفا يافته به شدّت خسته به نظر مى رسيد. چون جمعيت زيادى از خانم ها براى تبرّك به او هجوم آورده بودند. با اين كه درهاى روابط عمومى بسته بود، زائرين از دريچه كوچك، مرتب اشياى مختلفى را براى تبرك شدن به داخل پرتاب مى كردند.

    انگشتان هر دو دستم فلج بود; سه انگشت دست راست و انگشتان دست چپم به هم چسبيده بود كه قادر به انجام هيچ كارى نبودم. علت بيمارى ام اين بود كه وقتى پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم را به من دادند به حالت غش افتادم.


    وقتى به هوش آمدم، متوجه شدم كه دست هايم فلج مانده است. شوهرم كه فرد ملاّكى بود، پس از اين واقعه با زن ديگرى ازدواج كرد و بچه هايم را هم از من گرفت. اين اوضاع به وضع جسمى و روحى من لطمه شديدى وارد آورد. در طول اين پانزده سال به دكترهاى زيادى مراجعه كردم; از جمله دكتر مصباحى كه مطب او در خيابان عشرت آباداست و دكتر حيرتى كه مطب او نيز در خيابان عشرت آباد است و دكتر رحيمى كه در بيمارستان بنت الهدى كار مى كند.

    همچنين در تهران هم براى فيزيوتراپى در بيمارستان شفا يحيائيان نوبت گرفته بودم كه به علت كمبود بودجه نتوانستم بروم. قبل از آمدن به قم، پيش دكتر برزين نرواز رفتم و چند بار دستم را زير برق گذاشتم، ولى سودى نداشت و دردى نيز همراه بى حسى توى دستم بود كه هميشه قرص مسكن مى خوردم.

    چند روز قبل به اتفاق سه نفر از خانم ها از مشهد عازم زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السلام شديم. سپس براى زيارت به طرف قم و مسجد جمكران راه افتاديم و به منزل دامادم كه اهل شيروان و ساكن قم است، رفتيم تا به مسجد جمكران آمديم و پس از به جا آوردن آداب مسجد در مجلس جشنى كه به مناسبت «عيدالزهرا» بود، شركت كردم. مجلس با شادى و سرور توأم بود و معنويت خاصى داشت و پس از اجراى برنامه و خواندن دعاى توسل منقلب شدم و بى اختيار عرض كردم: آقا، امام زمان! من شفا مى خواهم.

    حالت عجيبى داشتم. ناگاه احساس كردم نورهايى عجيب را از دور و نزديك مى بينم. متوجه شدم كه انگار دارند انگشتان و دست هايم را مى كشند. دستم صدا مى كرد. فهميدم شفا گرفته ام».


    ) يكى از خانم هايى كه همراه آن زن آمده بود، گفت:
    «من بغل دست اين خانم بودم كه متوجه شدم ايشان سه مرتبه گفت: يا صاحب الزمان! و دست هايش را در هوا تكان داد و صورتش كاملا برافروخته شد».
    ) موضوع را از خانم «ز ـ ك»، فرزند رضا كه از همراهان ايشان و در خيابان خواجه ربيع سكونت دارد، جويا شديم كه گفت:
    «من ايشان را كاملا مى شناسم و پانزده سال است كه دست هايش فلج است».





    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:50
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa شفاى زن سرطانى




    شفاى زن سرطانى


    خانم «ن ـ پ» 27 ساله، متأهل و ساكن تهران، سرآسياب و همسر آقاى «ا ـ ز» سرپرست مكانيك ماشين هاى سنگين شركت هپكو.
    بيمارى: سرطان كبد و طحال.
    پزشك معالج: دكتر كيهانى متخصص سرطان در بيمارستان آزاد.

    نقل از پدر نامبرده، آقاى «ع ـ پ»
    «مدتى بود كه دخترم هر روز لاغر و نحيف مى شد تا اين كه موجب ناراحتى ما شد. ابتدا او را نزد دكتر سيد محمّد سه دهى برديم. ايشان پس از انجام معاينات گفت: كار من نيست. بايد او را پيش دكتر كيهانى ببريد.


    وقتى به آقاى دكتر كيهانى مراجعه كرديم، ايشان بلافاصله او را در بيمارستان آزاد، بسترى كرد. عسكبردارى هاى متعدد صورت گرفت و از جمله، توسط دكتر كلباسى تكّه بردارى به عمل آمد.
    دكتر كلباسى گفت: متأسفانه، كار تمام شده است و زخم سرطان، طحال و كبد را پر كرده است و درمان هم نتيجه اى ندارد و در صورت انجام شدن يا نشدن عمل، مريض شش ماه بيش تر زنده نخواهد ماند. شما هم بى جهت خرج نكنيد، ولى براى دلخوشى شما، پنجاه جلسه، شيمى درمانى مى كنيم.

    من همان شب خدمت آقاى «م ـ ح» كه از اعضاى هيأت امناى مسجد مقدّس جمكران است، زنگ زدم و تقاضاى دعا نمودم. هفته بعد هم به مسجد جمكران رفتيم و در آن جا مانديم. من از حضرت مهدى عليه السلام شفاى دخترم را خواستم. هيأت محبّان پنج تن آل عباى تهران هم بودند. علاوه بر توسل، نذر گوسفند و وليمه اى را در مسجد جمكران نمودم.

    پرونده بيمارى فرزندم را به آمريكا نزد فرزندم كه در آن جا است، فرستادم. او پرونده را به چند نفر از متخصصين سرطان نشان داد. آنها هم نظريه دكتر كيهانى را تأييد نمودند. خلاصه، هر چه توانستنم در اين راه جدّ و جهد كردم. از جمله، بيمارستانى كه در مكزيك با داروهاى گياهى بيماران را درمان مى كند نيز داروهاى گياهى دادند، امّا مثمر ثمر واقع نشد. مهم تر از همه اين كه توسلات خود را به ائمه هدى عليهم السلام مخصوصاً حضرت حجّت عليه السلام قطع نكردم و به نذر و نيازها ادامه دادم.

    جلسه هشتم شيمى درمانى بود كه آقاى دكتر كيهانى با تعجب به من گفت: حاج آقا! چه كار كردى كه ديگر اثرى از زخم ها وجود ندارد؟
    عرض كردم: به كسى پناه بردم كه همه درماندگان به آن پناه مى برند; توسل به مولايم صاحب الزمان عليه السلام پيدا كردم.

    ايشان براى اطمينان، مجدداً عكسبردارى كرد و آزمايشات لازم را انجام داد و شفاى فرزندم را تأييد كرد و گفت: آثارى از مرض وجود ندارد و به لطف امام زمان عليه السلام حالشان خوب است و يقيناً شفا گرفته است.



    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:53
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa شفاى پسر بچه سنّىِ حنفى



    شفاى پسر بچه سنّىِ حنفى


    اسم من سعيد است. 12 ساله هستم و حدود يك سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دكترها جوابم كرده بودند. 15 روز قبل، شب چهارشنبه كه به مسجد جمكران آمدم در خواب ديدم كه نورى از پشت ديوار به طرف من مى آيد. ابتدا ترسيدم، امّا بعد خودم را كنترل كردم. آن نور آمد و با بدن من تماس پيدا كرد و رفت.

    نور آن قدر زياد بود كه نتوانستم آن را كامل ببينم. بيدار شدم و دوباره خوابيدم. صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه مى توانم بدون عصا راه بروم و متوجه شدم كه حالم خيلى خوب است.

    تا شب جمعه در مسجد مانديم. آن شب مادرم بالاى سرم نشسته بود و قرآن مى خواند. احساس كردم كسى بالاى سر من آمد و جملاتى را فرمود كه فهميدم بايد يك كارى را انجام دهم. سه مرتبه هم جملات را تكرار كرد.

    به مادرم گفتم: مادر! شما به من چيزى گفتى؟
    گفت: نه!
    گفتم: پس چه كسى با من حرف زد؟
    گفت: نمى دانم.


    هر چه سعى كردم تا آن جملات را به ياد بياورم، متأسفانه نشد و تا الآن هم يادم نيامده است.
    اهل زاهدان هستم. از منطقه سنّى نشين ايران به مسجد مقدّس جمكران آمده ام تا مولايم مرا شفا دهد. دوست دارم زنده باشم. دوست دارم درس بخوانم. من كلاس پنجم ابتدايى هستم و در مدرسه «محمّد على فايق» درس مى خوانم. يك غده سرطانى در قسمت شانه، لگن و شكمم بود كه روز به روز مرا ضعيف تر مى كرد; نمى توانستم قدم از قدم بردارم. دكترها از درمان من مأيوس شده بودند; بعضى از دكترها هم به مادرم گفتند كه بايد پاى مرا قطع كنند.

    از سه ماه قبل كه براى نمونه بردارى مرا عمل كردند، نتوانستم از خانه بيرون بيايم. توى رختخواب افتاده بودم و توانايى راه رفتن نداشتم.
    وقتى از همه جا و همه كس مأيوس شديم، مادرم مرا به جمكران آورد. او مطمئن بود كه آقا امام زمان عليه السلام به ما جواب رد نمى دهد چون او پسر فاطمه عليها السلام است و او گداهاى در خانه خود را دست خالى ردّ نمى كرد.
    بله! مادرم مطمئن بود كه مريضى من در قم خوب مى شود.


    الآن هم كه همه بيمارى ام بر طرف شده است و امام زمان عليه السلام شفايم داده است، احساس واقعاً خوبى دارم. وقتى به دكترها مراجعه كردم، باور نكردند كه بيمارى من بهبود يافته باشد. يكى از دكترها به مادرم گفت كه مرا پيش كدام دكتر برده است؟

    مادرم گفت: ما دكتر ديگرى داريم. پسرم را در قم به مسجد جمكران بردم و امام زمان عليه السلام او را شفا داد.
    پزشك ها گفتند كه حتماً به قم و به جمكران خواهند آمد».


    مادر نوجوان سرطانى شفا يافته مى گويد:
    «ببخشيد! من از يك جهت ناراحت و از يك جهت خوشحال هستم و لذا نمى توانم درست صحبت كنم. ناراحتى من اين است كه مجبورم از اين جا بروم و خوشحاليم از آن جهت است كه فرزندم شفا پيدا كرده است. پسرم يك سال و هشت ماه مريض بود. يك سال با درد ساخت و سوخت امّا چيزى به من نگفت تا ناراحتى اش خيلى شديد شد و دردش را اظهار كرد.

    او را پيش دكترهاى زاهدان بردم. گفتند كه بايد اين بچه را به تهران ببريد. او را به تهران آوردم و نمونه بردارى كردند و گفتند: غده سرطانى است. من بى اختيار شده و به سر و صورتم مى زدم. از آن روز به بعد كه مرض او را فهميدم، خواب راحت نداشتم و نمى دانم شب هاى طولانى را چطور مى گذراندم. خواب به چشمان من نمى آمد.


    آنچه بلد بودم اين بود كه اول به نام خدا درود مى فرستادم و «الله اكبر» و «لا اله الا الله» مى گفتم. چندين دوره تسبيح «لا اله الا الله» گفتم. بعد! به نام محمد صلى الله عليه وآله و بعد به نام حضرت مهدى عليه السلام و بقيه انبياى الهى صلوات فرستادم; وقتى خواب به چشمم نمى آمد، نمى خواستم بيكار باشم.
    مادر! دكترها چه گفتند؟
    آنها مى گفتند: الان كه بچه را از بين بردى براى ما آوردى؟ بيمارى پسرت سرطان است و علاجى ندارد.
    گفتم: تقصير من نيست. پسرم چيزى به من نگفت.
    به پسرم گفتند: چرا چيزى نمى گفتى؟
    گفت: من نمى دانستم كه سرطان است.

    به هر حال دكترها عصبانى شدند. چهار دكتر ما را جواب كردند. به بعضى از دكترها التماس كردم كه گفتند: شيمى درمانى مى كنيم تا چه پيش آيد.
    چند جلسه شيمى درمانى كردند و هنوز او را زير برق نگذاشته بودند كه سعيد را به مسجد جمكران آوردم. وقتى به اين جا آمديم، روز سه شنبه بود. سعيد، شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب كه تنها بود و من توى مسجد بودم، خواب مى بيند. وقتى من آمدم، ديدم كه او بدون عصا راه مى رود. گفتم: سعيد جان! زود برو چوب را بردار! چرا بدون عصا راه مى روى؟


    گفت: من ديگر مى توانم با پاى خودم راه بروم و احتياجى به عصا ندارم. مگر من نيامدم اين جا تا بدون چوب راه بروم؟
    من و برادرش گفتيم كه لابد شوخى مى كند، امّا او گفت: من شفا گرفتم و بعد خوابش را تعريف كرد.
    برادرش گفت: اگر راست مى گويى، بنشين! سعيد نشست.
    گفت: بلند شو! سعيد برخاست.
    گفت: سينه خيز برو! رفت.
    سعيد كاملا خوب شده بود. الحمدللّه رب العالمين.
    من به خاطر اين كه بچه را چشم نظر نكنند و اسباب ناراحتى او را فراهم نكنند، خواستم به كسى نگويم تا بعداً براى متصدّى مسجد نقل كنم. شكر. الحمدلِلّه. بچه را آوردم اين جا، سالم شد و اميد است كه حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شويم.

    در نوار ويدئويى از اين مادر سوال شد: چرا شما به مسجد جمكران آمديد؟
    ـ وقتى در بيمارستان تهران بودم، خواب ديدم كه مرا به اين جا راهنمايى كردند و گفتند: شفاى فرزند تو اين جا است.
    سعيد چند ماه مريض احوال و بسترى بود؟


    از شهريور ماه. از شهريور تا آبان ديگر نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل مى كرد و به اين طرف و آن طرف و پيش دكترها مى برد و در مسافرت هم برادرش كه همراه ما است او را بغل مى كرد. سعيد بعد از نمونه بردارى به كلى از پا افتاد. عكس ها و مدارك همه چيز را نشان مى دهد.
    بعد از شفا هم ا و را پيش دكترها برديد؟

    بله! آنها تعجب كردند و گفتند: چه كار كردى كه اين بچه خوب شد؟ گفتم: ما يك دكتر داريم كه پيش او بردم. گفتند: كجاست؟ گفتم: قم، مسجد جمكران. و بعد چند تا از سكه هاى امام زمان عليه السلام را به آنها دادم. به خدا دكتر تعجب كرد، دكتر آدرس جمكران را هم گرفت.
    كدام دكتر بود؟
    دكتر بيمارستان هزار تختخوابى امام خمينى، آقاى دكتر رفعت و يك دكتر پاكستانى ديگر.


    دقيقاً چه مدت است كه اين جا هستى؟
    نزديك يك برج است كه اين جا هستم و بايد حضرت امضا كند و اجازه بدهد تا از اين جا بروم.
    در منطقه شما اكثراً اهل تسنن هستند؟
    بله!
    خودتان چطور؟

    ما خودمان هم سنى و حنفى هستيم. پيرو دين، قرآن و اسلام هستيم.
    حالا كه امام زمان عليه السلام بچه شما را شفا داد، شما شيعه نمى شويد؟
    امام زمان عليه السلام مال ما هم هست و تنها براى شما نيست.


    در سفرى كه اخيراً به همراه آقاى حاج سيد جواد گلپايگانى جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جوياى حال اين خانواده شدم به دو نكته آگاهى يافتم.

    1
    ـ ديدار اين نوجوان با مرحوم آية الله العظمى گلپايگانى و سفارش ايشان به او كه بايد جزو شاگردان مكتب امام صادق عليه السلام و از سربازان امام عصر عليه السلام شود.

    2 ـ مژده دادند كه افراد خانواده اين نوجوان، همه شيعه اثنى عشرى شده اند و اين قصه در نزد مردم آن جا مشهور است.




    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 14:55
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa نذر چهل شب چهار شنبه



    نذر چهل شب چهار شنبه


    بيا بيمار خسته گشته از درد
    كه درمانگاه برتر جمكران است



    به دارو خانه مهدى گذر كن
    دوايش لطف داور جمكران است
    (1)



    اهل نوشهر مازندران هستم كه در حال حاضر ساكن تهران و كارمند اداره آموزش و پرورش مى باشم. سال 1374 فرزند 21 ساله ام از ناحيه پا احساس درد شديدى كرد. دكترها مى گفتند كه چيز خطرناكى نيست، بلكه نوعى احساس عضلانى است.

    خرداد همان سال، دردِ پا به همه اعضايش سرايت كرد و با سردرد شديدى همراه شد كه در نهايت منجر به فلج شدن تمام بدنش گرديد.
    سرانجام بعد از آزمايش ها و معاينه هاى متعدد و سى .تى .اسكن كه در بيمارستان «امام حسين عليه السلام » انجام شد، گفتند كه داخل بدن فرزندم ضايعاتى مشاهده شده است كه بايد بسترى شود.

    مدتى در آن جا بسترى بود، ولى باتوجه به شدّت و سرعت بيمارى با مشورت پزشكان معالج، او را به بيمارستان «شهداى تجريش» و سپس به بيمارستان «مدرّس» منتقل كرديم. بعد از انجام آزمايش هاى تخصصى اعلام كردند كه او سرطان مغز و استخوان دارد و بيش تر از شش ماه زنده نخواهد ماند.

    نمى دانم چرا و چطور، امّا به دلم افتاد كه جگر گوشه ام را به مسجد جمكران بياورم و آوردم و براى شفاى او به آقا امام زمان عليه السلام متوسّل شدم. شانزده روز در مسجد بوديم. طى اين مدّت خواب ديدم كه بايد فرزندم را به بيمارستان برگردانم; حتى خودش هم خواب ديده بود كه امام زمان عليه السلام يك قرآن به او داده و فرموده بود: «آن را بخوان و ختم كن!»

    او را به بيمارستان برگرداندم. دكتر موسوى، فوق تخصص جراحى عمومى با آزمايش هاى مجدد تشخيص داد كه غدّه اى در قسمت لگن وجود دارد كه بايد عمل شود. همان موقع نذر كردم كه چهل هفته، شب هاى چهارشنبه به مسجد مقدّس جمكران بروم; به اين اميد كه فرزند جوانم بهبود يابد.


    عمل جراحى انجام شد، ولى با وجودى كه پزشكان مى گفتند عارضه با عمل جراحى برطرف شده است، امّا فرزندم همچنان فلج باقى مانده بود!
    بعد از چند روز، پزشك جراح اعلام كرد كه وضعيت غدّه به گونه اى است كه برايشان مثل يك معمّا شده است; غدّه به صورت توده اى فشرده درآمده بود كه اين مسأله از نظر آنها غير قابل تصوّر بود. او را به قصد توسّل به امام هشتم، على بن موسى الرضا عليه السلام به مشهد مقدّس بردم. مدّت يك ماه كه در جوار پاك آن حضرت بوديم، آمدن به مسجد مقدّس جمكران را در شب هاى چهارشنبه ترك نكردم و هر هفته از مشهد به قم مى آمدم.

    بعد از مدتى به تهران برگشتيم و طبق توصيه پزشك ها شيمى درمانى را شروع كرديم كه اين كار هم نتيجه اى نداد، امّا با عنايتى كه در خواب به فرزندم شده بود، همچنان به معجزه اى از طرف حضرت ولى عصر عليه السلام اميدوار بوديم و شب هاى چهارشنبه به مسجد مقدّس جمكران مى آمدم كه با تمام شدن چهل هفته، نتيجه گرفتم و فرزندم شفا گرفت!

    در حالى كه پزشكان از ادامه حيات فرزندم مأيوس شده بودند، ولى به لطف خدا و عنايت حضرت ولى عصر عليه السلام فرزندم بعد از گذشت چند سال در صحت و سلامت زندگى مى كند
    (2).
    دكتر محسن توانانيا، پزشك دارالشفاى حضرت مهدى عليه السلام ، درباره شفاى ط .م اظهار مى دارد:

    «بيمار مورد نظر در تاريخ 14/7/1375 در سن 21 سالگى به علّت درد شديد در ناحيه لگن و پا به بيمارستانى در تهران مراجعه كرده است. بيمار سر درد پيشرونده اى هم داشت; طورى كه به سختى راه مى رفت و مجبور به استفاده از عصا شده بود. در بررسى هاى انجام شده از طريق سى .تى .اسكن، توده هايى در داخل لگن مشخص شده بود كه با بررسى بيش تر ثابت شد كه دردهاى شديد بيمار ناشى از انتشار بدخيمى از استخوان ها در ساير قسمت هاى بدن بوده است.

    بعد از انجام جراحى نتيجه به تومور بدخيم و درگيرى استخوان ها منتهى گرديد كه معمولا در اين موارد پيشرفت بيمارى چنان سريع است كه حتى با بهترين اقداماتِ درمانى، طول عمر بيمار كوتاه خواهد بود; در حالى كه در بررسى هاى به عمل آمده از بيمار مورد نظر كه دو سال بعد، به وسيله سى .تى .اسكن انجام شد، هيچ اثرى از بيمارى در هيچ نقطه اى از بدن او مشاهده نشده است.

    نظر كارشناسى خانم دكتر اديبى در مصاحبه اى با امور فرهنگى مسجد مقدس جمكران:

    واحد ارشاد: با توجه به تخصص حضرتعالى و بررسى هايى كه روى پرونده بيمار مذكور انجام داده ايد، لطفاً بفرماييد كه مداواى اين گونه بيمارى به صورت طبيعى چند درصد امكان دارد؟

    دكتر اديبى: اين بيمارى وقتى به صورت گسترده و به اصطلاح ما «متاستان» شده باشد و درگيرى هاى گوناگون در نواحى مختلف ايجاد كرده باشد، انتظار مى رود كه حتّى با بهترين درمان ها طول عمر بيمار خيلى كوتاه باشد، ولى در مورد ايشان شفا تحقق يافته است.


    واحد ارشاد: فرموديد كه درمان طبيعى اين بيمار امرى غير عادى بود، آيا مورد خاصى در پرونده ايشان ملاحظه ننموديد؟

    دكتر اديبى: همان طور كه خدمتتان عرض كردم، وقتى اين پرونده را مطالعه مى كردم با توجه به اين كه در تشخيص بيمارى هيچ ترديدى نبود و توسط پاتولوژيست بررسى شده بود، بنابراين فكر نمى كنم هيچ ترديدى در تشخيص اين بيمارى وجود داشته باشد. لذا با توجه به اين كه آزمايش ها نشان مى دهد مراكزى از قسمت هاى مختلف بدن بيمار باهم درگير بوده اند، يقيناً مسأله درمانش يك پديده طبيعى نبوده است
    (3).




    يار صفحة:
    (1) مسجد مقدس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 157.
    (2)دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 172، مورخه 15/4/1378.
    (3)
    مصاحبه مذكور در مورخه 10/8/78 صورت گرفته است.
    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:01
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa نيمه شعبان و مسجد مقدّس جمكران



    نيمه شعبان و مسجد مقدّس جمكران



    شغل من رانندگى است و سى سال است كه در اين كار هستم. تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان ها رفت و آمد مى كردم.

    يك روز صبح هرچه كردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فكر كردم كه پاهايم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم كه زانوهايم مثل چوب خشك شده است. همان موقع اوّلين كسى را كه صدا زدم، امام زمان عليه السلام بود. بدون هيچ اختيار و كنترلى توى رختخواب افتادم.

    بچه ها اطرافم جمع شدند و مضطربانه علت را از من مى پرسيدند، امّا من فقط مى گفتم: «نمى دانم . . . نمى دانم».
    حدود 18 روز در منزل بسترى بودم و درد مى كشيدم. پيش هر دكترى كه به فكرمان مى رسيد، رفتيم. در نهايت وقتى از همه جا مأيوس شديم به امام زمان و چهارده معصوم عليهم السلام متوسّل شدم. بالاخره بعد از مراجعه به يكى از دكترها قرار شد كه پايم را عمل كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمه شعبان بود، بى اختيار اشكم جارى شد و به همسرم گفتم: «امشب عيد است، چراغ ها را روشن كن!»


    كليدهاى ايوان را هم خودم روشن كردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجيبى بود; حال خاصّى داشتم. اشك از حصار چشمانم رها مى شد و روى سينه ام مى ريخت. تنها اميدم امام زمان عليه السلام بود. در خيالم كبوتر دل شكسته ام را به طرف جمكران پرواز دادم و پشت در سبز رنگ مسجد ايستادم و از بين شبكه هاى در به گنبد و گلدسته مسجد خيره شدم و با خودم زمزمه مى كردم.


    صبح، دخترم آمد و با حالتى بغض آلود گفت: «بابا! ديشب كه تولّد امام زمان عليه السلام بود، خواب ديدم دكترى آمد و خواست پاهاى تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيّدى جلو آمد و گفت كه بگذاريد من پايش را بمالم» و همان طور كه گريه مى كرد، ادامه داد:
    «بابا! به دلم يقين شده است كه بايد به جمكران برويم. من نذر كرده ام براى حضرت آش بپزيم».
    گفتم: «عزيزم! من خودم براى امام زاده سيّد على نذر كرده ام».

    سرانجام با اصرار دختر و ديگر بچه هايم راضى شديم تا به مسجد مقدّس جمكران برويم و در آن جا نذرمان را ادا كنيم. وسايل لازم را تهيه كرديم. من در حالى كه خوابيده بودم، كمى از سبزى ها را پاك مى كردم.

    گفتم مرا به حمام ببرند. چون مى خواستم با بدن پاك وارد مسجد شوم. صبح كه مى خواستم بلند شوم تا به طرف جمكران حركت كنيم، درد پاهايم بيش تر شد; طورى كه اصلاً نمى توانستم از جا بلند شوم. فريادى از درد كشيدم و گفتم:
    «يا صاحب الزمان! من مى آيم، امّا اگر خوبم نكنى، بر نمى گردم!»
    وقتى از ماشين پياده شديم، همسرم تا وسط حياط مسجد دستم را گرفت. به او گفتم: «مرا رها كنيد و برويد نذرى را آماده كنيد!»


    وارد مسجد شدم. جاى خالى نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود. خودم را با هر سختى كه بود كنار ستونى رساندم. همان جا روى زمين افتادم و از درد پا ناله مى كردم. گفتم: «يا امام زمان! شفايم را از تو مى خواهم».

    از شدت خستگى و درد خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم كسى تكانم مى دهد و مى گويد يك قرآن بردار و به سر و صورت و سينه ات بگذار. اطاعت كردم. بعد قرآن را زير بغل گذاشتم. ـ كسانى كه اطرافم بودند، مى گفتند: آن موقع كه در خواب بودى، پاهايت را به زمين مى كوبيدى ـ .


    ناگهان سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن كردم. درِ مسجد را گم كرده بودم. محكم به ديوار برخورد كردم. وقتى درِ خروجى را نشانم دادند، چنان با عجله حركت مى كردم كه چند مرتبه زمين خوردم و بلند شدم. اصلا احساس درد نمى كردم. به حمد خدا و با عنايت امام زمان عليه السلام شفا گرفتم و الآن هيچ گونه مشكلى ندارم
    (1).

    ) دكتر توانانيا، پزشك دارالشفاى حضرت مهدى عليه السلام درباره شفاى برادر ح .ن با دكتر سعيد اعتمادى تماس گرفت و نتيجه را چنين اعلام كرد:
    در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دكتر سعيد اعتمادى تماس حاصل شد و وقوع معجزه و ابعاد پزشكى آن با ايشان در ميان گذاشته شد. همچنين از ايشان خواستيم تا از نزديك شخص مورد نظر را معاينه كند و نظريه كارشناسى خود را بيان نمايد. ايشان هم اين گونه ابراز داشت كه بعد از معاينه بيمار و مشاهده «ام .ار .آى» و از بين رفتن همه نشانه هاى واضح ديسكوپاتى، نتيجه گرفته مى شود كه اين مورد، يك معجزه كاملا واقعى و غير قابل انكار است.




    يار صفحة:
    (1) دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 322، آذر ماه 78.

    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:04
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa شفا در جمكران



    شفا در جمكران


    در آينه ها زلالِ نورش جارى است
    در مسجد جمكران حضورش جارى است



    از خلوت عشّاق دل افروخته نيز
    انوار دل آراى ظهورش جارى است
    (1)



    سيزده سال پيش كه 36 ساله بودم به مرضى دچار شدم كه آن موقع شناخته شده نبود. بعد از چند سال كه دستگاه «ام .آر .آى» را به رفسنجان آوردند، متوجه شديم بيمارى من «M.S»، يعنى همان ناراحتى مغز واعصاب است.
    يكى از پاهايم فلج شده بود و چند سالى در رنج و زحمت بودم. پزشك معالجم، دكتر عبّاس قربانى از تمام جزئيات بيمارى من با خبر است.

    پانزده روز پيش، سه شنبه و چهارشنبه به مشهد مقدّس رفتيم كه مقارن با شهادت امام موسى كاظم عليه السلام بود. يك هفته بعد از آن كه به اصفهان برگشتيم، مصادف با سوم شعبان، ميلاد با سعادت حضرت امام حسين عليه السلام بود از آن جا به قم آمديم و به جمكران رفتيم.

    براى اوّلين بار بود كه همراه دوستان به آن مكان مقدّس مى رفتم. با دلى شكسته و پر اميد وارد مسجد شدم. به تنهايى قادر به حركت نبودم و دوستان كمكم مى كردند.

    وقتى وارد حرم حضرت معصومه عليها السلام شده بوديم، جوراب از پاى چپم كه فلج بود، روى زمين افتاد. وقتى هم كه از حرم خارج مى شديم نيز همان اتفاق افتاد. داخل مسجد جمكران هم آن اتفاق تكرار شد.
    اين مسأله خيلى برايم تعجّب آور بود. وقتى نمازم را خواندم، پاهايم درد شديدى گرفت كه تا آن موقع چنان دردى را احساس نكرده بودم. دوستانم مى گفتند كه رنگم مثل گچ سفيد شده است.

    با كمك دوستان از مسجد بيرون آمدم. گفتم كه دستم را رها كنند، ولى آنها مرا محكم گرفته بودند. ناگهان فرياد زدم: «پايم! . . . پايم!» و دستم را كشيدم و شروع به دويدن كردم.

    دوستان هم دنبالم مى دويدند. وقتى به من رسيدند، خودم را مقابل مسجد انداختم و زمين را مى بوسيدم. همراهانم تازه متوجه شده بودند كه حضرت مرا شفا داده است. آنها هم مثل من، خود را روى زمين انداختند و به محضر مبارك امام زمان عليه السلام اظهار ارادت مى كردند.

    به حمد خدا و باعنايت امام زمان عليه السلام مرضى كه به هيچ عنوان قابل مداوا نبود، بهبود يافت; با اين كه شوهرم هر كار لازمى را انجام داده بود و حتّى پرونده پزشكى ام رابه كشورهاى آمريكا، انگليس، چين و ژاپن فرستاده بود و تصميم داشت چنانچه درمان ممكن باشد همه زندگى مان را دراين راه خرج كند، امّا در نهايت جواب منفى گرفته بوديم. الآن هم با لطف امام زمان عليه السلام در كمال صحّت و سلامت مشغول زندگى هستم.

    خانم م .ش اين قضيّه را در سال 1377 براى دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران نقل كرده است. بعد از دو سال، وقتى كه از وضعيّت جسمانى ايشان جويا شديم، اظهار داشت:
    به حمدللّه اكنون از نظر جسمى در كمال صحّت و سلامت هستم و از نظر روحى نيز حالم بسيار عالى است و مشغول زندگى روزمرّه هستم. اين عنايت باعث تحوّل در زندگى من و خانواده و اطرافيانم شده است. به شكرانه اين عنايت هر هفته براى عرض ارادت به آقا امام زمان عليه السلام ، به جمكران مى آيم.

    دكتر عسكرى، متخصص اعصاب و روان در رابطه با شفاى خانم م .ش مى گويد:
    با توجه به بيمارى ايشان كه «ام .آر .آى» تشخيص را تأييد كرده است، M.Sبهبودى كامل بيمارى حقيقتاً غير طبيعى است و نامبرده مورد لطف خداوند قرار گرفته است
    (2).





    يار صفحة:
    (1)مسجد مقدس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 157.
    (2)دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 110، سال 1377.
    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:06
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa انفجار مهيب



    انفجار مهيب


    ماه مبارك رمضان بود. موقع افطار صداى مهيبى همه ما را از جا بلند كرد. با عجله خود را به پايين پلّه ها رسانديم. فرزندم بر اثر انفجار ترقه به سختى مجروح شده بود. سوختگى اش آن قدر شديد بود كه صورتش قابل شناسايى نبود. نگران و ناراحت او را به بيمارستان شهيد مطهرى رسانديم. آن شب مجبور شدم به خانه برگردم. صبح كه به بيمارستان رفتيم، او را نشناختم. سر و صورتش را پانسمان كرده بودند.

    چند روز بعد رئيس بيمارستان، دكتر كلانترى به من گفت: «بيمار شما وضع وخيمى دارد. درصد سوختگى او خيلى بالا است كه متأسفانه امكان زنده ماندن فرزندتان بسيار كم است!».

    او را به خانه برديم در حالى كه دل از همه جا و همه كس كنده و تنها دست نياز به حلقه اتصال الهى گره زده بوديم. دو هفته بود كه او را با سرُم تقويت مى كرديم و از او پرستارى مى نموديم. فرزندم هر روز ضعيف تر مى شد و همه وجودش رفته رفته آب مى شد. براى شفاى فرزندم گوسفندى را نذر امام زمان عليه السلام كردم. خواهرم كه همسر شهيد است در خواب، آقا امام زمان عليه السلام را ديد كه حضرت به ايشان فرموده بود: «من مريض شما را به اذن خدا شفا مى دهم. نگران نباشيد!»

    دل سپرده بوديم به دم عيسايى و يد بيضايى آخرين ستاره فروزان آسمان تشيّع، حضرت مهدى . اين خواب، اميد را به جان ما و حيات را به جسم مجروح بيمار ما دوانده بود.


    كم كم حال فرزندم رو به بهبود گذاشت; در حالى كه دكترها جوابمان كرده بودند، آقا امام زمان عليه السلام بچه ام را شفا داد
    (1).
    پرونده پزشكى برادر م .ح پس از بهبودى كامل از بيمارستان شهيد مطهرى قم به هيأت پزشكى دار الشفاى حضرت مهدى عليه السلام ارائه شد كه اظهار داشتند:
    در ارتباط با مصدوميّت م . ح كه داراى سوختگى 65 درصد (درجه دو ـ سه) مى باشد، بايد گفت كه در مراكز درمانى بيماران سوختگى كشورهاى جهان سوم، از جمله كشور ما حتّى در بهترين شرايط و اصطلاحاً با«CMJ_S.C.U» مصدومِ بالاتر از 60 درصد سوختگى، تقريباً شانسى براى زنده ماندن ندارد و نهايتاً بيمار از دنيا خواهد رفت.

    بنابر اين با استناد به نامه بيمارستان شهيد مطهرى، مركز سوانح مورخ 1/8/73 سوختگى بيمار م.ح قطعى بوده و ايشان 65 درصد درجه سوختگى داشته است. بى شك او شانس كمى براى زنده ماندن داشت.




    يار صفحة:
    (1)دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 38، مورخه 20/3/73.
    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:08
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi