نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: به جاي يك دختر خارجي ، برادر پاسداري را تحويلم دادند !

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض به جاي يك دختر خارجي ، برادر پاسداري را تحويلم دادند !

    به جاي يك دختر خارجي ، برادر پاسداري را تحويلم دادند !


    زخمي ها رو از سالن به سوي هواپيما مي آوردم ، يهو شنيدم يكي از پاسداران كه ظاهرآ مسئول بقيه بود ، خطاب به يكي از اعضاي گروه تخليه گفت : " چيسي " را يادتون نره ... ". با شنيدن نام "چيسي " پيش خودم گفتم حتمآ يكي از خانم هاي گزارشگر ، تركش خورده...

    به گزارش ادیان نیوز از گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند خاطره ای است لطیف از یکی از براردان نیروی هوایی ارتش که سوابق درخشانی در سال های دفاع مقدس به نام خود ثبت نموده است. کاپیتان مدرسی ، امروز با کهولت سن و بیماری های ناشی از ضعف جسمانی خود دست و پنجه نرم می کند اما هنوز طبع لطیف و شوخ خود را حفظ کرده است. برای سلامتی اش دعا می کنیم:

    هر كسي ممكنه تو زندگيش ، دچار توهم و اشتباه بشه .. گاهي اوقات اين اشتباهات باعث دلخوري مي شه و گاهي هم جنبه طنز به خودش مي گيره .... آن چه كه قصد دارم براتون تعريف كنم ، ماجراي طنزيه كه در ايام جنگ برام رخ داد ، و فكر مي كنم هيچگاه از خاطرم نره ..
    در اوج جنگ بوديم . يكي از ماموريت هاي ما ، حمل مجروحين جنگي به تهران و شهرستان ها بود . همان طور كه مي دانيد ، هواپيماي سي - ۱۳۰ ، چند منظوره است . يعني هم قابليت حمل بار و مسافر را داره ، هم مي تونه چتر باز با تجهيزاتشون رو حمل كنه ، هم قادره با زدن برانكارد داخلش ، تبديل به آمبولانس هوايي بشه .نقش آمبولانس اين هواپيما ، خيلي كمك به نجات جان رزمندگان مي كرد . و رسوندن به موقع اين عزيزان به مركز استان ها و بيمارستان ها ، از جمله وظايف ما در ماموريت هاي جنگي بود . بخاطر همين موضوع در اكثر فرودگاه هاي كشور ، گروه هايي به نام " ستاد تخليه " اين وظيفه را بعهده داشتند. البته اين نكته را هم اضافه كنم ، وقتي ما به فرودگاهي براي حمل مجروحين جنگي مي رفتيم ، تا تكميل شدن ظرفيت هواپيما ، خدمه به نوعي خود را سر گرم مي كردند .

    بعضي ها به كافه ترياي فرودگاه مي رفتند و با نوشيدن يك فنجان قهوه يا چاي ، خستگي را از تنشان بيرون مي اوردند .برخي هم با مجروحاني كه حال حرف زدن داشتن ، به گفتگو مي نشستند .ولي من عادت داشتم به جاي حرف زدن و قهوه خوردن ، در حمل مجروحين به بچه هاي ستاد تخليه كمك نمايم . و اعتقادم بر اين بود كه ، حتي ده دقيقه زود رسيدن ، باعث نجات جان چند نفر مي شه ...
    خب حالا كه با حال و هواي آن ايام آشنا شديد ، با اجازه تون به اصل ماجرا مي پردازم :

    در يكي از روزهايي كه صدام حسين نامرد ، حسابي به خاك ما تجاوز كرده بود و بچه هاي دلير رزمنده ما در گير دفاع از خاكمون بودند ، ما ماموريت داشتيم از اين ور دارو و آذوقه ببريم و در مراجعت زخمي ها را با خودمون به تهران بياريم . راستش رو بخواهيد ، زمان ماموريت رو يادم رفته ! مكانش هم غرب كشور بود . بين فرودگاه سنندج يا كرمانشاه هم شك دارم ! ولي فكر مي كنم كرمانشاه بود . ما طبق معمول با هزار مكافات نشستيم .اما چرا مكافات ؟ واقعيت اينه كه بخاطر نزديكي اين منطقه به خاك عراق ، مرتب جنگنده هاي دشمن بمباران مي كردند و يا شيميايي مي زدند . اينه كه هميشه وضعيت اين منطقه " قرمز " بود . و ما براي اجتناب از آتش خودي ها ، قبلش اعلام مي كرديم كه وضعيت را " سفيد " اعلام كنند تا ما بشينيم !! تازه ستون پنجم هم در اين منطقه زياد بود . نا كس ها به هيچ كس رحم نمي كردند.

    به محض نشستن هواپيما ، گروه هاي مستقر در فرودگاه سريع محموله را تخليه كردند ، و نوبت به آوردن مجروحين به داخل هواپيما شد . همانطور كه اشاره كردم ، من همراه خدمه نرفتم و در آوردن مجروحين كمك مي كردم .صداي ناله از هر طرف بلند بود ... يكي پا نداشت ، يكي دستش قطع شده بود . يكي شكمش گلوله خورده بود ... بعضي ها هم در شرايطي كه سرم به بدنشون وصل بود و خون زيادي ازشون بيرون ميامد ، در حال نماز خوندن بودند . ما مي گفتيم : برادر وقت گير آوردي ؟ ترو خدا بجومب ..الان دوباره مي زنند و اين بار همه مون ناك اوت مي شيم ! در حالي كه تند تند زخمي ها رو از سالن به سوي هواپيما مي آوردم ، يهو شنيدم يكي از پاسداران كه ظاهرآ مسئول بقيه بود ، خطاب به يكي از اعضاي گروه تخليه گفت : " چيسي " را يادتون نره ... "چيسي " را حتمآ با اين هواپيما بفرستين . با شنيدن نام "چيسي " پيش خودم گفتم حتمآ يكي از خانم هاي گزارشگر ، تركش خورده . بهتره برم اونو من بيارم . تا هم كمي زبون انگليسي بلغور كنم .يه كم هم از كارش بپرسم .يكي نبود بگه آخه مرد حسابي .به تو چه ؟!! حالا چه وقت تمرين زبونه ؟!!

    در اين گير و دار بود كه اومدم زرنگي هم بكنم . پيش خودم گفتم ، اگه تنها برم كه اين خانم چيسي را بيارم ، سر ديگه برانكارد را حتمآ يكي از برادران سپاه مي گيره و اگه ببينه كه دارم با اين خانوم حرف هم مي زنم ، اگه هيچي هم نگه ، اينقدر چپ چپ به من نيگا مي كنه كه حرف زدن معمولي رو هم يادم ميره ، چه برسه زبون خارجي .اين بود كه بدو بدو رفتم سراغ يكي از همكارانم كه داشت قهوه مي خورد . اسمش سرهنگ قوي پنجه بود . او يكي از بهترين خلبانان پايگاه بود .با او رو در واسي نداشتم . در حال دويدن هي پشت سرم رو نيگا مي كردم كه خداي نكرده كسي نره " چيسي " خانم را حمل كنه . نذاشتم سرهنگ طفلي قهوه اش را تموم كنه . به عبارتي زهرش كردم . جريان را سريع بهش گفتم و دو نفري رفتيم داخل بيمارستان صحرايي .

    از اولين پاسدار پرسيدم " چيسي " كجاست ؟ با انگشت دست انتهاي سالن را نشونم داد .براي اين كه صد در صد مطمئن بشم ، بار ديگه از برادري ديگر اين سئوال را نمودم . او هم همون نقطه را نشوونم داد . قند تو دلم داشت آب مي شد . به سرهنگ گفتم موقع آوردن تند تند قدم هايت را بر نداري تا بتونم كمي حرف بزنم .

    خلاصه به انتهاي سالن رسيديم . ولي من هيچ خانمي را نديدم .پيش خود گفتم ديدي بردنش ؟!!. از مسئول بخش با ناراحتي پرسيدم برادر جان چيسي كجاست ما اومديم كه ببريمش . انتظار داشتم كه ناراحت بشه و بگه آخه به شما چه مربوط است ؟ يا چيزي تو اين مايه ها .ولي با كمال تعجب ديدم ، نه تنها ناراحت نشد ، بلكه خيلي هم دوعامون كرد كه خدا خيرتون بده . اجرتون با آقام امام حسين ( ع) .و رفت در اطاق كوچكي را باز كرد و گفت بفرمائيد ."چيسي " را اين جا مي زاريم تا از بقيه جدا بشه .

    ولي ديدم از خانم خارجي خبري نيست . در عوض يك برادر پاسدار را نشون دادن كه اين چيسي است !! يعني چي ؟ مگر ما با اينا شوخي داريم .؟ طاقت نياوردم و خطاب به مسئول برادران گفتم ..... چيسي اينه ..؟ گفت آره برادر .گفتم .گفتم :آخه اين كه چيسي نيست ؟ گفت چيسي همين است . وقتي ديد ما مات و مبهوت مانديم گفت :

    رزمندگاني كه گلوله يا تركش به معده يا مثانه آن ها اصابت مي كنه .براي خروج مايعات و ادرار ، ما اين دسنگاه چيسي را بهش وصل مي كنيم .ديگه بقيه حرف هاش رو نشنيدم ... فقط دهان آن برادر را مي ديدم كه تكان مي خورد .وقتي به خود اومدم ديدم يك سر برانكارد دست من است . و سر ديگش را سرهنگ قوي پنجه تو دستش گرفته .سرهنگ خطاب به من گفت :بهروز! گفتي يواش يواش گام بردارم ؟
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  2. تشكرها 3

    adyan313 (29-09-2011), نرگس منتظر (29-09-2011), خادمه زینب کبری(س) (30-09-2011)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. توهين به پيامبر اسلام در يك سريال سعودي
    توسط nasimevahy در انجمن اخبار ماهواره
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 18-06-2014, 17:39
  2. (¯*~•~*پيامك هاي تبريك ولادت فاطمه معصومه (س)وبزرگداشت روزدختر*~• ~*¯)
    توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* در انجمن پیامک های مناسبتی
    پاسخ: 132
    آخرين نوشته: 19-09-2012, 23:51
  3. (¯`•.*~.*¯) پيامك هاي تبريك ولادت امام حسن مجتبي عليه السلام(¯.*.~*.•´¯)
    توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* در انجمن پیامک های مناسبتی
    پاسخ: 53
    آخرين نوشته: 02-08-2012, 17:33
  4. يك ميدان و دو هجوم
    توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* در انجمن دفاع مقدس
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-09-2010, 02:49
  5. يادداشت‌هاي يك بسيجي
    توسط مهاجر* یا معزاولیاء* در انجمن خاطرات رزمندگان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 21-09-2010, 23:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi