بسم الله الرحمن الرحیم
خواستین که خاطراتمو بگم ... چی بگم والا
من ناشنوام ... خوندن جمله هام واسه ادمای عادی خسته کننده هست ولی باشه میگم
قبل از اینکه من بدنیا بیام ... مادرم در روز محرم خواب حضرت فاطمه زهرا رو دیده بود توی بیمارستان ....
تا اینکه من روز 28 ماه محرم بدنیا اومدم ..
مادرم گفت که اسم من رو حضرت فاطمه زهرا انتخاب کرده ... اسم منو گذاشته (فاطمه)
گفتم که حداقل به احترام حضرت با حجاب باشم برام کافیه ... چادر به نظر من واجب نیست
15 سال کنار خانواده پدربزرگم زندگی میکردم .............
خانواده پدربزرگ مادرم مذهبی بودن ....
دیدم که همه چادر سر میکردن ... گفتم منم دوست دارم حجاب کنم ...
اما کسی نذاشت ... چون میدونستن که بابام اصلا قبول نداره از دین اسلام
البته نا گفته نمونه بابام قبلا مسلمون نبود ... بهایی بود ولی به خاطر پدرش عوض کرده ..
میترسیدن که اگه حجاب کنم و عادت کنم تا یه روز بابام بیاد و منو ببینه داعوامون میشه ......
برا همین اصلا نذاشتن من حجاب کنم .......
ولی من باز از کلاس اول یا دوم روسری سر میکردم و نماز میخوندم
تا یه روز کلاس سوم رفتم قران رو باز کردم و سوره احزاب رو خوندم ................
دیدم درمورد حجاب نوشته ... حرفای خدا خیلی به دلم نشست
از همون موقع دیگه روسری رو رها نکردم ولی ..........
پدر و مادرم گاهی میامدن و منو می بردن خونه خودشون ..
دیدم که بابام اصلا حجاب رو قبول نداره ... به زور روسری رو از سرم برداشت و تهدیدم کرد .. گفت اگه روسری رو بر ندارم ...... از مادرم طلاق میگیره
گفتم مهم نیس ... جدا شد اما مدتی نگذشت دوباره منو فرستاد خونه بابابزرگم و با مادرم اشتی کرد
باز گفت اگه این کارو نکنم منو میزنه ....
گفتم مهم نیس او منو در حد مرگ میزد ... بینی و دماغم رو میشکست و از این حرفا
دید که گوش نمیدم گفت اگه این کارو نکنی هم مادرتو میزنم هم تو رو .....
واقعا نمیتونستم ببینم که مادرمو بزنه ... چون مادرم چند سال بیمار قلبی داره
متوجه نمیشد که ناراحت کردن واسه مادرم خوب نیس .... نباید بزنه مادرمو
منم نمیتونستم ببینم ...
مجبور شدم حجابمو شل کردم ... ولی باز روسری رو بر نداشتم
به زور منو میبرد یه جایی دیگه مثل پارتی .. تا مثلا اخلاقم عوض بشه اما عوض نشدم
به زور مشروب میداد بهم تا بخورم باز نخوردم ............
فقط روسری رو رها نکردم اما موهامو همیشه بیرون بود و من از این بابت خیلی زجر میکشیدم
از مادرم خواستم برام چادر بدوزه ... البته من از 8 سالگی تا الان همیشه به مادرم میگم که بدوزه ولی راضی نیس
چند بار بابام منو بیرون کرده ... بار ها خواسته منو ببره پرورشگاه
( الان بابام باز میخواد منو ببره پرورشگاه ... اما نمیدونه چگونه منو ببره داره تلاش میکنه !! )
خلاصه تا اینکه پارسال ... 18 ساله شدم
دقیقا یادمه روز 5 شنبه ... 6 ابان 89
با همکلاسهامون رفتیم مزار شهید سید احمد پلارک ... چادر نداشتم
از دوستم به اسم زهرا خواستم که یه چادر اضافه بهم بده فعلا ...
گفت باشه چادری که از کربلا خریدم به عنوان یادگاری میدم بهت ... به شرطیکه همیشه واسم دعا کنی
انقدر خوشحال شدم که نگو و نپرس .....
وقتی که سر کردم ... یه حس فوق العاده بهم دست داد ... دیگه ترسم ریخت
مادرم وقتی فهمید که چادر سر میکنم ... دوباره اعصابش خورد شد
اول فکر کردم که مادرم از حجابم راضیه اما میبینم نه اصلا راضی نیس
الان باز مثل همیشه بهم میگن که باید حجابمو شل کنم
تا الان چادر رو سر میکنم البته دور از چشم پدرم ... نماز هم همینطور
چادر و مقنعه رو میذارم تو کیفم تا وقتی رفتم دم در ... سر میکنم و میرم بیرون یا دانشگاه
نمیتونم جلوی بابام حجاب کنم چون مادرمو میزنه و من اصلا طاقت ندارم
حالا برا منم مهم نیس ازش کتک بخورم و منو بیرون کنه از خونه ......
اما اصلا نمیتونم ببینم که مادرم رو دعوا کنه
چون پدر و مادرم مثل خودم ناشنوا هستن هر چی من درمورد قران حرف میزنم زود چشماشو میبندن و میگن بسه دیگه نمیخوایم چیزی بگی
منم هر چی میگم چشماتو وا کن ... نمیشنوی ... خیلی ها گفتن که حجاب برتره قران هم نوشته .... اما تو نشنیدی پس من هر چی خوندم بهت بگم تا یکم اگاه تر بشی
میگه نه من از تو اگاه ترم ... خدا نگفته از این حرفا در ضمن باید حرف پدر و مادر رو گوش بدی بالاخره بزرگتره ..............
دیگه من نمیدونم با چه زبونی بگم
فقط دعا میکنم که خدا یه جورایی به بابام بفهمونه که حجاب چقدر ارزش داره یا اصلا بهم کاری نداشته باشه
منبع