صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 16 , از مجموع 16

موضوع: کرامات حضرت عبد العظیم حسنی (ع)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    عبای نو
    مرحوم علّامه آقا شیخ محمّد تقی بافقی از مراجع عالی قدر و مبارزی بود که در زمان سلطنت زور رضاخان به شهر ری تبعید شده بود . این شخصیّت نورانی منشاء برکات و صاحب کراماتی در این شهر بود و مردم شهر ری در مدّت اقامت ایشان از این چشمه فیض بهره ها بردند . در آن سالها ، مرحوم علّامه بافقی در مسجد پشت حرم که امروز به نام مسجد آقا شیخ محمّد تقی خوانده می شود ، اقامه نماز می کرد . یکی از روزهای محرّم که در این مسجد روضه خوانی بر پا بود ، طلبه غریبی که به منظور خواندن روضه در مجالس روضه خوانی ایّام محرّم به شهرری آمده بود ، به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رفت . عبای این طلبه پاره و مندرس بود ، و او در این فکر بود که چگونه با این عبا به مجلس روضه خوانی برود . در همین افکار رو به حرم کرد و سیّد الکریم علیه السّلام نجوا کرد که : « توجّهی بفرما » . از حرم که بیرون آمد از کسی پرسید : اینجا تکیه یا روضه خوانی کجاست ؟ مسجد پشت حرم را نشانش دادند . وقتی به مسجد رسید ، آقا شیخ محمّد تقی بالای منبر بود . وارد مسجد که شد نگاهش متوجّه آقا شیخ شد که با سر به او اشاره می کند و پای منبر را نشان می دهد . به عبارتی از او دعوت می کند پای منبر بنشیند . طلبه همان کار را می کند . صحبت و منبر آقا شیخ که تمام می شود ، ایشان به طرف آن طلبه می آیند و ضمن سلام و علیک و احوالپرسی می پرسد : شما عبا می خواستید ؟ طلبه پاسخ میدهد : بله ، ولی نه از شما ! آقا شیخ می گوید : بله ، درست است ، شما از سیّد الکریم علیه السّلام خواسته اید . سپس دست او را گرفته به منزل می برد و عبای حواله شده را تقدیم آن طلبه می کند .
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    یک ریال بده ، دو ریال بگیر
    یکی از خادمین سادات نقل می کرد : یک روز صبح عیالم رو به من کرد که : «امشب مهمان داریم ، برو چیزی تهیّه کن .» از منزل بیرون آمدم در حالی که حتیّ یک شاهی هم نداشتم . آن روز نوبت کشیک من نبود . در آن وضعیّت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم . اگر هم می یافتم ، از چنین درخواستی شرم می کردم . بنابراین بی اختیار به سمت حرم رفتم . حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زیارت بودند . رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام عرض کردم : «یابن رسول الله تفضّلی فرما ، شرمنده عیال و مهمان نشوم .» بعد ازاینکه این خواسته از قلبم گذشت ، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت : «سیّد، یک ریال به من بده ، وقتی از زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام برگشتم ، دو ریال به تو می دهم .» این موضوع زیاد متعجّبم نکرد . بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان اینکار را می کردند ، و به همین رسم پولی به دست سیّدی می دادند و آن را پس می گرفتند . خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریال ها به التفاوت می توانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم . امّا من همان یک ریال را هم نداشتم . به زائر گفتم : «آقا ، یک دقیقه صبر کنید ، الان برمی گردم .» بیرون آمدم ، همینطور که دور و برم را نگاه می کردم ، یکی از آشنایان را دیدم . به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیمساعت دیگر پس می دهم ، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم . ایشان یک ریالی را گرفت و به زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام رفت . و همان طور که گفته بود ، وقتی از زیارت بازگشت یک سکّه کف دستم گذاشت . خادمین دیگر که این صحنه را زیرنظر داشتند ، پرسیدند قضیّه چیست ؟ ماجرا را گفتم . امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسیدند . ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون رفته بود . من به خیال خودم رفتم ، تا یک ریالی که قرض گرفته بودم ، پس بدهم . امّا وقتی چشمم به سکّه افتاد ، دیدم این دو ریالی زرد است و می درخشد ! با تعجّب به بازار رفتم . سکّه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم . عیار گرفت و گفت : «طلاست » و آن را ۳ تومان می خرد . از آن سه تومان یک ریال قرض را پس دادم و ۲۹ ریال بقیّه را به خانه بردم . آن زائر غریب را هیچگاه قبل از آن ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم .
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  5. تشكر


  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شفای صمد
    شنبه ۶ اسفند ۷۳ مصادف با -۲۵ رمضان – بعدازظهر تلفن هفته نامه به صدا درآمد : الو ، هفته نامه ؟ سلام علیکم ، بفرمائید . از کشیک خانه حرم تلفن می کنم ، خواستم ببینم خبر جوان ایلامی را داشتید ؟ قضیّه چیست ؟ این جوان امروز صبح شفا گرفت . شما او را دیدید ؟ مریضی اش چه بود ؟ شفا گرفتنش چگونه بود ؟ … بهتر است خودتان بیائید بپرسید . السّاعه خدمت می رسم . وقتی به کشیک خانه آمدید از آقای ربیعی بپرسید . او از نزدیک شاهد ماجرا بوده … مکالمه کوتاه بود و سؤالها بی جواب . و این آقای ربیعی خادم باسابقه حرم بود که در کشیک خانه ، کاغذ و قلم مرا به وجد آورد : ساعت ۱۰ صبح بود که دبدم چند نفر ، جوانی را به داخل حرم آوردند و او را در کنار ضریح مطهّر گذاشتند . آنان از بستگان جوان بودند و همگی گریه می کردند و دائماً خداوند را به مقام و منزلت سیّدالکریم می خواندند ، تا جوانشان را شفا عنایت فرماید . این وضع تا ظهر ادامه داشت . نماز جماعت ظهر و عصر که تمام شد ، به اتّفاق یکی از رفقا برای سرکشی به داخل حرم رفتیم . درست در همین لحظه مصادف با دیدن آن صحنه بود ، جوان چند بار صلوات فرستاد ، چند بار یا علی گفت ، و بعد عمویش را صدا زد و گفت : عموجان ، من خوب شدم ، مرا بلند کن . آن مرد ، زیر بغل جوان را گرفت تا به او کمک کند بایستد .
    امّا ، آن جوان روی پای خود ایستاده بود . آن عدّه از زائرینی که شاهد این اوضاع بودند در حالی که پیاپی صلوات می فرستادند به دورش حلقه زدند . ما برای آنکه مبادا جوان از ازدحام جمعیّت صدمه ببیند ، جلو رفتیم و او را از میان جمعیّت بیرون کشیده و همراه بستگانش به داخل کشیک خانه آوردیم . دندانهای جوان از شوق بهم می خورد و پاهایش می لرزید . در عالم دیگر سیر می کرد . حواسش به ما نبود . بعد ، کمی آرام گرفت . و بناگاه جوانی که تا دو ساعت قبل قادر به هیچ حرکتی نبود ، به روی همان پاها به سرعت به طرف ضریح دوید . در حالی که به شدّت گریه می کرد . حالا در کنار «صمد» نشسته ام . او که به واسطه وجود شریف حضرت عبدالعظیم علیه السّلام آسمانی شده است . نظر کرده ذات اقدس حقّ تعالی و آیتی برای ما مسلمانان و امّت رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم در قرن چهاردهم . تا صفاتش را همواره در نظر داشته باشیم ، از جاده یقین منحرف نشویم و زبانمان به تسبیحش فعّال باشد . که او «فعّال ما یشاء» است . در میان خانواده صمد ممومی جوان ۲۱ ساله ایلامی هستم . در خانه ای که از در و دیوارش شوق می ریزد . کلمات از لبهای صمد شمرده شمرده مثل میوه های رسیده می افتد و من آنها را جمع می کنم :‍ فلج شدن من اینطور شروع شد که ابتدا احساس کردم ضربه سنگینی بر سرم خورد و چشمانم سیاهی رفت ، مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند. گفته بودند ممکن است از ضعف باشد . یک آمپول تزریق کردند و گفتند با استراحت خوب می شود . امّا در خانه ، وضع من ساعت به ساعت وخیم تر شد . به طوری که هیچیک از دستها و پاهایم را نمی توانستم کوچکترین حرکتی بدهم ، بستگانم جمع شدند تا مرا به بیمارستان ببرند . امّا انگار الهامی به من شده بود ، به آنها گفتم مرا به حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام ببرید . عمویم مرا به دوش گرفت و به حرم برد ، از او خواهش کردم مرا در کنار ضریح حضرت بخواباند . در حالی که کنار ضریح دراز کشیده بودم ، خانواده ام بالای سرم گریه و شیون می کردند ، درست نمی دانم خواب بودم یا بیدار ، آقایی بلند قد بسیار نورانی ، با عبای سفید و لباس سفید به من نزدیک شد . فرمود :«بلند شو و به خانه ات برگرد .» گفتم : آقا جان دارم می میرم ، نمی توانم راه بروم . فرمود : «بلند شو» بی اختیار ذکر یا علی یا علی بر زبان آمد . هنوز می ترسیدم ، دستهایم حرکت کردند و به ضریح چسبیدم و از عمویم خواستم مرا بلند کند . امّا متوجّه شدم روی پای خودم ایستاده ام . وقتی به خود آمدم ، مردم به دورم جمع شده بودند و خادمین مرا بردند .من تا عمر دارم نوکر آقایم ، او پیش خدا خیلی آبرو دارد … او این عبارات را چند بار تکرار کرد ، تا اینکه اشکش سد چشمش را شکست و مثل رود در پهنای صورتش جاری شد …
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  7. تشكر


  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    وعلیک السّلام …
    شهرری از دیرباز اقامتگاه علمای بزرگ و مشاهیر تعیین کننده و سرنوشت ساز بوده است . در سالهای آغازین عصرپهلوی ، زمانی که رضاخان برای پیچیدن نسخه غرب ، دستورالعمل اشاعه بی حجابی را به اجرا گذاشته بود ، موجی از اعتراض و خشم از طرف علما و مردم مسلمان به وجود آمد که منجر به سرکوب شدید و شهادت یا تبعید تنی چند از علمای بزرگ گردید . مرحوم علّامه حاج شیخ محمّد تقی بافقی از علما و مراجع بزرگواری است که در آن سالهای تاریک ، چون گوهری درخشید و فریاد اعتراضش را بر مظاهر بی دینی و بی عفتی خاموش نساخت . و از همان سالها بود که این تبعیدی شریف در شهرری زندگی پربرکت خود را سپری کرد .مرحوم شیخ در سالهای تبعید همواره تحت نظر مأمورین شهربانی بود . امّا این محدودیّت ها هیچگاه نتوانست فیوضات و کرامات ایشان را از نظرها مخفی کند . آنچه می خوانید از جمله همین کرامت هاست که توسّط مرحوم محمّد اسماعیل ، خادم ایشان نقل شده است . او از اهالی ورامین بود که سالهای تبعید در خدمت مرحوم شیخ محمّد تقی بافقی بود .مرحوم محمّد اسماعیل این ماجرا را بنا به دستور شیخ پس از وفات ایشان نقل کرده است : در مدّتی که در خدمت آقا بودم ، بر حسب یک عادت همیشگی نماز مغرب را در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بجا می آوردم ، سپس زیارتی کرده و به منزل باز می گشتم . یکی از همین شبها ، وقتی از حرم به منزل آمدم ، خدمت آقا رفتم تا اگر کاری دارند برایشان انجام بدهم . ایشان پرسیدند : « محمّد اسماعیل » کجا بودی ؟ گفتم : آقا ، حرم بودم ، برای نماز و زیارت .فرمود : وقتی به زیارت می روی آیا امامزاده طاهر علیه السّلام را هم زیارت می کنی یا نه ؟عرض کردم : بله ، همیشه از جلوی ایوان ، سلامی عرض می کنم و حمد و سوره ای تلاوت می کنم . فرمود : چرا داخل حرم نمی روی ؟ عرض کردم : آقا ، از جلوی ایوان که مسافتی نیست . فرمود : این بار که رفتی ، برو داخل حرم و امامزاده طاهر علیه السّلام را زیارت کن . یادت نرود هنگام زیارت ، سلام مرا هم خدمتشان برسان . شب دیگر ، مطابق معمول به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رفتم . هنگام مراجعت ، جلوی ایوان امامزاده طاهر علیه السّلام سفارش حاج شیخ به یادم آمد . کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم . به جز خانمی که در گوشه حرم مشغول نماز بود ، کس دیگری نبود . پیش رو ایستادم و حمد و سوره ای قرائت کردم و زیارت نامه را خواندم . زیارتم که تمام شد . کنار ضریح رفتم و در قلب خود نجوا کردم : یابن رسول الله ، حاج شیخ هم سلام رساند . به محض آنکه این صحبت در قلبم گذشت ، شنیدم صدایی بلند و رسا از داخل ضریح فرمود : و علیک السّلام ، و علیک السّلام و علیک السّلام و علیک السّلام . این صدا به شدّت مرا متوّحش کرد . بی اختیار دور ضریح گردیدم . امّا ، از صاحب صدا خبری نبود . با همان حالت اضطراب از حرم بیرون آمدم. وقتی به منزل رسیدم بلافاصله خدمت آقا رفتم . ایشان مرا که دید پرسید : چه شده آقا اسماعیل چرا رنگ پرید ه ای ؟جریان را برای ایشان نقل کردم . تبسّمی کرد و فرمود : یادت باشد همیشه امامزاده طاهر علیه السّلام را در داخل حرم زیارت کن و مطلب را تا من زنده ام به کسی مگو .
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  9. تشكر


  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    هدیه سیّدالکریم علیه السّلام
    یکی از علمای بزرگ پس از آنکه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد . دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند ، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود . جز اینکه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می کند ، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود . شرط پدر دختر تهیّه این اقلام بود : یک جفت گوشواره ، ۴ عدد النگو ، ۲ عدد پیراهن ، ۲ قواره چادری و ۲ جفت کفش . اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود ، لکن برای آن عالم بزرگوار تهیّه همین قدر هم مقدور نبود .ایشان ناامید از انجام شرط ، عازم قم می شود . امّا قبل از حرکت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می کند . آن عالم بزرگوار قبل از آنکه به حرم مشرّف شود ، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد . تمام حواسش به شرطی است که از عهده انجام آن برنیامده است . در این لحظه کاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشکل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد . در حالتی دل شکسته زار زار می گرید و برای آنکه کسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد . چند لحظه بعد ، کسی دست روی شانه اش می گذارد و آرام به گوشش می خواند : که آقا ، بسته تان را بردارید تا خدای نکرده کسی آن را نبرد ! و ایشان ناراحت از اینکه او را از چنین حالی بیرون آورده اند ، مکثی می کند و بعد چشم می اندازد ، بسته ای جلوی پایش افتاده است ! ابتدا اعتنا نمی کند ، امّا ، بلافاصله طنین صدایی را که لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته کرده بود در ذهنش می نشیند . نگاه جستجو گرش کسی را نمی یابد . بسته را می گشاید . درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود : ۲ جفت کفش زنانه ، ۲ قواره چادری ، ۲ عدد پیراهن ، ۴ عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره .
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  11. تشكر


  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    عظیم پناه
    مثل بهار بود ، آنچه در جان او دمید و روح زمستانی اش را سبز کرد . شاخه های پاکی و سعادت انگار به یک آن در فطرتش گل کرد و میوه داد . خم شد ، صورت به سنگفرش حرم سائید : خدایا ، این صورت چطور تحمّل آتش بکند ؟ گریه کرد ، زار زد : خدایا جرأت نمی کردم ، رویی نداشتم در خانه ات را بکوبم . این جسارت را خودت به من ارزانی کردی ، مگر نگفته ای ارحم الراحمینی ؟ سپس پنجه در میان ضریح فشرد که : ای سیّدالکریم ،ای فرزند زهرا سلام الله علیها تو که نزدش وجهه و آبرو داری ، بیا و آقایی کن برای این گناهکار ، بیا و وساطت کن ، بین من و او . تو که زیارتت ، زیارت ثارالله است . کسی متوجّه نشد ، آن شب به «داش ممد» چه گذشت ، به جز فرشتگانی که تماشاگر حال او بودند . مضطّری که به استغاثه تا سپیده دم بر در توبه کوبید ، تا جواب شنید . فردای آن شب ، او دیگر «داش ممد» نبود . چرا که به هر کس او را چنین نامید گفت : دیگر به من «داش ممد» نگوئید . اسم من «عظیم پناه» است . من به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام پناه بردم و او وسیله نجاتم شد .«عظیم پناه» روانه کوچه و بازار شد . به در خانه همسایه ها ،‌مغازه ها ، محلّه های همجوار و هر کجا که ممکن بود دلی لرزانده باشد ، چشمی گریانده باشد ، حقّی زایل کرده باشد و … بعد از اعاده حقّ النّاس ، دیدند لباس فراشی پوشید ،جارو به دست گرفت ، تا زیر پای زوّاران را بروبد … . چند روز بعد از آنکه به خاکش سپردند ، یکی از معتمدین و محترمین شهر در عالم رؤیا او را دید . در بهشت بود ، شاد و مسرور . به او گفت : «داش ممد» تو و این مقام و منزلت ؟ گفت : هنوز هم می گویی «داش ممد» ؟ مگر من «عظیم پناه» نبودم ؟ حالا هم عظیم پناه هستم . هر چه دارم از آقاست . قدرش را بدانید … .



    منبع: سایت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع)
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  13. تشكر


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi