نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: حافظ و انتظار

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض حافظ و انتظار



    حافظ و انتظار(قسمت اول)

    نويسنده:مهدى كياكجورى

    مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى‏آيد
    كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى‏آيد
    از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش
    زده‏ام فالى و فريادرسى مى‏آيد
    همان‏طور كه مى‏دانيم، از مهمترين مواردى كه در همه اديان و مكتب‏هاى عالم، به طور جدّى و مفصل بدان اشاره شده، مساله انتظار است؛ يعنى ظهور كسى كه در آينده و نه چندان دور، عرصه گيتى را غرق نور حقيقت و عدالت مى‏كند كه در فرهنگ دينى ما به انتظار فرج حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)تعبير شده است. انتظار فطرى است، يعنى در همه اديان و مكاتب، همچون اگزيستانسياليسم، كُمونيسم، ماركسيسم و حتى اُومانيست (كه قوانين مردمى را زير پا گذاشته و جز قدرت ديكتاتورى معتقد به هيچ تعاون و معاضدت نبودند؛ ولكن مى‏خواستند از وضع موجود خَلاصى و به تكيه‏گاه بهتر و مطمئن‏ترى دست يابند) و همچنين زبور، زند، پازند، شاكمونى، پاكتيل، جاماسب نامه، تورات، انجيل و قرآن، جريان و ريشه در دل انسان‏ها دارد؛ به طور مثال در عهد عتيق باب دوم به صراحت آمده است: «اگر چه تأخير نمايد، منتظر باش كه او خواهد آمد، درنگ نخواهد نمود، تمام قوم‏ها را براى خويشتن فراهم مى‏آورد و جميع امّت را نزد خود جمع مى‏كند.» در جاى ديگر از كتاب مزامير داود، مزمور 37، مى‏خوانيم كه: «به سبب شريران، خويشتن را مشوش مساز ... زيرا كه شريران منقطع خواهند شد و امّا منتظران خداوند وارث زمين خواهند شد... آنانكه لعن شده‏اند، روى زمين پراكنده خواهند شد .... صالحان وارث زمين خواهند بود... (در آن) تا هميشه ساكن خواهند بود... از فراوانى سلامت بهره خواهند برد...»
    اسلام هم به عنوان كاملترين و آخرين دين الهى مسأله را در وسيع‏ترين ابعاد مورد تجزيه و تحليل قرار داده است؛ انسان از زمانى كه در اين كوير حيرت زده پا نهاد و در نهاد خود احساس تشنگى را به نهال زندگى پيوند داد، جانش دوخته و سوخته درد انتظار بود. البته نوع تفكر و نگرش در مسأله انتظار، متفاوت است؛ انتظار از ديدگاه يك انسان سوخته و تشنه حقيقت انسانى كه سينه‏اى شرحه شرحه از فراق مى‏خواهد تا شرح درد اشتياق خود را واگويد و در اثر جدايى از اصل خويش، معتقد و اميدوار رجعت اصل، به روزگار وصل است با انسانى كه در پس كوچه‏هاى خيابان زار هوس، به انتظار لبخندى تنفس مى‏كند يا با شخصى كه در گرداب بيچارگى‏هاى مادّى نداى حقّ بسر مى‏دهد فرق دارد.
    بشنو از نى چون حكايت مى‏كند
    از جدايى‏ها شكايت مى‏كند
    سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگويم شرح درد اشتياق
    هر كسى كُو دور ماند از اصل خويش
    باز جويد روزگار وصل خويش
    به طور كلّ هر زمانى كه بشر از تصادم و تزاحم به تنگ آيد و يا در درونش احساس بستگى و خلاء و كمبود روحى، تبلور يابد؛ انتظار در دلش وجدان و زنده مى‏شود، همانطور كه گفته آمد...
    همه انسان‏ها از نظر عقلى يا فطرى به اين عنصر جوهرى معترف‏اند و اهل دل و بزرگان، در تبيين و تزريق فهم اين پديده عظيم بسيار كوشيده‏اند؛ حافظ هم به عنوان يك فرد ـ معتقد و متفكر جان سوخته ـ از اين قاعده مستثنى نيست.
    اين نكته مهم را نبايد فراموش كنيم كه حافظ پيش از آنكه شاعر و عارف باشد، شيعه است و با تمسّك و توجه به اين اصل يقينى و مُتقن، مى‏توان اذعان داشت كه شخصيتى چون حافظ كه داراى اعتقادات لطيف ناب مذهبى و عرفانى است نمى‏تواند نسبت به پديده خطير انتظار فرج حضرت ولى عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)غافل و العياذ باللّه‏ بى‏اعتنا باشد.
    هر چند حافظ به طور مستقيم به اسم مبارك حجة بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه الشریف)اشاره‏اى نكرده است، ولى با توجه به شواهد و قراين به مقوله غيبت امام (عجل الله تعالی فرجه الشریف)اشاره صريح دارد و اين امر نشانگر توجّه و تدبّر او به وجود شريف اوست.
    مطلب ديگر اينكه، دل‏باختگان معشوق مادى و آشفتگان جزر و مدّهاى احساسى، كلامشان فاقد آن وسعت معنا است، يعنى در اقوال و سكناتشان آن رقّت و سوز كه زير بناى تفكر عميق الهى است محسوس نيست. و اين قاعده كلى است، كه هر چه معشوق بزرگتر و فوق ادراك‏هاى صورى باشد، فكر و معنا وسيع‏تر خواهد بود، حافظ وقتى مطلع غزل را با پادشاه خوبان شروع مى‏كند، در ابيات بعدى به تزريق و القاى پيام عرفانى مى‏پردازد. به عنوان مثال:
    فكر خود و رأى خود در عالم رمزى نيست
    كفر است در اين مذهب خودبينى و خود رأيى
    اشعار حافظ ظاهرا از نوع پارادوكس و تشكيك است، كه در اثر فضاسازى ماهرانه و ساختن و پرداختن اصطلاحات و بافت كلمات، جلوه خاصى مى‏يابد، اما با تدقيق و تدبّر در باطن در مى‏يابيم كه سخن، چيز ديگر است و نبايد به ظاهر اكتفا كرد:
    هر كسى از ظنّ خود شد يار من
    وز درون من نَجست اسرار من
    تفسير موضوعى حافظ و انتظار

    انتظار، در لغت به معنى چشم به راه بودن، چشم‏داشت، و در اصطلاح، مقامى است كه، شخص يا عارف منتظر، پيوسته به پيوند دوست و محبوب خويش اميدوار و چشم به راه رايحه دلپذير اوست. در اين مقام، عاشق نه تنها دچار يأس و سرخوردگى نمى‏شود؛ بلكه، چه بسا، در اثر مراقبت و تربيت، به فيض‏هاى معنوى توصيف‏ناپذيرى هم دست مى‏يابد.
    انتظار، عصاره و نماد بى‏شايبه هفت‏خوانِ عشق و سخت‏ترين منازل است. بديهى‏ترين اقسام انتظار عبارت است از:
    1 ـ انتظار مجازى (عَرَضى)
    2 ـ انتظار حقيقى (جوهرى ـ اثيرى)، كه به شرح و تحليل هر دو قسم آن، همت مى‏گماريم.
    انتظار مجازى (عَرَضى):

    مجاز در لغت، به معنى كلمه‏اى است كه در غير معنى حقيقى خود بكار رفته باشد، به گونه‏اى كه آن معنى از جهتى به معنى اصلى شباهت داشته باشد.
    عَرَض در لغت به معنى آنچه قايم به غير است؛ پس انتظار مجازى (عَرَضى)، يعنى اميد و تمناى رسيدن به مبداء مادى و التزام در تملك موجودى كه حدودپذير است.
    توضيح اين كه گاهى وجود، طالب موجودى است كه او را از تألمات و تأثرات دنيوى، انقطاع و گريزى نيست؛ و به فرموده حافظ عليه الرحمة، «آمن عيش» كه پايان‏بخش عقبه‏هاى دشوار سلوك محبت است؛ و لذا در معشوق مادى محسوس نيست؛ به عنوان مثال، از بازتاب‏هاى تكامل انتظار راستين، صبر بر جُور خلق است. به فرموده حضرت حافظ:
    وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
    كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
    اگر از ما بپرسند چه چيز موجب كافريست، مى‏گوييم؛ شرك به خدا و ... ولى حافظ در طريق معرفت حتى رنجيدن را علاوه بر شرك به خدا، علّت و عين كافرى مى‏داند.
    بنابراين مى‏بينيم كه هر چه هدف اسباب لقاى محبوب وسيع‏تر باشد، مُحّب به طرز اعجازآميزى، بيشتر به فعليت جذبه‏هاى قدسى دست مى‏يابد. كسى يا شاعرى نمى‏تواند مدعى شود كه، رنجش خاطر از كسى، در طريقت عشق، عين كافريست؛ مگر اينكه مغروق تجليات معشوقى باشد كه، وراى توهم‏هات و تناسبهاى شهوانى است. پس، اصولاً در انتظار مجازى، تحليل ابعاد عملى عرفان ميسّر نيست، مگر اينكه با راهنمايى و توالى انفاس قدسى استادى جان سوخته، حركت ژرفِ معنوى و پيوند خاصِ الهى حاصل آيد.
    انتظار حقيقى (جوهرى ـ اثيرى):

    كلمه حقيقت، در لغت به معنى اصل هر چيز، حقّ، راستى و درستى است. «جوهر» در لغت، مُعرب گوهر، يعنى اصل و خلاصه چيزى، آنچه قايم به ذات باشد، (مقابل عرض). «اثير» در لغت به معنى عالى، بلند، برگزيده و خاص است.
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  2. تشكر

    عهد آسمانى (17-10-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آنچه، در انتظار حقيقى دخالت مستقيم دارد، جارى شدن در جلوه‏هاى حقّ است، در اينجا محّب صادق به راه عشق، عاشقانه چشم مى‏دوزد و مشتاق پيوند با موجودى، مافوق ادراكهاى نفسانى است. پس، در انتظار حقيقى، آلام مادى و تأثرات محيطى، محلى از اعراب ندارند؛ اگر دردى هم باشد؛ درد اشتياق و انفكاك از نيستان ازلى است.

    بشنو از نى چون حكايت مى‏كند
    از جدايى‏ها شكايت مى‏كند
    كز نيستان تا مرا ببريده‏اند
    در نفيرم مرد و زن ناليده‏اند
    سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگويم شرح درد اشتياق
    خلاصه اين كه، زمانى انتظار عاشق سرانجام مى‏يابد كه در اقيانوس لايتناهى لقاى خداوندى غوطه‏ور گردد. در واقع، منتظران حقيقى، كسانى هستند كه مُبلّغ و زمينه‏ساز اهداف محبوب خويشند، و پيوسته جمال سَرمد، در حضور مى‏بينند و در ترك قصور مى‏كوشند. آنچه، در منطق معرفت، حايز اهميت است درك و استخراج لطايف اخلاقى و تربيتى از معدن عشق و انتظار ابزار متقن و مطمئن اين اكتشاف غامض و پرجاذبه است و بى‏شك كشف رموز اين معدن بى‏همال، مستلزم تبيين جايگاه و پايگاه پديده انتظار مى‏باشد.
    شايان ذكر است كه از اهرم‏هاى نيل به اشاره‏هاى رحمانى و نفخه‏هاى سبحانى عبارت است از:

    1 ـ انتظار
    2 ـ فهم انتظار

    بايد اظهار داشت كه، فهم انتظار، غير از خود انتظار است. انتظار به منزله شاخ و برگ و فهمِ انتظار به مثابه ريشه است. مُحّب صادق، در وادى انتظار، ريشه‏ياب است، امّا كسى كه محبوس خسوف جهالت و مرداب متعفن اسارت است؛ از لطايف انتظار و محتواى اين هسته مقدس چه خبر دارد. خُمول و جُمود در دل منتظر واقعى راهى ندارد، چون ريشه‏ياب است؛ يعنى كسى كه سراپاى وجودش صبغه الهى يافته است و در مَجمر اشتياق عاشقانه مى‏سوزد، اهل سوز است؛ صاحب نوعى تشخيص پنهانى و قدرت ما بعد الطبيعه است و سراسر زندگى‏اش، در سوختن و ساختن با واقعيات و اضداد جريان دارد.

    از لحاظ موضوعى، انتظار دو نوع است:
    1 ـ انتظار مخرب يا خام
    2 ـ انتظار سازنده يا پخته

    1 ـ به طور كل انتظار مخرب يا خام، يعنى برخلاف صلاح و رضاى دوست گام برداشتن و اكتفا به جوانب صورى پديده انتظار است؛ به عنوان مثال صرفا: شركت در فعاليت‏هاى سطحى چون جشن و شبِ شعر و ... كه اينها در حكم بافندگى است نه شكافندگى. آواز است نه پرواز در آسمان بيكران جبروت.

    2 ـ انتظار سازنده يا پخته: آنچه در انتظار سازنده حاكميت دارد اصل عدم سكون و طلب و پويايى محض، در جهت تحقق خواسته‏هاى مطلوب است و فهم انتظار از مفتاح گشايش رموز عجيبه الهى و معضلات وجودى است.
    عاشقى كه مى‏فهمد منتظر چه كسى است و راز رنج انتظار چيست و درك مى‏كند كه چگونه مى‏توان از اين عنصر سازنده و پالاينده كه زيربناى آن عشق پاك خداوندى است در جهت رفع عوارض وجودى تمسك جست؛ آيا او را ياراى اين است كه در فضاى متروك و دور از آلام و حقايق عينى جامعه تنفس كند؟

    خصوصيات اهل انتظار

    از جلوه‏هاى بارز و نمادين اهل انتظار پذيرش تفاوت‏ها و تحليل آلام و شرور هستى براى مَرمّت اعوجاج و پستى‏هاست. البته، شقّ مذكور، خود از پيچيده‏ترين مراحل سلوك منتظران حقيقى است. اهل انتظار مى‏گويد همانطور كه، صانع ازل، تنها اراده‏اش مصروف تكوين خير و جمال نيست، ما هم، بايد جهت تربيت و تبديل زشتى‏ها مشتاقانه تلاش كنيم؛ چرا كه نقاش ازل، مبدع نقش‏هاى صاف و نقش‏هاى ناصاف است؛ يعنى هم يوسف را با زيبايى‏هايش طرح مى‏نمايد و هم نقش عفريت را با زشتى‏هايى كه در اوست تصوير مى‏كند؛ پس، اگر ما به حكمت وجودى تصوير زشتى‏ها پى ببريم نه تنها موضع احساسى نمى‏گيريم، بلكه عاشقانه مى‏پذيريم و در ترميم آن مى‏كوشيم.

    منتظر حقيقى صاحب سوز و لذّت‏هاى عشق است، دقايق و ظرايف نامرئى را مى‏بيند و مى‏فهمد، منتظر راستين عاشقانه و استادانه در قبول نقوش متباين، بدون هيچ تقيّد و تكلّفى، پيوسته مى‏كوشد؛ اهل انتظار شكافنده پيله‏هاى مرموز مجهولهايى است كه، مُخلّ پرواز انسان به ابدّيت مى‏باشد. اعتقاد منتظران راستين بر اين است كه نقّاش اگر از عهده ساختن نقش زشت برنيايد، البته كامل نيست، چون خداوند مُبدع زشتى‏هاست، رسالت منتظر اهل سوز هم، مرمت تمام ناهموارى‏ها و معضلهاى موجود در جامعه است و اين خود از عقبه‏هاى دشوار طريق عشق به شمار مى‏آيد كه گفته‏اند:

    پاسخ هرنيش را بانوش دادن مشكل است هر كه انسان خواست شد تكليف بس دشوار داشت
    انزواطلبانِ منتظر كه معروض دستبرد خال و خطّند؛ هيچ‏وقت به ژرفاى فهم و راز انتظار دست نمى‏يايند. و البته درد و پيام متفكّر حافظ هم همين است:
    شاهد آن نيست كه مويى و ميانى دارد
    بنده طلعت آن باش كه آنى دارد

    اين بيت تفسير و تحليل تمام موارد مذكور در باب انتظار و حتى به عقيده عرفا همه هستى در همين اصطلاح «آنى» نهفته است.
    در تمام اديان، به وضوح تصريح شده است كه كره زمين آبستن بشرى است كه، منجى و خاتم همه رنج و آلام است و در شريعت، همانطور كه يادآور شديم به انتظار فرج ولى عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)تعبير شده است.

    بنابراين، منتظران‏عاشق؛ بايد شش دانگ حواسّشان، مصروف‏و معطوف به اين اصل باشد كه فهمِ فرج باطنى، دليل وصول به راز انتظار فرج بقية اللّه‏ (عجل الله تعالی فرجه الشریف)است.
    اگر باطن وجود انسان مشحون از آلودگيها و بستگى‏ها باشد چگونه مى‏تواند مُدرك و نظاره‏گر شهود و ظهور فخر كونين يعنى حجة بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف)گردد.
    مطلب ديگر كه بسيار حائز اهميت است اين است كه، پديده انتظار، به عنوان عامل تلطيف روح و موجد تكامل معنوى انسان به شمار مى‏آيد؛ خواه اين انتظار مربوط به محبوب صورى باشد، خواه الهى. البته در مورد معشوق مادى، اگر انسان بتواند با مدد دليل راه وجود خود را از فرعونيت به سوى سلامت متبدل سازد، زمينه‏ساز آن انتظار واقعى خواهد بود.


    خلاصه فضايل اخلاقى منتظران حقيقى

    1ـ صبر بر جور خلق
    2 ـ اطمينان و وقار توصيف‏ناپذير
    3 ـ رحمت و رأفت بر همگان
    4 ـ تلاش مجدّانه در انحلال تعارض و ايجاد تعاضد اجتماعى
    5 ـ پيگيرى مدبرانه در تحقّق آرمان‏هاى معشوق
    6 ـ امر به معروف و نهى از منكر، با برخوردهاى طبيبانه و حكيمانه
    7 ـ نفوذ در قلوب و تزريق اهداف محبوب در مويرگ‏هاى جان انسان‏ها
    8 ـ تشنه ايجاد و انشاى بذر معرفت و محبت الهى در جامعه
    9 ـ تهذيب و وارستگى
    10 ـ اهل انتظار دَمَش و قلمش آتشين است
    11 ـ برخلاف اهل تخريب، جهان‏ساز است
    12 ـ انزواطلب نيست
    13 ـ شاداب است.

    به طور مسلم كسى كه گرفتار جاذبه‏هاى مادى است و متهورانه در مسير طوفان القاءهاى شيطانى مى‏تازد؛ از ترنّمات رحمانى و عذّوبت دقايق خصوصيت‏هاى فوق، بهره‏اى ندارد؛ چون اين گونه كشش‏هاى خيالى و حسى، به سبب عدم تربيت معنوى، فاقد آن فضاى خاص و تراوش‏هاى قدسى است.
    اگر مى‏بينم، وجود حافظ و امثال او مترنّم به ترانه تنهايى و اشتياق و انتظار است، دليلِ انزواطلبى كه از موانع تنوّر وجود و وصول به مقصد است، نمى‏تواند باشد، غربت و تنهايى او عين پرواز از فرش تعيّن تا عرش فناست.
    به طور كلى مقوله‏هاى انسان‏سازى، چون درد، تنهايى، انتظار و اشتياق، اگر ريشه الهى داشته باشد، در راستاى ترميم و تحليلِ تضادها و مصايب و شدايد روزگار، به انسان نيروى مضاعف و زوال‏ناپذيرى مى‏بخشد. در چنين وضعيتى انسان صاحب هنر تطبيق با آحاد جامعه مى‏شود و فردى است مُوثِرنه تاثيرپذير؛ يعنى وجود او نه تنها تحت تأثير داد و ستدهاى شهوانى و تأثرهاى محيطى نيست بلكه حتى بر نفوس اشراف دارد؛ عاشق است ولى در عين حال پرصلابت؛ داراى پويايى فكر، و تحرك و در نهايت، هادى چشمه جوشان محبّت و معرفت در شريان اجتماع است و اين تكليفى است بس دشوار، ولى چه توان كرد كه، شرط انسان بودن همين است و دشمن نفس در كمين،

    آسمان بار امانت نتوانست كشيد
    قرعه فال به نام من ديوانه زدند
    اين قرعه به نام انسان زده شد كه به هر روى متحمل رنج انتظار باشد؛ چرا كه تنها اوست كه مفسر واقعى عشق الهى است.


    انتظار، مقدمه اتصال به مبداء حقيقى


    انتظار دريچه مخفى و ناشناخته اتصال خداوند است، ولى گشودن اين دريچه مقدماتى دارد كه تغافل از آن، مايه خسران و هبوط ابدى است. ناگفته نماند كه وصول به نقطه كمال هر پديده‏اى منوط به شناخت و فهم آن پديده است كه نتيجه آن حركت و كمال مى‏باشد؛ توضيح اين كه، نگاه ما در ارتباط با پديده‏ها دو گونه است؛ يا گذر است يا پايدار، ما از كنار يا پايدار بسيارى از پديده‏ها، براحتى و بدون هيچ مكثى، عبور مى‏كنيم؛ در اين ميان ممكن است. نسبت به پديده‏اى، گرايش و احساس خاصى پيدا كنيم كه آن احساس و توجه ويژه مى‏تواند مقدمه شناخت گردد؛ البته نبايد اين اصل را فراموش كنيم كه از اهمّ عوامل پيوند عميق با هر پديده‏اى، تثبيت و تشديد مراقبت و مداومت در توجه به آن پديده است.

    براى انسانى كه نگاهش نسبت به ذرات آفرينش، تصنعى، خام و متحجّرانه و وجودش مستغرق توهّمهاى فرعونى است، ضرورت شناخت منتفى است. ولى كسى كه تشنه حقيقتِ كمال و كمالِ حقيقت است؛ حتى لرزش برگى براى او، اشاراتى است حقّانى.
    همانطور كه گفته آمد؛ وصول به كمال هر پديده‏ايى، در گرو شناخت آن پديده است و شناختى مى‏تواند مثمر ثمر واقع شود كه زيربناى آن اشتياق و برخاسته از عمق وجود باشد؛ نه نتيجه تحريف ذهنى و تحكم نفس. بنابراين، محصول شناخت ژرف و مطمئن، فهم است. فهم يعنى، نفوذ و جارى شدن در حقيقت پديده‏ها. اگر ما بتوانيم، امكانات و توانمندى‏هاى يك موجود را بفهميم، نسبت به آن نوعى قرابت و تجانس روحى احساس و تجربه مى‏كنيم و اين كشش و كوشش و خط سير شهودآميز است كه مولّد حركت و متضمن كمال است.

    تا انسان، مُدرك توانمندى‏هاى باطنى خود ـ از طريق مطالعه وجود خويش ـ نشود و در پيچ و تاب محبت الهى نگدازد، چهره او از هستى، جز ارعاب و تحسر و تحجّر نخواهد بود. تنها عاشقِ صادق كه خود را از خار و خاشاك چه كنم چه كنم، مصّفا كرده است، مى‏تواند به التذاد و اتحاد معنوى دست يابد. چون تحمل و تأمل دارد، با تحمل مى‏انديشد؛ يعنى تحمل ديدن و شنيدن دارد، بنابراين، با نيروى حلم، به طور عميق مى‏انديشدومى‏سازد و براى‏منتظران دوست،ارزش حياتى اين دو پديده شگرف و سترگ، غير قابل انكار است.

    در مورد انتظار بايد ببينيم كه، چه نوع انتظارى، حاوى امواج و پرتوهاى الهى مى‏باشد. عاشقانى هستند كه فكر و ذكر و نسيمِ نگاهشان، تفسير «موتو قبل اَن تموتو» است؛ و بر عكس عاشق نماهايى هم وجود دارند، كه حركات و سكناتشان يادآور آيه شريفه «كالأنعام بل هم اضل» است كه همواره در انتظار جوياى انتحارند؛ ولى منتظران واقعى، انتظارشان از مقوله عشقى است كه منشاء رحمانى دارد و اين محّب راستين است كه موشكاف راز انتظار محبوب خويش است. امروزه عاشقانه‏ترين انتظار، انتظار فرج حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)است، پس آيا به راستى ما چه كرده‏ايم؟ زيباترين عرض ارادت قلبى و چاكرى در حق مولايمان، فهم باطنى انتظار به دور از بازتاب‏هاى شيطانى است.

    اگر خواستگاه اين شناخت و فهم (ولو اجمالى) مقدس باشد، نتيجه آن، حصول حركت و نفوذ در محزن الاسرار انتظار و استهلاك در حكمت‏ها و مصلحت‏هاى اين پديده الهى است و در نهايت ثمره تحقق و وجدان اين گونه فهم در وجود، معراج به سوى كمال؛ يعنى وجود ملكوتى و نازنين حضرت ولى عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)خواهد بود.

    اى پادشه خوبان داد از غم تنهايى
    دل بى‏تو به جان آمد وقت است كه بازآيى
    دايم گل اين بُستان شاداب نمى‏ماند
    درياب ضعيفان را در وقت توانايى
    ديشب گله زلفش با باد همى كردم
    گفتا غلطى بگذر زين فكرت سودايى
    صد باد صبا اينجا با سلسله مى‏رقصند
    اينست حريف اى دل تا باد نپيمايى
    مشتاقى و مهجورى دور از تو چنانم كرد
    كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايى
    يارب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
    رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايى
    ساقى چمن گل را بى روى تو رنگى نيست
    شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايى
    اى درد توام درمان در بستر ناكامى
    وى ياد توام مونس در گوشه تنهايى
    در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
    لطف آنچه تو انديشى، حكم آنچه تو فرمايى
    فكر خود و راى خود در عالم رندى نيست
    كفر است در اين مذهب خودبينى و خودرايى
    زين دايره مينا خونين جگرم مى ده
    تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايى
    حافظ شب هجران شد بوى خوش وصل آمد
    شاديت مبارك باد اى عاشق شيدايى


    تفسير لفظى و ادبى عرفانى اشعار حافظ در انتظار امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

    اى پادشه خوبان داد از غم تنهايى
    دل بى‏تو به جان آمد وقت است كه باز آيى
    مشتاقى و مهجورى دور از تو چنانم كرد
    كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايى


    زيبايى‏هاى بيانى و هنرى:


    بيت اول: به جان آمد:

    1 ـ از زندگى سير شد
    2 ـ كار دل به جان كندن كشيد
    3 ـ از نفس افتاد
    4 ـ مشتاق مرگ شد، كه هر چهار معنى را به ذهن تداعى مى‏كند.
    بيت 2: مشتاق از مصدر اشتياق، در اصطلاح به معنى كشش ژرف باطنى به سوى پديده اثيرى مى‏باشد.

    مهجور = جدامانده، مهجورى؛ جدايى
    دور از تو = ايهام دارد:
    الف ـ در دورى من از تو
    ب ـ از تو دور باد، دور از شما.
    حافظ در جاى ديگر مى‏فرمايد:
    دور از رخ تو دم به دم گوشه چشمم
    سيلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت

    دور از رخِ تو = همچنان كه در گفتگوهاى محاوره‏اى مى‏گوييم: دور از جان تو.
    پاياب:

    1 ـ بر وزن شاداب، آبى كه بتوان از آن، پياده گذشت
    2 ـ طاقت و صبر

    نكته = حافظ شكيبايى خود را در برابر درياى مواّج و خروشان اشتياق و جدايى، به پاياب تشبيه كرده است، شكيبايى از نظر ناپايدارى، با پاياب تناسب دارد.


    تفسير لفظى


    بيت اول: اى پادشاه (سلطان) نكورويان، اگر از شدّت اندوه جدايى تو، فرياد و فغان از اعماق جان برآرم جاى دارد؛ چرا كه در فراق تو كار دل به جان كندن كشيد (مشتاق مرگ شد). موقع آن رسيد كه بازگردى.

    بيت دوم: دور از جان تو كه براى من خيلى عزيز است، اشتياق و جدايى نسبت به تو، آنچنان بلايى بر سرم آورد كه هر لحظه امكان دارد اين اندك شكيبايى من كه پايابى بيش نيست به پايان رسد.


    تفسير ادبى عرفانى


    در اين ابيات آسمانى، لطيفه‏ايست نهانى و اشارتى جاودانى. در اينجا سخن از انتظار است، آن انتظارى كه، سوختگان را در تعبى حلاوت بخش، به وحدت‏سراى نيستى، رهنمون مى‏سازد. انتظار، يعنى ترنّم ترانه جاودانه اشتياق در پس كوچه‏هاى محبت؛ عبور از سنگلاخ ترديد و سير در جاده بى‏رنگ عشق سرمدى؛ انتظار، يعنى همچون شقايق چشم به راه حقيقت دوختن تا مرز سوختن؛ انتظار هنر است، هنر باختن و بر خويش تاختن، براى ساختن و عاشق ستاره سينماى عشق الهى است، انتظار، يعنى شوق سفر با كاروان اشك تا كعبه آغوش دوست؛ سلوك عاشقانه با خار مغيلان روزگار؛ مناجات با خيال محبوب در انزواى سرخ عشق.

    حافظ چه مى‏گويد و چه مى‏جويد. او از يك طرف مشتاق و از سويى محروم از ديدار است؛ اوست كه عاشق اين هر دو ضد باشد:

    عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
    بوالعجب من عاشق اين دو ضد

    پس چه بايد بكند؛ حافظ سنگ صبور جان سوختگان و مرهم آلام بيچارگان است. حافظ در موج خيز حوادث آنچنان قائم و معتقد به توانمندهاى روحى خود است كه بى‏پروا و فرياد زنان مى‏گويد:

    من نه آنم كه زبونى كشم از چرخ فلك
    چرخ برهم زنم از غير مرادم گردد

    پس چه پيش آمده كه اين گونه مى‏نالد. او عارف بى‏قرارى است كه اهل درد است، چون مرد است و درد و رنج انتظار را عين درمان مى‏داند.

    اى درد توام درمان در بستر ناكامى
    وى ياد توام مونس در گوشه تنهايى

    حافظ در عرصه هستى، زخم نوش حوادث است؛ ولى چه دردى در اعماق قلب او باليد كه اين گونه عالَم از او ناليد، بدانسان كه جهانيان از ثمره شعور و شهودش ارتزاق معنوى مى‏كنند، اين مشتاقى و مهجوى كه حافظ را چنين بى‏تاب و مغموم ساخته است چيست؟ و اين پادشاه خوبان كيست، آيا تاكيد و اطلاق پادشاهِ خوبان بر زيبارويان نباتى است يا وارستگان عافيت‏سوز.

    نكته: در اينجا، ديدگاه حافظ از خوبان، كسانى هستند كه صاحب نعمت‏ها و نغمه‏هاى موزون روحانى مى‏باشند و پادشاه، موجودى است جوهرى و جهان شمول كه علّت قوام و دوام كونين است.
    البته دور از انصاف است اگر بگوييم كه منظور حافظ از خوبان، موجودى است كه از لحاظ زيبايى صورى بى‏همال است، هر چند خود حافظ ـ به استناد جمله المجاز قنطرة الحقيقه ـ طعم شيرينى‏ها و تلخها و جزر و مدهاى عشق مجاز را چشيده و در اثر تكامل و تربيت حقيقى، به فراسوى جاذبه‏هاى حسى بال گشوده است.
    حافظ در اين ابيات از زبان منتظران دلخسته مى‏گوید: « اى مولاى من، يا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)مى‏گويند، صبر سرمايه كلانى است در بازار معرفت و از كالاهاى گرانبهاى اين بازار، اشتياق و مهجورى است، مى‏دانم؛ ولى چه كنم، بى‏قرارم، در نوسانم، گوشم از نصيحت پُر است؛ هر چند، غم سازنده و علت پالايش روح است، ولى تصور نمى‏كردم از دوريت اين گونه چون بيد در ركوع، غم دورى تو، اين گونه كمر طاقت مرا بشكند، مرا درياب؛ بيا تا در سايه تبسّم نگاهت با ديده بارانى، رنگين كمان عشق را به نظاره بنشينيم سيرم از اين دنياى وانفسا، وقت است كه چهره از نقاب غيب بگشايى و مرا در آغوش بگيرى كه بى‏تو كمر طاقتم بشكند؛ چون پيچكى مست تشنه وصال توام، بگذار با وصال تو در چشمه زلال معرفت خداوندى جريان يابم. وجود خزان زده‏ام تشنه نسيم نگاه توست، تو كه مى‏دانى همواره گل اين بوستان تر و تازه نيست، بدون تو بر پيشانى باغ چين افتاده است و منتظر عطر آغوش توست. آنچنان بوى تو در رگهاى تشنه دشت جارى است كه حتى خار هم عطر آغوش تو را در نبض ثانيه‏ها به حسرت مى‏نشيند؛ آه اى انسان غافل؛ از چه نشسته‏اى، برخيز و مژه‏اى تر كن، بنشين و ناله‏اى سر كن، بنشان آتش نخوت و قساوت را و فروزان كن شعله درد و حسرت را.»


    منابع :

    1 ـ مطهرى، مرتضى، قيام و انقلاب مهدى از ديدگاه فلسفه تاريخ به ضميمه مقاله شهيد، چاپ جديد، تابستان 1363.
    2 ـ محمدى اشتهاردى، محمد، پرتوى از زندگى چهارده معصوم، نگاهى بر زندگى حضرت مهدى(علیه السلام)، سازمان عقيدتى سياسى ارتش جمهورى اسلامى ايران.
    3 ـ مستشارى، مهدى، تفسير غزليات حافظ (شاعرى كه بايد از نو شناخت)، مشهد،1370
    4 ـ قاضى زاهدى، احمد، شيفتگان حضرت مهدى (علیه السلام)، ج 1، چاپ پنجم، انتشارات رنگين، آذر 1375.
    5 ـ زرين كوب، عبدالحسين، مجمر در كوزه، (نقد و تفسير قصه و تمثيلات مثنوى)، چاپ ششم، علمى، تهران 1368.
    6 ـ خرمشاهى، بهاءالدين، حافظ نامه، ج 1 و 2، چاپ اول (1366) و چاپ ششم (1373)، شركت انتشارات علمى فرهنگى.
    7 ـ خطيب رهبر، خليل، ديوان غزليات مولانا شمس الدين محمد حافظ شيرازى، چاپ پنجم (1368)، چاپ چاپخانه مروى.
    8 ـ قائمى، على، مسأله انتظار، انتشارات هجرت
    9 ـ مثنوى و معنوى مولانا جلال الدين رومى، تصحيح نيكلسون.
    10 ـ محسنى كبير، ذبيح‏الله، مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف)آخرين سفير انقلاب، ج 2 و 1، چاپ اول، انتشارات دانشوران، تابستان 1376.



    منبع: ماه نامه هنر دینی
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  5. تشكر

    عهد آسمانى (17-10-2011)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    November 2010
    شماره عضویت
    873
    نوشته
    4,037
    تشکر
    9,324
    مورد تشکر
    9,396 در 3,226
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حافظ و انتظار(قسمت دوم)


    نويسنده: مهدى كياكجورى


    يا رب آن آهوى مشكين به ختن باز رسان
    وان سهى سرو خرامان به چمن باز رسان
    دل آزرده ما را به نسيمى بنواز
    يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
    ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
    يار مهروى مرا نيز به من باز رسان
    ديده‏ها در طلب لعل يمانى خون شد
    يارب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان
    برو اى طاير ميمون همايون آثار
    پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان

    سخن اين است كه ما بى‏تو نخواهيم حيات بشنو اى پيك خبر گير و سخن باز رسان

    آنكه بودى وطنش ديده حافظ يارب
    به مرادش ز غريبى به وطن بازرسان

    معنى لغات و زيبايى‏هاى بيانى


    1 ـ آهوى مشكين: استعاره از محبوب آهووش، مشكين؛ مشك؛ بوى خوش «ين» در مشكين افاده كثرت مى‏كند و مراد گيسوى يار است كه چون مشك خوشبوست.
    مراد از ختن در اينجا وطن معشوق است.

    سهى سرو = شاعران گاهى جهت بِنيرو ـ كردن تشبيه، جاى صفت و موصوف را تغيير مى‏دادند. يعنى به جاى سرو سهى مى‏گفتند سهى سرو يا بجاى= كمان ابرو؛ ابروكمان مى‏آوردند.
    سهى سرو = بالا بلند، استعاره از يار بالابلند است، سرو؛ درختى است سرسبز، پرطراوت؛ راست قامت و تهى بار؛ سرو در ادبيات، نماد يار هميشه بهار و بلند قامت و تهى بار است. تهى بار به تعبير شاعران و عرفا، سمبل محبوب يا انسان‏هايى است كه وارسته از بار تعلّقند.
    خرامان = خرامنده، در حال خراميدن، يعنى كسى كه با ناز و وقار راه مى‏رود، منظور معشوق است.
    چمن = زادگاه يار است.


    تفسير لفظى

    بيت اول) پروردگارا، محبوب آهو وش مشكين گيسوى مرا، به ختن (موطن) خود بازگردان و آن سرو بلند نازان را به چمن (زادگاهش) باز آور.
    دل آزرده ما را به نسيمى بنواز
    يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
    (بيت دوم) دل آزرده = خاطر اندوهگين و ملول

    نسيم:
    1 ـ باد
    2 ـ بوى خوش، عطر و رايحه و نظاير آن است (لغت‏نامه دهخدا) و از همان آغاز در نظم و نثر فارسى سابقه دارد.

    خاقانى گويد:
    از گلستان وصل نسيمى شنيده‏ايم
    دامن گرفته بر اثر آن دويده‏ايم(1)

    عطار گويد:
    گر نسيم يوسفم پيدا شود
    هر كه نابينا بود بينا شود
    بس كه پيراهن بدرم تا مگر
    بويى از پيراهنش پيدا شود(2)

    حافظ خود بالصراحه نسيم را، به معناى، بو و عطر و رايحه خوش به كار برده است:
    اى باد از آن باده، نسيمى به من آور
    كان بوى شفابخش بود دفع خمارم(3)
    به نسيمى = به نسيم‏عنايتى، به‏شمه‏اى از عنايت خود،
    جان ز تن رفته = حافظ معشوق را در حكم جان خود مى‏داند كه با رفتنش جان او را هم با خود مى‏برد.


    تفسير لفظى

    خاطر آزرده و اندوهگين ما را به نسيم عنايتى (آن لطف ويژه) نوازش كن و آن جان مرا (يار) كه در حكم روان رفته من است به كالبد بى‏جان من بازگردان؛ معشوق مرا براى من بازآور.


    تفسير ادبى عرفانى

    اظهار بندگى و عبوديت در ابتداى غزل، كاملاً مشهود است؛ استعانت محض از رب ـ الارباب كه در واقع آهوى مشكين حافظ، حلقه ارتباط او با معشوق ازلى يعنى خداست، محّب صادق گداى محبت و هميشه عاشق است، عشق او در قبضه زمان و مكان نيست حتى در زير لحدهم با اوست:

    بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر
    كز آتش درونم دود از كفن برآيد
    شاعر در اينجا طالبِ معشوقى است كه آئينه تمام نماى جلوه الهى است، امّا خود او نمى‏داند كه خاستگاه اين مؤانست و جذبه‏هاى روحانى چيست و منشاء اين كشش و كوشش از كجاست؟ شاعر آنچنان غرق تجليات حقّ است كه از خداى خود، آهوى مشكينِ را مى‏طلبد و نمى‏داند كه در واقع تشنه و مجذوب آن خدايى است كه شمّه‏اى از آن در وجود آهو، تجلى يافته است.
    در نفس اين غزل، نوعى انتظار تلخ نهفته است؛ انتظارى كه ريشه در خلود و ابديّت دارد. تلخ است ولى پرثمر؛ زهرى است شكرين؛ هديه‏ايست از عالم برين، بايستى قدر اين گوهر تابناك را دانست. پس هان! اى عاشق تا مژه‏ات از سوز انتظارتر نباشد تو را از آغوش دوست، خبر نباشد، حافظ سخنش مجاز است، چون وجودش پُر از نياز و سوز و گداز است مى‏سوزد و مى‏آفريند. اگر او متحمل رنج انتظار نمى‏شد، چگونه مى‏توانست بگويد كه:

    از ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
    عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد(4)

    اى عاشق دلخسته، اينجا سخن از درد است و اگر در پى درمانى، بيا تا با جانى سوخته فرياد برآريم كه: اى كردگار بى همال، آن آهوى مشكين، كه كونين را از مشك وجودش معطر كرده‏اى به وطن خود خُتن باز گردان. (شايد اشاره به كوفه جايگاه ظهور بقية اللّه‏ اعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف)باشد) آه! كه ما تشنه‏كامان، سخت مشتاق آن ساقى منتظرانيم.


    تفسير لفظى و ادبى عرفانى

    بيت دوم: اى خداى منّان ترديد نداريم كه نسيم عنايت و لطف تو در مويرگ‏هاى جان ما جارى است، بيا و با رايحه لطف دلپذير خويش، خاطر مجروح و دل تنهاى ما را مرهمى بگذار، يعنى آن محبوب و مولاى ما كه در حكم جان ماست به ما باز گردان.


    تفسير لفظى و ادبى عرفانى

    بيت سوم: اى خدايى كه تمام عوالم و موجودات مجذوب و مغلوب اراده تواند و به فرمان تو در منازل مقرر آسمان سير مى‏كنند و به مقصد مى‏رسد، آن يار ماه پيكر مرا كه اراده‏اش اراده و خواست توست و بنابر حكمتى در پس پرده غيب است، از پرده برون آر، بگذار غرق در جمال بى‏مثال و نورانى مولاى خود شوم؛ شايد بتوانم از اين راه، وجودم را به ضريح با صفاى جبروتت گره بزنم و دمى عاشقانه در آغوشت ترانه شوق سر دهم، هر چند ماه و خورشيد، كمال قدرت زيبايى تواند، ولى من مفتون آن محبوب ماه رويى هستم كه فخر كاينات است و نور خورشيد از فيض اوست.


    معنى لغات و هنر بيانى:

    لعل: بفتح لام. معرب لال، يكى از سنگ‏هاى قيمتى به رنگ سرخ مانند ياقوت، لعل ساقى؛ موصوف و صفت نسبى از يمن كه به داشتن لعل معروفست، به استعاره، مراد لب معشوق و به مجاز، جز از كل گوهر وجود يار است. اگر لعل را در اينجا استعاره، لب معشوق بگيريم، بين لعل و يمانى تناسب وجود دارد.


    تفسير لفظى فرط

    بيت چهارم: ديده ما در جستجوى آن لعل يمانى كه معشوق من است از گريه، خونين گشت، اى خداى مهربان! آن ستاره تابناك، يعنى سهيل يمانى را به زادگاهش باز گردان.


    تفسير ادبى عرفانى

    اشك مخزن الاسرار الهى است، با مدد اشك مى‏توان به لطايف اسرار عشق پى برد، هديه‏اى است از كان غيب، اشك حلاّل مشكلها و شكافنده مجهولها است، حافظ مى‏گويد: «خدايا! اين بار سرشك ناچيز خود را به عشق مولا كه هفت پرده چشم مى‏جوشد واسطه مى‏گيرم كه سهيل يمانى يعنى امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)مرا به من بازگردانى.»

    زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد
    بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
    به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم
    بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
    اگر نه در خمِ چوگان او رودسَرِ من
    ز سر نگويم و سر خود چه كار باز آيد؟
    مقيم بر سر راهش نشسته‏ام چون گرد
    بدان هوس كه بر اين رهگذار باز آيد
    دلى كه با سَرِ زلفين او قرارى داد
    گمان مبر كه بدان دل قرار باز آيد
    چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى
    ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد
    ز نقش بند قضا هست اميد آن، حافظ
    كه همچو سرو بدستم نگار باز آيد(5)

    معنى لغات و اصطلاحها و زيبايى‏هاى بيانى و بديعى

    زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد
    بكام غمزدگان غمگسار باز آيد

    زهى: به فتح اول؛ خوشا، نيكا، براى تحسين و شگفتى به كار مى‏رود و از اصوات يا شبه فعل است؛
    بكام: به آرزوى و جهت خشنودى و رضاى غمخواران.
    به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم
    بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
    ابلق چشم: تشبيه صريح، به فتح اول و سكون دوم و فتح سوم؛ اسب سياه و سپيد، رنگ ديده خيل خيال: موكب خيال


    تفسير لفظى

    اسب سياه و سپيد ديده را به سوى موكب خيال وى (معشوق) رهبرى كردم، با اين اميد كه آن يكتا سوار ما هر عرصه حُسن بر اين مركب سوار شود و باز گردد، مقصود آنكه يار باز آيد و قدم بر چشم ما نهد.


    تفسير ادبى عرفانى

    در وادى عشق و معرفت، محبوب چه حقيقى باشد چه مجازى، اهرم و وسيله‏اى است جهت نيل به غايت مطلوب، يعنى خدا، چنانكه ملاحت و اشارت گل، واسطه معراج شبنم به سراپرده خورشيد است. البته به شرط دلالت دليل، راه و شكل‏پذيرى عرفانى آن كه گفته‏اند:

    به سعى خود نتوان برد پى به گوهر مقصود
    خيال باشد كاين كار بى‏حواله برآيد
    «حافظ»

    آرى هم حافظ نرد عشق مى‏بازد و هم فاجر. عابد، مُهر مى‏جويد و عاشق مِهر، اى دريغا اين كجا و آن كجا. هر زاهدى عاشق نيست ولى هر عاشقى مى‏تواند عابد باشد.
    بايد كوچيد؛ به كجا؟ به ناكجاآباد، به هيچستان، آنجايى كه بى‏رنگى، تنها ناجى وجود، متلوّن انسان است. بايد به صدق از خدا بخواهيم كه در حريم عشق تنفس كنيم كه اگر عاشق شويم كار تمام است و معشوق بكام؛ از دوست بخواهيم كه با دُردِ دَرد خويش ناصافى‏ها و ناخالصى‏هاى وجودمان را جلا بخشيد.
    خوشا به حال عاشقان هميشه عاشق؛ آن كسانى سرشان گوى چوگان صحبت معشوق است، چرا كه اگر نباشد، از سر سخنى به ميان نمى‏آورند كه به كارى نمى‏آيد:



    سر كه نه در راه عزيزان بُوَد
    بار گرانيست كشيدن به دوش
    «سعدى»

    منتظران سوخته جان، وجودشان ماه‏وش است و سرودشان نواى دلكش آتش؛ آنانى كه از رقص چشمانشان اميد مى‏بارد، و منتظرند كه معشوق قدم بر ديدگانشان نهد، آرى! اينان جان باختگانى هستند كه درون را مى‏سوزانند و برون را مى‏سازند و بدين گونه زمينه‏را براى‏تجلّى محبوب‏حقيقى خويش فراهم مى‏كنند.
    غمزدگان منتظر زمانمند نيستند، بلكه زمان سازند؛ زمان را به نفع معشوق خويش مى‏پيرايند و مى‏سازند و در اين راه از هيچ تلاشى دريغ ندارند. اين مشتاقانند كه مى‏توانند ادعا كنند:

    زهى خجسته زبانى كه يار باز آيد
    بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
    *****
    مقيم بر سرراهش نشسته‏ام چون گرد
    بدان هوس كه بدين رهگذار باز آيد
    مقيم: پيوسته، قيد زمان،
    بدان هوس: بدان اميد

    گرد در اينجا وجود حافظ است كه چون گرد، پيوسته منتظر است تا بر دامن معشوق آرام گيرد. بين گرد و رهگذر و راه تناسب وجود دارد.


    تفسير عرفانى ادبى

    علاج جان و دواى زخم دل، درد است. دلگشاترين و گواراترين ارمغان مُبدع كاينات، درد است:

    مرد را دردى اگر باشد خوشى است
    درد بى دردى علاجش آتش است(6)

    آن مردى، دردش راستين است كه اميدش پيوسته در آستين است؛ اميد، بهين سرمايه هستى انسان است؛ با نسيم اميد مى‏توان از سنگ سخت، گل‏هاى لطيف و نازك رويايند. اين اميد است كه سوزنده خاشاك گمان است. پشت پنجره مات ترديد ماندن كجا و تمناى آغوش آفتاب! هيهات!

    آنكس كه چون گرد، سرود سرخ تمنا سر مى‏دهد و بر رهگذار، به اميد دامن دوست، مشتاقانه مى‏رقصد، مى‏داند كه حقيقت هستى يعنى سماع در شعاع درد.

    چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى
    ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد
    جور: سختى، جفا و بى‏اعتنايى
    دى: سردى زمستان به كنايه، شدايد و طوفان روزگار
    بين دى و نوبهار تضاد وجود دارد. بين بلبلان و نوبهار، تناسب وجود دارد
    ببوى: بوى خوش، اميد و آرزو در اينجا معناى دوم مدنظر است.
    نوبهار: از لحاظ طراوت و لطافت.


    تفسير لفظى

    به اميد و آرزوى روزى كه شايد آن نوبهار باغ وجود (آقا امام زمان) بيايد، مشتاقان و عاشقان حضرت، سختى‏ها و ناگوارى‏هاى زيادى را متحمل شدند.



    تفسير عرفانى ادبى

    گله حافظ در اينجا گله‏اى است عاشقانه، البته شكوه‏هاى همراه با شكر:

    زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
    گر نكته دان عشقى بشنو تو اين حكايت
    بى‏مزه بود و منت هر خدمتى كه كردم
    يارب مباد كس را مخدوم بى‏عنايت(7)

    عاشق دوست دارد كه معشوقش در همه حال، جوياى احوال او باشد و تأخير محبوب را دليل ناز او كه نوعى جفا و داد و ستد عاشقانه است، مى‏داند؛ جور در اينجا مى‏تواند نماد سختى‏هايى كه مشتاقان راه دوست از شدايد روزگار و (دى) مى‏كشند، تا شايد شاهد آن طلوع نوبهار باغ حقيقت باشند.
    در نظر منتظران حقيقى، چون عشق‏هاى مجازى جور دوست مصروف ومحصول نازو غمزه معشوق نيست، در ديدگاه اربابان معرفت كه چون شفق در كوره انتظار مى‏سوزنند وزندگى مى‏كنند،تحمل وساختن‏و پرداختن ناهموارى‏هاى جامعه، مى‏تواند نوعى جور باشد.

    ناگفته نماند كه جور بلبلان (مشتاقان) مى‏تواند، هم نتيجه ناز، يعنى تأخير در ظهور حضرت بقية اللّه‏ (عجل الله تعالی فرجه الشریف)(به تعبيرى) و هم نتيجه تحمل و ترميم ناهمگونى‏هاى اجتماع باشد.
    * * *
    درآ كه در دل خسته توان در آيد باز
    بيا كه در تن مرده روان در آيد باز
    بيا كه فرقتِ تو چشم من چنان درست
    كه فتح باب خيالت مگر گشايد باز
    غمى كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت
    ز خيل شادى روم رخت زدايد باز
    به پيش آينه دل هر آنچه مى‏دارم
    به جز خيال جمالت نمى‏نمايد باز
    بدان مثل كه شب آبستن است، روز از تو
    ستاره مى‏شمرم تا كه شب چه زايد باز؟
    بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ
    به بوى گلبن وصل تو مى‏سرايد باز(8(
    دل خسته: دل مجروح يا ناتوان، روان درآيد باز: زندگى يابم و روح زندگى در من دميده شود.
    بيا: بشتاب،
    درآ: بيا، داخل شو
    بين دل خسته و توان، تضاد وجود دارد.
    بين توان و روان، سجع متوازى وجود دارد؛ بين تن و روان و دل تناسب است.

    بيت دوم: معنى لغات و زيبايى‏هاى بيانى و بديعى:
    فُرقت: بضم‏اول‏و سكون‏دوم‏وفتح‏سوم‏جدايى ‏و فراق، دربست = يعنى كور شد بين فرقت و چشم، تناسب دارد.


    تفسير لفظى

    بشتاب كه جدايى و فراق تو، ديده مرا چنان بر دوخت و كور كرد كه همانا گشايش در خيال تو، آن را باز مى‏كند و روشن مى‏سازد.


    معنى لغات

    زنگ: به فتح اول و سكون دوم، ولايت زنگبار در آفريقاى مشرقى ـ سپه زنگ: لشكر زنگيان سيه فام، به استعاره مقصود سپاه ظلمت شب.
    خيل شادى: سپاه طرب، تشبيه صريح
    روم: مراد از روم، آسياى صغير يا روم شرقى است كه پايتخت آن استانبول بود ـ چون روميان سپيد چهره بودند؛ در ادبيات فارسى، رخ را به روم تشبيه كرده‏اند ـ روم رخ: روم چهره، تشبيه صريح.


    تفسير لفظى

    بيت سوم: اندوهى كه مانند لشكر ظلمت شب كشور دل را مسخر كرد، از سپاه طرب روم، چهره روشن و درخشان تو زدوده خواهد شد.


    تفسير لفظى

    بيت چهارم: در برابر آينه دل هر چه مى‏نهم به جز صورت چهره تو چيزى در آن پديدار نمى‏شود، مقصود آنكه در هر چيز نقش رخ تو را مى‏بينم و به صورت تو در آينه دلم جلوه مى‏كند.


    تفسير ادبى عرفانى

    «اى فرح بخش وجود خستـه‏ام بـه غربـت شمعـدانـى‏هـا و لالـه‏هاى در قـاب قسم بستـه‏ام، شكستـه‏ام در اين عصر انجمـاد، بى‏تـو مرا تـاب زيستن نيسـت بيا و بـا دم گـرمت كالبـد فسـرده‏ام را روح زنـدگى ببـخش. بـى تو تا كـى بايـستى در ازدحام خداجويان بى‏حـاصـل و منكـران بـى‏درد، دقـايق آمدنـت را شمـاره كنـم. مـولاى من بيـا و بـه مـن تـوانى ببـخش كـه بتـوانم چـو لالـه در اين پشت سـرخِ هستى، با همـه درد، آلام را بـه بـاد فـراموشـى بسپـارم، دل خسته‏ام از دست اين زمانه و نامردهاى آن، از دست انتظـار و دردهاى آن، آرى هـر كس بدون تو زيست، در كارگاه خيال پشم غفلت‏يست، همانا كه بى‏تو ره يافتن به آفتاب حقيقت، باد در قفس كردن است و آب در هاون كوبيدن، اين جسم بى‏جانم تنها بادم، گيرا و آتشين توست كه مستعدّ معراج به سوى ابديت مى‏شود. بشتاب كه سوزن جدايى تو چشم خونين مرا دوخت و كور ساخت، مولاى من تشنگان همچو من بسيارند كه مشتاق و منتظر رحيق عطش سوز بوسه وصال تواند؛ بيا كه، نگاه دلنواز تو پايان بخش همه سختى‏هاست.
    محبوب من بى‏تو غمى يلدايى و تماشايى، سراسر وجودم را فرا گرفت؛ خسوف اندوه آسمان جانم را پوشاند، غم اين زمانه بى‏حيا. چه غمى بالاتر از اين كه در خيابان زار شهوت، لاله‏ها را بهايى نيست و حرمت پروانه، هيچ است و هزاران شمع در كاشانه هيچ، مردمانش گوهر مى‏بينند و خزف مى‏خرند. تنها تويى كه با جلوه حضور آتشين خود، خود مى‏توانى نويدبخش و زداينده آلام من باشى.


    دلدار من (حجة بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف):


    به صحرا بنگرم صحرا تو وينم
    به دريا بنگرم دريا ته وينم
    به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
    نشان از قامت زيبا ته وينم(9)

    به هر جا مى‏نگرم نمودى از روى توست؛ زبان آب و راز دل آفتاب و نبض شراب از توست، تو را مى‏بينم، بارها امتحان كردم و ديدم كه اين آينه وجود من جز نقش دل‏آراى تورا نمى‏پذيرد.»
    آرى اين از اعجاز عشق و انتظار است. اگر فضاى سينه مملو از اشتياق دوست باشد، تعلقها و تأثرهاى دنيا، هر چقدر نافذ باشد، در برابر قدرت بى‏منتهاى عشق، نهرى است در مقابل اقيانوس؛ غمى كه سراسر موجود حافظ را فرا گرفته غمى است سازنده، اين غم آنچنان آينه دل او را زدوده كه جز جمال محبوب هيچ نقشى را پذيرا نيست و عاشق تا آنجا پيش مى‏رود كه حتى وجود خويش را هم فراموش مى‏كند:

    چنان پر شد فضاى سينه از دوست
    كه فكر خويش گم شد از ضميرم

    نتيجه اين كه انتظار يك امر فطرى است و همه مردم جهان يك مسأله را (بالاتفاق) تعقيب مى‏كند و آن نجات به وسيله منجى و رهبر جهانى كه تحقق بخش خواسته‏هاى بشرى است؛ گفتيم كه حافظ هم از اين قاعده مستنى نيست، از طرفى يگانه راه وصول به گنجينه انتظار، نفوذ در دقايق و ظرايف اين پديده شگرف و شكافتن راز آن است و منتظران واقعى كسانى هستند كه تمام ابعاد و اهداف انتظار در وجودشان لحاظ شده باشد و اشتياقشان محصور و محدود به زمان و مكان و جاذبه‏هاى نفسانى نباشد.


    واژه‏نامه

    تشكيك: به شك و گمان انداختن
    التزام: ملزم شدن به امرى، ملازم شدن
    انقطاع: قطع شدن، بريدن
    اصعب: سخت‏تر، دشوارتر
    توالى: پى‏درپى بودن
    آلام: دردها
    غامض: پيچيده، دشوار
    نَفخه: دميدن، ورزيدن،پراكنده‏شدن بوى‏خوش،جمع‏نفخه
    خُمول: گمنامى
    جُمود: بسته شدن، خشكى و افسردگى
    متروك: ترك شده
    تكوين: هستى دادن
    معروض: عرضه داشته، عرض شده
    متباين: مخالف، آنچه با ديگرى دورى و تفاوت دارد
    تحجّر: سنگ شدن
    تحكّم: حكومت كردن به زور
    التذاد: لذت بردن
    شگرف: عجيب
    سترگ: عظيم، بزرگ
    استهلاك: هلاك كردن
    ارتزاق: روزى يافتن
    بى‏همال: بى‏نظير
    تعارض: اختلاف داشتن
    تعاضد: به هم كمك كردن
    تهوّر: بى‏باكى
    عذوبت: گوارايى، گوارا
    تعيـّن: بـه چشـم ديـدن چيـزى،
    جـاه و مقـام داشتـن
    منوط: وابسته
    تدقيق: دقيق شدن
    تنوّر: روشن شدن
    پي نوشت :

    1 ـ ديوان خاقانى
    2 ـ ديوان عطار (غزليات)
    3 ـ ديوان حافظ، غزل 325
    4 ـ ديوان حافظ، غزل 152
    5 ـ ديوان حافظ، غزل 235
    6 ـ مثنوى معنوى، دفتر اوّل
    7 ـ ديوان حافظ، غزل 94
    8 ـ ديوان حافظ، غزل 261
    9 ـ بابا طاهر عريان

    منابع:

    1 ـ مطهرى، مرتضى، قيام و انقلاب مهدى از ديدگاه فلسفه تاريخ به ضميمه مقاله شهيد، چاپ جديد، تابستان 1363.
    2 ـ محمدى اشتهاردى، محمد، پرتوى از زندگى چهارده معصوم، نگاهى بر زندگى حضرت مهدى(علیه السلام)، سازمان عقيدتى سياسى ارتش جمهورى اسلامى ايران.
    3 ـ مستشارى، مهدى، تفسير غزليات حافظ (شاعرى كه بايد از نو شناخت)، مشهد،1370
    4 ـ قاضى زاهدى، احمد، شيفتگان حضرت مهدى (علیه السلام)، ج 1، چاپ پنجم، انتشارات رنگين، آذر 1375.
    5 ـ زرين كوب، عبدالحسين، مجمر در كوزه، (نقد و تفسير قصه و تمثيلات مثنوى)، چاپ ششم، علمى، تهران 1368.
    6 ـ خرمشاهى، بهاءالدين، حافظ نامه، ج 1 و 2، چاپ اول (1366) و چاپ ششم (1373)، شركت انتشارات علمى فرهنگى.
    7 ـ خطيب رهبر، خليل، ديوان غزليات مولانا شمس الدين محمد حافظ شيرازى، چاپ پنجم (1368)، چاپ چاپخانه مروى.
    8 ـ قائمى، على، مسأله انتظار، انتشارات هجرت
    9 ـ مثنوى و معنوى مولانا جلال الدين رومى، تصحيح نيكلسون.
    10 ـ محسنى كبير، ذبيح‏الله، مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف)آخرين سفير انقلاب، ج 2 و 1، چاپ اول، انتشارات دانشوران، تابستان 1376.

    منبع:ماه نامه هنر دینی
    امضاء
    او منتظر ماست تا شرایط را برای ظهورش مهیا کنیم

    هر یک از ما در قبال خون هر مظلومی که در جهان بر زمین میریزد مسوولیم


  7. تشكر

    عهد آسمانى (17-10-2011)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi