وقتی صدای پای نرگس میپیچد
روزها را میشمارم تا به به جمعه برسم. به روز تعطیل. دیگر زنم میداند ساعتی از روز جمعه وقت بازی است. بازی که در آن هیچ حرکتی با من نیست.
من فقط نقش یک میت را بازی میکنم. با چشمانی بسته در خنکای مطبوع زیرزمین، دراز به دراز میخوابم و اکرم، زنم، وقتی میبیند ساکت و آرام با پتوی سنگین پشمی سربازیم راهی پلههای زیرزمین میشوم، میفهمد که وقت بازی است فقط یک ساعت. نه بیشتر
روزها را میشمارم تا به به جمعه برسم. به روز تعطیل. دیگر زنم میداند ساعتی از روز جمعه وقت بازی است. بازی که در آن هیچ حرکتی با من نیست.
من فقط نقش یک میت را بازی میکنم. با چشمانی بسته در خنکای مطبوع زیرزمین، دراز به دراز میخوابم و اکرم، زنم، وقتی میبیند ساکت و آرام با پتوی سنگین پشمی سربازیم راهی پلههای زیرزمین میشوم، میفهمد که وقت بازی است فقط یک ساعت. نه بیشتر. و من تا شروع بازی، تا زمانی که نرگس، دختر چهار سالهام، مرا پیدا کند، باید همان جا میتوار بمانم.
تا لحظهای که صدای پای نرگس میپیچد تو پا گرد پلهها و سرازیر میشود پایین. و من در تمام این مدت نگرانم. نگرانم که کسی زنگ خانهمان را نزند، توپی به حیاط نیفتد، یا مهمانی ناخوانده وارد نشود، که در آن صورت یک هفته انتظارم به باد رفته است.
در آن لحظات که من خوابیدهام، نرگس از نبود من، احساس دل تنگی میکند و بلند میشود که عقب سرم بگردد. یک قایم باشک درست و حسابی. میتوانم حدس بزنم کجاها را میگردد.
از اتاق پذیرایی شروع میکند.
بعد اتاقی که میداند شب ها روزنامه به دست توی آن مینشینم و خودم را مشغول نشان میدهم.
(هیچ وقت تمرکز حواس ندارم.) اگر اینجاها نباشم یک راست میرود سراغ مادرش، توی آشپزخانه و فقط کافی است نگاهی سطحی به همه جا بیندازد. یخچال سفید، اجاق گاز، زیر میز ناهارخوری، پشت صندلیهای استیل، آن وقت است که ذهن کوچکش جرقهای میزند و یاد زیرزمین میافتد. و اینجاست که اکرم نقش کوچکی دارد.
نقشی کوچک ولی حساس. او باید صبر کند، تا نرگس از در راهرو بگذرد. و پشت نردههای ایوان، خیره شود به حیاط، به درخت توت، به بشکههای آبی نفت و حوض بدون فواره، آن وقت است که عروسک پارچهای چهل تکه را بدهد دست نرگس. برای همین نقش کوچک، باید لحظههای بسیاری بشمارد تا لحظه موعود برسد.
این نقش کوچک ولی حساس، باید آن قدر طبیعی بازی شود که نرگس حس نکند در یک بازی ساختگی گرفتار است. باید دلواپسی مادرانه در این لحظه نمود پیدا کند. طوری که وقتی مادر عروسک پارچهای چهل تکه را میدهد دست نرگس، عروسک طبیعی در بغل او جا بگیرد. حتی باید او را از ادامه تعقیب منع کند. به طرف خودش بکشد. با او حرف بزند. و با این کار آتش جستوجوی نرگس را تیزتر کند.