صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 45 , از مجموع 45

موضوع: ۩۞۩|✿كرامتهاى حضرت مهدى عليه السلام✿|۩۞۩

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1181
    نوشته
    12,590
    صلوات
    7
    دلنوشته
    1
    اللّهم عجّل لولیّک الفرج
    تشکر
    20,030
    مورد تشکر
    15,994 در 7,114
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    doooaaa حتماً تو را به مسجد آقا مى برم



    حتماً تو را به مسجد آقا مى برم



    حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود
    عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود(1)



    بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دكتر، دست آخر گفتند كه به مرض روماتيسمى به نام «لوپوس» دچار شده ام.
    اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه عليه السلام «بيوپسى» كردند و اطمينان پيدا كردند كه اين بيمارى، «لوپوس» و از نوع «ارتيماتوزسيتميك» است كه در سه نوبت «فالس متيل پرد نيزولون» 500 ميلى گرمى، «ايموران» 50 ميلى و «پردنيزولون» 60 ميلى گرمى قرار گرفتم.

    در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصّص «روماتولوژى»، تحت درمان با 1000 ميلى گرم «اندوكسان» قرار گرفتم كه پس از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان گشتم و مجبور شدم تا حدود يك ماه در بيمارستان شريعتى بسترى شوم. بعد از ترخيص، بيمارى ام بيش تر شد; به حدّى كه دهان، گوش و بينى ام شروع به خونريزى كرد و «پلاكت خون»(2) من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و «هموگلوبين» انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولى پلاكت خون من به 3000 و هموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود و در حالت «كُما» بودم. دوباره مرا به بخش (آى .سى .يو) منتقل كردند و از من «عقيقه بيوپسى» به عمل آوردند و گفتند كه ديگر مغز استخوان من كار نمى كند.

    بعد از آزمايش هاى متعدد و زدن حدود 125 گرم «I.V» و «I.J»، هفته اى دو آمپول «GCSF يخچالى» به من تزريق مى كردند. چشم هايم ديگر توانايى ديدن را نداشت; هيچ كس را نمى ديدم و حالت كورى داشتم.

    از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم; پدرم كارمند است و حدود دو ميليون تومان خرج دارو و دوا كرديم. وقتى متوجّه شدم كه چشم هايم نمى بينند از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ نشستم. يك روز دكتر ابوالقاسمى به پدر و مادرم كه بيش تر از دو ماه بود كه شبانه روز، بالاى سر من نشسته بودند و هر لحظه مرگ يا بهبودى مرا انتظار مى كشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت باقى نمانده است.
    روزهاى آخر، همه گريه مى كردند. تنها كسانى كه دلدارى ام مى دادند، پدر و مادرم بودند; به خصوص پدرم كه در لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى كردم، بالاى سرم مى آمد و مى گفت: دخترم، به خدا توكّل كن! يقين دارم كه به همين زودى ها خوب مى شوى.

    مى گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مى خواهم بميرم و راحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نكشيد.
    پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مى رفت. نمى دانستم كجا مى رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود، خانم بنكدار، مدير مدرسه ام كه واقعاً بايد گفت مديرى نمونه، با ايمان و با خداست، بالاى سَرم آمد و حدود يك ساعتى قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد و دوباره شروع به قرآن خواندن كرد و به پدر و مادرم گفت كه تا مى توانند بالاى سر من، دعا بخوانند.

    گوش هايم ديگر نمى شنيد در اثر خونريزى كاملا كَر شده بودم چيزى هم نمى ديدم و پشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاى سرم داشت مى ريخت و تمام بدنم به خاطر مصرف «پردينزلون» حالت بدى پيدا كرده بود; به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.
    يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصّص پيوند مغز و استخوان گفت كه بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمى كشد. نتيجه اش يا مرگ است يا زندگى.
    پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟
    دكتر گفت: 15 ميليون تومان.

    حدود 14 ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم مى بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى خريد. پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت و همان جا شروع به گريه كرد.

    چند روزى از دكتر مهلت خواستيم. فاميل، دوست و آشنا، هركدام مبلغى را تقبّل كردند. پول ها را به بيمارستان آوردند، امّا پدرم قبول نكرد و گفت كه پول ها پيش خودتان باشد. چند روز ديگر اگر احتياج شد از شما مى گيرم.
    وقتى فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟ !
    پدرم گفت: من نمى خواهم دخترم به بخش مغز و استخوان منتقل شود. اگر آن جا برود، حتى يك درصد هم اميد به نجات او نيست. چون دكتر نجفى حتى ده درصد هم به ما اميد نداد.
    برادر و خواهرم براى آزمايش خونِ پيوند « H.L.Aتايپتيگ» به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند. دكتر بعد از بررسى گفت: خون آنها با خون دخترتان مطابقت ندارد و نمى شود از اين خواهر و برادر براى پيوند استفاده كرد.


    دكتر با نااميدى تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست!
    مادرم گفت: دخترم مى ميرد آقاى دكتر؟
    دكتر گفت: به خدا توكّل كنيد.

    وقتى از اتاق بيمارستان بيرون مى رفتند، مادرم خيلى گريه مى كرد و دائماً خدا و ائمه عليهم السلام را صدا مى زد، اما نمى دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى كرد و به مادرم مى گفت: خانم، به جاى گريه كردن، دعا كن !
    مادرم مى گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى كنم، حال دخترم بدتر مى شود؟!
    يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را مى گيرم!
    آن روز اصلا حال خوبى نداشتم; پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و مى گفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش مى رود.

    مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتى؟ مگر نمى بينى كه حالش خراب تر از هميشه است؟!
    بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى بينم و نه مى شنوم. دكتر گفت: تو خوب مى شوى، ناراحت نباش!
    مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد يا براى تسكين ما اين حرف ها را مى زنيد؟!
    دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء اللّه خوب مى شود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفته اى يك بار از من آزمايش خون بگيرند.

    مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم دارى؟
    پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمى كرد، ولى آن روز مى دانست چشمانم نمى بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مى كردم كه دارد گريه مى كند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاى تو را از امام زمان عليه السلام گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان عليه السلام بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته اى. تو خوب مى شوى. فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان و به امام زمان عليه السلام متوسل شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست!


    شب هاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مى رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مى خواهم بروم بيرون.

    تا آن روز اصلا نمى توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه مى رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. مى دانستم كه دارد گريه مى كند; گريه اى از سر خوشحالى.
    به اميد خدا و يارى امام زمان عليه السلام كم كم راه مى رفتم. هفته دوازدهم بود كه مى توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مى توانم كمى هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مى رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مى خواهى ساعت را بدانى چند است؟


    گفتم: بابا مى بينم.
    پدرم خيلى خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم!
    يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلى نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام كه لااقل به خاطر همه بيمارانى كه درمان مى كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!

    پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مى شود.
    گفت: واقعاً روحيه خوبى داريد!
    پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان عليه السلام متوسّل شده ام و شفاى دخترم را از او گرفته ام.
    دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا گرفته باشد.
    معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمى كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.

    بغل پدرم بودم و از پلّه ها بالا مى رفتيم. وقتى به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده است. چكار كرده ايد؟ !
    آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مى كردم و نماز مى خواندم.

    مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندى برايم نذر كردند. عمو و پدرم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.
    حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند مى شدم و راه مى رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتى مى ديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر مى كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.
    گفت: دخترم! بيش تر از اين حرف هاست.

    پدرم جواب آزمايش را گرفت. چشمانش قرمز شده بود. معلوم بود خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدّى رسيده است؟

    پدرم گفت: وقتى از پلّه آزمايشگاه بالا مى رفتم، سرم را به طرف آسمان گرفتم و دست هايم را بلند كردم و گفتم كه يا امام زمان! اى پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، حالا چهارده هفته است كه آمده ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس عليهم السلام، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان بده! وقتى آزمايش را گرفتم، گريه ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و گفت كه خبر خوشى برايت دارم. ما را دعا كن. پلاكت خون دخترت 140000 و هموگلوبينش هم 3/12 شده است.
    همه از خوشحالى گريه كرديم و صلوات مى فرستاديم. وقتى پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد، او با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اين كه يك معجزه رخ داده است نمى توانم بگويم. خيلى عالى شده است. دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به بيش تر از 27000 الى 42000 نمى رسيد، حالا با نزول پلاكت به 140000 رسيده و هموگلوبين هم از صفر به 3/12 رسيده است.
    دكتر، يك آزمايش ديگر در تاريخ 1/4/79 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى، پيش خانم دكتر موثقى و خانم دكتر ابوالقاسمى برد. دكتر، جواب آزمايش را نگاه كرد و گفت: جمكران مى روى؟ پدرم گفت: بله.
    دكتر گفت: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن! اين يك معجزه است.
    الحمد للّه الآن حالم روز به روز رو به بهبودى است و پدرم هر هفته، شب هاى چهارشنبه به جمكران مى رود. خيلى دلم مى خواهد كه من هم به جمكران بروم، ولى پدرم مى گويد كه صبر كنم تا وضع مالى اش خوب شود. آن وقت حتماً مرا به مسجد آقا مى برد!


    به پدرم مى گويم كه با اين بدهكارى و اين حقوق كارمندى چطور مى توانى بدهكارى دو ميليون تومان را بدهى ؟!
    او هم مى خندد و مى گويد: دخترم، همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمك مى كند و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مى شود و مى گويم: بابا! انشاء اللّه; من هم دعا مى كنم(3).

    دكتر توانانيا درباره شفاى خانم «م . ف» مى نويسد:
    ضمن آن كه وقتى گزارش ايشان را مطالعه مى كردم، باطناً تحت تأثير قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبّى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى كردم و همه مطالب عيناً رخ داده و گريه ام گرفت، به هر جهت اين نمونه، تقريباً جزء گوياترين و مهم ترين موارد شفا است و تقريباً همه چيز مستند مى باشد. ما مى توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى نمونه خوب، بارز و مستندى براى علاقه مندان ارائه دهيم.



    يار صفحة:
    (1)مسجد مقدّس جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عليه السلام)، ص 150.
    (2)مايه اصلى خون.
    (3)دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 294 مورخه 16/2/79.

    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:43
    امضاء
    إِلَهِي أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #42

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    تشرف یک جوان مشهدی به محضر مولایمان امام زمان صلوات اله علیه


    يكي از از وسائل ارتباط با حضرت بقيةالله عليه السلام اين است كه انسان عشق ومحبت آن حضرت را در دل ايجاد كد و همه روزه دقائق يا سا عاتي با آن حضرت به گفتگو بنشيند. اگر كسي مبتلا به عشق مجازي شده باشد ميداند كه عاشق از همه چيز معشوقش خوشش ميايد و تمام متعلقاتش را دوست دارد ،لباسش را ميبوسد و از ذكر نامش خرسند ميگردد. او دوست دارد كه مردم هميشه محبوبش را مدح كنند و كسي كوچكترين كذمتي از او نكند . عاشق خانۀ معشوقش ،شهر و ديار معشوقش رادوست دارد و حتي هر چه متعلق به او است...من عاشقي را ميشناختم كه چون در نام مغشوقش حرف سين وجود داشت ،به هر نامي كه اين حرف درآن بود عشق ميورزيد ...

    بنا براين اگر توئي كه معتقد به وجود مقدس حضرت بقيةالله العظم روحي له الفداء هستس،معرفتي هم از روحيات و صفات آن حضرت ميداشتي و سنخيتي بين تو و ان حضرت بوئ،يعني فطرت و انسانيت را ازدست نداده بودي چه ميخواستي و چه نميخواستس عاشق و دلباخته ان حضرت ميشدي و همۀ متعلقات آن وجود مقدس را دوست مي داشتي و لحظه اي از ياد او غافل نميشدي و در همه جا او را ميديدي و همه جا او را مدح ميكردي و با كساني كه به ان حضرت بي علاقه اند نمي نشستي و دائماً جلب رضايت او را ميكردي....


    داستان زير را جناب سيد حسن ابطحي در كتاب جذاب ملاقات با امام زمان عليه السلام از روي نوار سخنراني يك ازعلما كه گويا مرحوم حلبي بودند نوشته اند

    من در اين راه تجربه هائي دارم ،امشب ميخواهم يكي از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم .نه آنكه فكر كنيد من به پيرمردها بي اخلاصم ،نه اينطور نيست ،ولي جوانها زودتر به ميدان محبت وارد ميشوند و وقتي هم وارد شدند دو منزل يكي ميروند .


    آنها همان گونه كه نيروي مزاجيشان قويتر از سالخورده ها است ،نيروي روحيشان وقتي در راه محبت افتاد سريعتر حركت ميكند .آنها از يورش به پرش و از پرش به جهش ميافتند و زود به مقصد ميرسند .




    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:44
    امضاء


  4. تشكر


  5. Top | #43

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    يك ماه رمضان در مشهد مقدس تصميم گرفتم دربارۀامام زمان عليه السلام سخن بگويم . شبهاي اول رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم كه ببينم پاي منبرم چه كساني خوب به مطالب من گوش ميدهند و چه كساني ازانها خوششان ميايد و چه كساني كسل و بي اعتناي به مطالب من هستند.

    ديدم جواني پاي منبر من مي آيد ولي شبها ي اول آن دورها نشسته بود و شبهاي ديگر نزديك و نزديكتر ميشد تاانكه از شبهاي پنجم و ششم پاي منبر مي نشست و از همۀمستمعين زودتر ميآمد و براي خود جا ميگرفت . وقتي من منبر ميرفتم او محو و مات ما بود. من از حضرت ولي عصر عليه السلام حرف ميزدم كه البته شبهاي اول مقداري علمي بود كم كم مطالب از علمي به ذوقي و از مقال به حال افتاد.

    وقتي من با يكي دو كلمۀ با حال حرف زدم ديدم ،اين جوان منقلب شد،آنچنان انقلابي داشت كه نسبت به تمام جمعيت ممتاز بود.
    يك حال عجيبي ،كه با فرياد ،يا صاحب الزمان ميگفت و اشك ميريخت و گاهي به خود مييچيد و معلوم بود كه او در جذبۀ مختصري افتاده است . جذبۀ او در من تاثير ميكرد،وقتي جذبۀاو در من اثر ميگذاشت حال من بيشتر ميشد ،من هم بي دريغ اشعار عاشقانه و كلمات پر سوزي از زبانم بيرون ميامد و مجلس منقلب مي شد . اين حالات اشتداد پيدا ميكرد ،تا آن شبها ي آخري كه من راجع به وظايف شيعه و محبت به حضرت ولي عصر عليه السلام حرف ميزدم و ميگفتم كه بايد او را دوست بداريم و در زمان غيبت چه بكنيم .

    آن جوان به خود مي پيچيد و نعرهاي سوزندۀعاشقانه اي كه از دل بلند مي شد، با فرياد يا صاحب الزمان ،يا صاحب الزمان ميكشيد كه ما هم منقلب ميشديم . در نظرم هست كه يك شب اين اشعار را ميخواندم :
    دارندۀ جهان مولاي انس و جان * يا صاحب الزمان ،الغوث و الامان
    او مثل باران اشك ميزيخت ،مثل زن جوان مرده داد ميزد و صعقه اي كه دراويش دروغي در حلقه هاي ذكرشان ميزنند و خود را به زمين مياندازند در اينجا حقيقت داشت.او مي سوخت و اشك ميريخت و به حال ضعف مي افتاد و مرا سخت منقلب ميكرد

    انقلاب من هم طبعاً جمعيت را منقلب ميكرد. ضمناً جمعيت هم از اين تعداد كه در اينجا هست اگر بيشتر نبود كمتر هم نبود .
    يعني تمام فضاي مسجد گوهر شاد و چهار ايوانش پر از جمعيت بود لااقل پنج هزار نفر درآن مجلس نشسته بودند ... از اين گوشۀ مجلس يا صاحب الزمان ،از آن گوشۀمسجد يا صاحب الزمان گفته ميشد و مجلس حال عجيبي داشت . بالاخره ماه مبارك رمضان گذشت ،منبرهاي من هم تمام شد . اما من تصميم گرفتم كه آن جوان را پيدا كنم . زيرا همان طوري كه شما مشتري خوبتان را دوست مي داريد ما منبريها هم مستمع با حالمان را دوست ميداريم . خلاصه من به او دل بسته بودم .

    آري من شيفته و فريفته و عاشق دلسوختۀ آن كسي هستم كه عقب امام زمان عليه السلام برود . من عاشق ِعاشق امام زمانم ،عاشق محب امام زمانم ،بالاخره از اين طرف و آن طرف و ازاطرافيانم سوال كردم كه آن جوان كه بود و چه شد و آدرسش كجاست؟

    معلوم شد كه او نيم باب دكان عطاري در فلان محلۀ مشهد دارد ،من حركت كردم و رفتم به درهمان مغازه به سراغ اين جوان . ديدم دكان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يك جواني با اين خصوصيات در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.

    گفتم : او كجاست؟ آنها به من گفتند :او بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازكرد ولي حالش يك طور ديگري شده بود و يك هفته است مغازه را تعطيل كرده و ما نميدانيم او كجاست !! جوانها خوب دقت كنيد اين سرگذشتي است كه من بلاواسطه براي شما نقل ميكنم بالاخره بعد از حدود سي روز در خيابان تهران،در در مشهد كه منزل من هم همانجا بود ،وقتي از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد،اما چه جور؟ لاغر شده ،رنگش زرد و زار شده ،گونه هايش فرورفته ،فقط پوست و استخواني از او باقي مانده است !!

    وقتي به من رسيد اشكش جاري شد و نام مرا ميبرد و ميگفت: خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد ،هي گريه ميكند و صورت و شانه هاي مرا مي بوسد. دست مرا گرفته و با فشار ميخواست ببوسد!!
    به او گفتم :چي شده بابا جان چيه؟




    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:45
    امضاء


  6. Top | #44

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    او با گريه و ناله ميگفت: خدا پدرت را بيامرزد ، خدا به تو طول عمربدهد ،هي دعا ميكرد و گريه ميكرد و ميگفت:راه را به من نشان دادي ،مرا به راه انداختي ،الحمد لله و المنه به منزل رسيدم ،به مقصودم رسيدم ،خدا باباتُ بيامرزه !!

    آن وقت بنا كرد به گفتن. قصه اش را نقل كرد و حالا گريه ميكند و مثل ابر بهار اشك ميريزد
    شما توي دندۀمحبت حتي محبتهاي مجازي نيافتاده ايد اگر در محبتهاي و عشقهاي مجازي مختصر سيري كرده بوديد ميفهميديد من چه ميگويم،دراو يك حالي پيداه شده بود كه وقتي اسم محبوب را ميبرد بدنش ميلرزيد. بالاخره گفت : شما در آن شبهاي ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا كنده شد. عشق به امام زمان عليه السلام پيدا كردم . همانطور بود كه شما ميگفتيد. دل در گذشته به كلي متوجه ان حضرت نبود. اين هم كه درست نيست .


    كم كم دل من تكان خورد و رفته رفته علاقه پيدا كردم كه او را ببينم . ولي در فراقش التهاب و اشتعال قلبي در سينه ام پيدا شد ،بطوري كه شبهاي آخر ،وقتي يا صاحب الزمان ميگفتم بدنم ميلرزيد! دلم نميخواست بخوابم ! دلم نم خواست چيزي بخورم ،فقط دلم ميخواست بگويم يا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پيدا كنم .

    وقتي ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز كنم ديدم دل به كسب و كارندارم! دلم فقط به يك نقطه متوجه است و از غير او منصرف است دلم مي خواهد دلدار را ببينم ! با كسب و كار ،كاري ندارم دلم ميخواهد محبوبم را ببينم به زندگي علاقه ندارم ،به خوراك و پوشاك علاقه ندارم ديگر دلم نمي خواهد با مشتري حرف بزنم ديگر دلم نميخواهد در مغازه بنشينم ! دلم ميخواهد اين طرف و ان طرف بروم تا به محبوب ماه پيكر برسم از دكان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن كوه ،كوهسنگي (اين كوهي است كه در مقابل قبلۀ مشهد واقع شده و آن وقت نيم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولي حالا جزء شهر مشهد شده است)


    آن زمان بيابان بود ،من رفتم درآن بيابان ،روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هي داد ميزدم كه محبوبم كجائي؟
    عزيزدلم كجائي؟
    آقاي مهربانم كجائي؟
    « ليت شعري اين استقرت بك النوي (به همين مضامين)عزيز عليَ ان اري الخلق و لاتري»
    آن بلبل مستيم كه دور از گل رويت
    اين گلشن نيلوفري آمد قفس ما ....
    (اقا جان ، عزيز دل ) هي ناله كردم
    (اينجا اشك ميريخت و گاهي هم دستهايش را ميگذاشت روي شانۀ من سرش را ميگذاشت روي دوش من )
    ميگفت :آنجا گريه كردم ،سوختم ،آنجا زار زدم .
    خدا پدرت را بيامرزد،عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند،عاقبت محبوبم را ديدم ،عاقبت سر به پايش نهادم،(آن وقت شروع كرد به گفتن چيزهائي كه من نمي توانم بگويم ،نبايد هم بگويم )

    وقتي گريه هايش را تمام كرد ديدم صورت مرا بوسيد و گفت: خداحافظ ...
    من يك هفتۀ ديگر بيشتر زنده نيستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسيدم! به مقصودم رسيدم صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد. ترسيدم كه بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريك شود. اين روح پاك ،دوباره آلود شود لذا درخواست مرگ كردم ،اقا پذيرفتند خدا حافظت ،ما رفتيم تو را به خدا سپرديم مرا دعا كرد و آن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت .
    حالا جوانها ،شما نااميد نباشيد، او با شما فرقي نداشت،او با امام زمان عليه السلام قوم و خويشي نداشت كه شماها بيگانه باشيد . دل پاك ميخواهند،دا بدهيد ببينيد به شما توجه ميكنند يانه.


    بنماي رخ ،كه خلقي واله شوند و حيران
    مولا جان ،آقا جان ،بگشاي لب ،كه فرياد از مرد و زن برآيد ...
    (قربان لبهايت بروم)
    بيا سخن بگو با جوانهاي ما ،كه گوش ميدهند به كلامت ،يابن العسكري از زبان هر كه عاشق است ميگويم :
    از حسرت دهانت،جانها به لب رسيده * كي درد دردمندان ،ازآن دهان برآيد
    بگشاي تربت ما ،بعد از وفات وبنگر* كزآتش فراقت ،دود از كفن برآيد
    خدايا به محبت ذاتيت به خاتم الانبيا عشق و محبت و شوق امام زمان را در دل تمام اين جمعيت امشب قرار بده .

    الهنا به حبيبت خاتم الانبيا دل اين جمعيت از مرد و زن،عالم و عامي بچه و بزرگ از محبت وعشق به امام زمان عليه السلام مملو و سرشار فرما
    پايان آنچه از منبر نقل شده
    منبع: كتاب ملاقات با امام زمان البته خودم هم از بزرگي همين داستان را شنيدم و او نقل ميكرد ان واعظ مرحوم حلبي از دلسوختگان حضرت مهدی صلوات الله علیه بوده است





    ویرایش توسط مدير محتوايي : 20-06-2013 در ساعت 15:48
    امضاء


  7. تشكر


  8. Top | #45

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    February 2017
    شماره عضویت
    10259
    نوشته
    37
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    7 در 6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شاید این جمعه بیاید آمین
    امضاء

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi