صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 119

موضوع: ••*♥^^♥*•• زن باحجاب باید الگو باشد و صاحب نظر و هدف‌دار ••*♥^^♥*••

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض چیزی به یاد ندارم مگر حسین(ع)

    چیزی به یاد ندارم مگر حسین(ع) تصمیم گرفتم برای فراخوان چی شد چادری شدم مطلب بنویسم ... با خودم فکر کردم که از کجا شروع کنم و چی بگم ؟... چیزای آشفته ای یادم می اومد چون به قول خودم مغزم کاملا ریسِت شده! به هر حال سعی خودمو می کنم که بدانند هنوز هم هدایت هست با همون قوت!
    با حجاب میونه خوبی نداشتم ولی بی حیا نبودم شاید همین حیا کمکم کرد نمی دونم...انگار لج داشتم با خودم که حتما موهام بیرون باشه و آستینام بالا ولی از مانتوی تنگ و بی بند و باری بدم میومد . اگر مجبور می شدم یکم موهامو بپوشونم فوری عصبی می شدم .
    تا سال دوم دبیرستان این لج بازیهامو داشتم و با توصیه های افراد خانواده و فامیل که مذهبی اند هم کوتاه نمی اومدم دیگه یه جورایی همه بی خیال اصلاح من شده بودن !...
    نمی دونم دقیقا به خاطر چی بود ولی فکر کنم توصیه یه دوست باعث شد حجابو امتحان کنم بدون دید قبلی . منم گفتم امتحان که ضرر نداره بعد موهامو که همیشه تو صورتم بود جمع کردم و این مرحله اول بود بقیه اش برام خیلی سخت بود تا همون جا هم قید خیلی چیزا رو زده بودم که برام ممکن نبود...تا کم کم بوی محرم اومد .منم مثل خیلی ها تو محرم حال وهوام عوض می شد ولی اون سال فرق داشت .دیگه حال و هوا نبود عشق بود و عنایت ارباب .
    یه روز خونه خالم رفته بودیم و می خواستیم دسته جمعی بریم خونه مادر بزرگم من مانتوم خوب نبود. دختر خالم گفت:می خوای چادر بهت بدم؟ با شوخی گفتم بده .چادر رو سر کردم همه حضار مبهوت نگام می کردن .خودم می خندیدم .خلاصه شوخی شوخی رفتیم بیرون.
    یه لحظه به خودم اومدم گفتم :نگا کن!چقدر خوبه من همه رو می بینم ولی کسی منو نمی بینه! این جمله رو قشنگ یادمه که گفتم:وای چقدر راحتم احساس امنیت می کنم. و از اون به بعد به جز مدرسه همه جا چادر سر کردم.
    راستش تو مدرسه می ترسیدم سر کنم و دوستام باهام مثل قبل رفتار نکنن. ولی از وقتی اون سال تحصیلی تموم شد تا الآن به لطف و توفیق خداوند و توجهات ائمه خصوصا امام زمان عجل الله و حضرت زهرا سلام الله علیها در حضور هیچ نامحرمی بدون چادر نبوده ام و امید وارم بعد از این هم چنین باشم و به رفتارم هم چادر عفت بپوشانم.


    منبع


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض هدیه ی مادرم

    وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم برایمان جشن تکلیف گرفتند. در جشن بهمون چادرنماز، سجاده و کتاب و ... هدیه دادند و به ما یادآوری کردند که ما به سن تکلیف رسیده ایم و چه خوب است چادر به سر کنیم. با توجه به اینکه من در یک خانواده ی مذهبی متولد شده بودم برای استفاده از چادر ، نماز خواندن و سایر اعمال دینی برای من امری عادی و پذیرفته شده بود. اما یک اتفاق باعث شد که در طول سالهای بعد در هرچه کوتاهی کنم یا دچار ضعف شوم در مورد حجاب و چادرم هیچگونه کوتاهی نداشته باشم و آن اتفاق این بود:
    چون از نظر سنی از بقیه ی همکلاسی هایم چندماه کوچکتر بودم در حقیقت وقتی کلاس چهارم بودم به سن تکلیف رسیدم.
    آن روز مادرم در حالیکه یک دفترچه یادداشت کوچک در دست داشت تولد من و به سن تکلیف رسیدنم را تبریک گفت و آن دفترچه کوچک را به من هدیه داد.
    من خیلی از داشتن آن دفترچه ی کوچک زیبا خوشحال شدم وقتی اولین صفحه ی آن را باز کردم دیدم مادرم جمله ای در آن برایم نوشته است:
    ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
    این شعر چنان احساس بزرگی و افتخاری به من داد که از آن روز به بعد هرگاه وسوسه ای خواست با حیله حجابم را از من بگیرد یا کمی آن را سبک تر کند بلافاصله به یاد می اوردم که چادرم زینتی ست که آن را از حضرت زهرا سلام الله علیها دارم و هرگز این افتخار را با لحظه ای بی حجابی از دست ندادم.


    منبع

  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض روی دیگر سکه

    سلام به همه ی خانم های باحجاب چادری و مانتویی من در سن 9 سالگی برای اولین بار چادر سرم کردم و تا امروز الحمدلله چادری هستم اما می خواهم برای شما ماجرای چادری شدن یکی از اقواممان را تعریف کنم:
    اسم این خانوم از اقوام ما نداست ایشان در تهران زندگی می کنند و 2 تا بچه دارند
    ندا و خانواده اش در ایام عید و تعطیلات به شهرستان می آمدند و همیشه با خواهرش که دو سال از او کوچکتر بود مانتو می پوشیدند. پدر و مادر ندا به او و خواهرش می گفتند حداقل در شهرستان چادر سر کنید اما آن دو زیاد اهمیت نمی دادند و گاهی می پوشیدند و گاهی هم نه
    سال 83 ندا ازدواج کرد آن سال وقتی به شهرستان آمد دیدم ندا چادر سر کرده آن هم خیلی درست حسابی، خب ما کنجکاو شدیم و من از او درین مورد سوال کردم ندا هم برایم تعریف کرد:
    یک روز در تهران داشتم در خیابان راه می رفتم تعدادی مرد جوان از کنارم رد شدند و شنیدم که گفتند عجب اندامی و ...!
    با شنیدن این حرف ها احساس خیلی بدی به من دست داد! آن روز برای اولین بار متوجه شدم من در حقیقت دارم خودم را در معرض نگاه تمام نامحرمان کوچه ها و خیابان ها قرار می دهم. احساس کردم دارم به شکلی به همسرم خیانت می کنم احساس کردم دارم به خودم خیانت می کنم احساس کردم دارم به همان آدم ها هم به شکل دیگر خیانت می کنم از همان روز تصمیم گرفتم چادر سرم کنم

    چادر صدف است برای مروارید پاکی زن


    منبع

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض جمله ای که منقلبم کرد...

    از اونجا که یادم میاد پدرم در بچگی یادم داد مسیر مسجد رفتن را کم کم که بزرگ شدم وتشخیصم بهتر شد لغزشها را نشانم داد که بدانم چطوری برخورد کنم تا مرتکب خلافی نشم
    13سالم بود که توی مسجد نشسته بودم خیلی خسته بودم آخه تازه از مدرسه اومده بودم حرفهای حاج آقا هم دلنشین بود حرف از حجاب بود
    حرفی زد که منقلبم کرد
    گفت: حجاب دل مهمترین چیز است ولی در کنارش حجاب ظاهر کامل کننده آن است
    اون شب خیلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم چادر سر کنم و این بزرگترین تصمیم من بود


    منبع

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض عشق آگاهانه ام به چادر ثمر داده

    بچه كه بودم چادر مشكي خواهر بزرگترم را برمي داشتم و سر مي كردم. عروسكم را توي بغل و زير چادر مي گرفتم آن وقت احساس مي كردم بزرگتر به نظر مي رسم و به قولي خانم شده ام.
    اصلا از بچگي چادر را دوست داشتم آرزو داشتم يك چادر مشكي داشته باشم. بعدها كه بزرگتر شدم ، تقريبا مي خواستم بروم كلاس پنجم به آرزوم رسیدم و رسما صاحب يك چادرمشكي شدم.
    از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم .ديگر چادرم شده بود جزئي از وجودم. حتي با اينكه اوايل نمي توانستم آن را جمع و جور كنم و پايين آن حسابي خاكي مي شدباز احساس رضايت و لذت خاصي داشتم.
    من چادرم را زياد از حد دوست دارم شايد باور نكنيد گاهي اوقات كه از بيرون به منزل بر ميگردم وقتي چادرم را بر ميدارم آن را مي بوسم و كنار مي گذارم چون تاج افتخار من است و مانند دژي پولادين نگاه هاي آلوده ديگران را پس ميزند ، ضامن حضور همراه با آرامش و سالم من در كارهاي اجتماعي است و حريت و آزادي توام با حجاب برايم به ارمغان مي آورد.
    بگذاريد براي اينكه عشق به چادرم برايتان باور كردني بشود خاطره اي برايتان تعريف كنم :
    حدود سال 80 يا 81 بود كه شايعه آمدن زلزله در شهر ما زياد بود البته زلزله اي ضعيف هم شهرمان را لرزاند آن زمان در منازل سازماني زندگي مي كرديم يك روز در پا گرد ساختمان با خانم هاي همسايه درباره زلزله صحبت مي كرديم كه اين سؤال بين ما مطرح شد: اگر زلزله بيايد اولين چيزي كه با خود برميداريد چيست؟ هر كدام از خانمها نظري داشتند ، نوبت به من كه رسيد با تمام وجود و صداقت كامل گفتم من اول چادرم را بر ميدارم بعد دست كودك خردسالم را مي گيرم و از زلزله فرار مي كنم.
    يكي دوتا از خانمها كه نسبت به حجاب كم اهميت بودند رو به من كردند و گفتند : شما چقدر سطحي فكر مي كنيد فكر شما مال افراد امل است اما من قاطعانه به آنان جواب دادم اگر چادري بودن املي به حساب مي آيد من به آن افتخار ميكنم.
    حال پس از سالها حرمت نهادن به چادر و عشق عميق و آگاهانه نسبت به آن ، درخت عفاف و حجاب به ثمر نشسته و ميوه اي شيرين داده است آري دختر نوجوانم علاقه اي وافر و وصف نشدني به چادر خويش دارد و من با نگاه به قامت محبوب ، به عفاف و حجاب وي احساس غرور و شادماني دارم.


    منبع

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض چادر مرا اذیت نمی کند چون...

    يادم مي آيد در زمان خردسالي ؛وقتي كه هفت سال بيشتر نداشتم؛ نسبت به همكلاسي هايم محجبه تر بودم . زير مقنعه هد مي زدم طوري كه حتي يك تار مويم بيرون نمي زد. علاقه زيادي به حجاب و چادر داشتم.
    هنگامي كه به سن تكليف رسيدم و قرار بود در مدرسه برايمان جشن تكليف برگزار شود از مادرم خواستم برايم جايزه يك چادر بخرد .
    برق شادي را در چشمان مادرم احساس كردم. باخوشحالي گونه هايم را بوسيد و گفت چشم دختر گلم حتما عزيزم چه انتخاب زيبايي .
    مادرم به قول خود عملكرد و علاوه بر چادر مشكي يك ساعت مچي قرمز كه خيلي هم زيبا بود برايم هديه گرفت و اينگونه شد كه من چادري شدم . اما فقط در مدرسه چون به خوبي نمي توانستم چادرم را جمع كنم و مرتب پايين چادرم خاكي مي شد آن وقت مادرم بايد هر روز چادرم را مي شست .
    اما از كلاس چهارم كه كمي قد كشيدم و چادرم به زمين كشيده نمي شد مادرم اجازه داد با چادر به مدرسه بروم و از اين كار لذت فراواني مي بردم . من از كودكي چادر را به عنوان عضو جدا ناپذير از وجودم پذيرفتم .
    درست است وقتي كه چادر مي پوشيدم و به مدرسه مي رفتم همه مرا به بچه مثبت و حاج خانم مي خواندند، اما من نه تنها بدم نمي آمد بلكه احساس غرور مي كردم و بسيار خوشحال مي شدم .
    خداوند متعال را شاكرم كه چادري شدم و به آن عشق مي ورزيدم . البته به نظرم خانواده هم در داشتن رفتار اسلامي فرزندان خود تاثير فراوان دارد . براي مثال من هميشه مادرم را در بيرون از منزل و مهماني ها با چادر ديده ام ارزش گذاشتن به چادر را از وي آموختم .ايشان الگوي خوب و مناسبي براي من بوده است . و نمي دانم اگر راهنمايي و ارشاد خانواده نبود آيا در حال حاضر من چادري بودم يا خير ؟
    ارزش نهادن به چادر براي من در سرما و گرما يكسان است يادم مي آيد در تابستان زماني كه هوا خيلي گرم بود و من با چادر به باشگاه ورزشي مي رفتم دوستان به من مي گفتند ما كه چادر نداريم از گرما ذلّه شده ايم گرماي چادر تو را اذيت نمي كند؟
    من هم جواب آنها را هميشه با اين جمله مي دادم كه من چادرم را دوست دارم و گرماي آن برايم لذت بخش است . مگر شما كسي يا چيزي را كه دوست داريد از آن اذيت مي شويد.
    سخن را كوتاه كنم خلاصه من عاشق چادرم هستم و حاضر نيستم آن را با چيز ديگري عوض كنم .
    اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
    ارزنده ترين زينت زن حفظ ‌‌‌ حجاب است


    منبع

  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ازشون خواستم منو زیر بال و پرشون بگیرند

    سلامخدا قوت
    من و چادرم عجین شدیم
    عاشقشم
    باور کنید به هیچ قیمتی نمیتونم حتی لحظه ای جلوی نامحرم سرم نکنم چادرمو.
    داستان که والا چه عرض کنم.چندین پروسه باعث چادری شدن من شد...
    من از دوران راهنمایی گهگاهی چادر سر میکردم...دوستام و بعضی از آشناهامون میگفتن آخه تو با این سن و سال و جثه چادر میخوای چیکار؟
    تا اینکه تو دوران دبیرستان رفتم راهیان نور، مناطق جنگی دفاع مقدس...
    گفتن نداره ...
    از شهدا کمک خواسته بودم
    خواسته بودم منو زیر بال و پرشون بگیرن...
    خلاصه دلم زیرو رو شد...
    تو همون حال و هوا که باز به چادر علاقه مند شده بودم کلی کتاب خوندم
    حتی کتاب حجاب شهید مطهری رو...
    از اون به بعد توکل به خدا کردم و گفتم بیخیال دوستات که مسخره ات میکنن
    خدا مهم تره یا دوستات؟
    ازخدا خجالت نمیکشی(البته عرض کنم که من تو دوره ای هم که چادری نبودم همیشه مقنعه رو با هد میپوشیدم که موهام پیدا نباشه و مانتوی بلند استفاده میکردم)...
    خلاصه ماهم رفتیم جزو وارثین ارثیه ی حضرت زهرا ...ان شاء الله که لیاقتشو داشته باشم...
    چادر صفا و لذتی داره که هیچ نوع پوشش رنگارنگی نداره...
    من درکش کردم باهمه وجودم
    و به نظرم هرکی خودش به چادر برسه و با بینش انتخابش کنه محکم تر پاش می ایسته
    یاعلی مدد


    منبع

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض حجاب یک دختر ناشنوا

    بسم الله الرحمن الرحیم
    خواستین که خاطراتمو بگم ... چی بگم والا
    من ناشنوام ... خوندن جمله هام واسه ادمای عادی خسته کننده هست ولی باشه میگم
    قبل از اینکه من بدنیا بیام ... مادرم در روز محرم خواب حضرت فاطمه زهرا رو دیده بود توی بیمارستان ....
    تا اینکه من روز 28 ماه محرم بدنیا اومدم ..
    مادرم گفت که اسم من رو حضرت فاطمه زهرا انتخاب کرده ... اسم منو گذاشته (فاطمه)
    گفتم که حداقل به احترام حضرت با حجاب باشم برام کافیه ... چادر به نظر من واجب نیست
    15 سال کنار خانواده پدربزرگم زندگی میکردم .............
    خانواده پدربزرگ مادرم مذهبی بودن ....
    دیدم که همه چادر سر میکردن ... گفتم منم دوست دارم حجاب کنم ...
    اما کسی نذاشت ... چون میدونستن که بابام اصلا قبول نداره از دین اسلام
    البته نا گفته نمونه بابام قبلا مسلمون نبود ... بهایی بود ولی به خاطر پدرش عوض کرده ..
    میترسیدن که اگه حجاب کنم و عادت کنم تا یه روز بابام بیاد و منو ببینه داعوامون میشه ......
    برا همین اصلا نذاشتن من حجاب کنم .......
    ولی من باز از کلاس اول یا دوم روسری سر میکردم و نماز میخوندم
    تا یه روز کلاس سوم رفتم قران رو باز کردم و سوره احزاب رو خوندم ................
    دیدم درمورد حجاب نوشته ... حرفای خدا خیلی به دلم نشست
    از همون موقع دیگه روسری رو رها نکردم ولی ..........
    پدر و مادرم گاهی میامدن و منو می بردن خونه خودشون ..
    دیدم که بابام اصلا حجاب رو قبول نداره ... به زور روسری رو از سرم برداشت و تهدیدم کرد .. گفت اگه روسری رو بر ندارم ...... از مادرم طلاق میگیره
    گفتم مهم نیس ... جدا شد اما مدتی نگذشت دوباره منو فرستاد خونه بابابزرگم و با مادرم اشتی کرد
    باز گفت اگه این کارو نکنم منو میزنه ....
    گفتم مهم نیس او منو در حد مرگ میزد ... بینی و دماغم رو میشکست و از این حرفا
    دید که گوش نمیدم گفت اگه این کارو نکنی هم مادرتو میزنم هم تو رو .....
    واقعا نمیتونستم ببینم که مادرمو بزنه ... چون مادرم چند سال بیمار قلبی داره
    متوجه نمیشد که ناراحت کردن واسه مادرم خوب نیس .... نباید بزنه مادرمو
    منم نمیتونستم ببینم ...
    مجبور شدم حجابمو شل کردم ... ولی باز روسری رو بر نداشتم
    به زور منو میبرد یه جایی دیگه مثل پارتی .. تا مثلا اخلاقم عوض بشه اما عوض نشدم
    به زور مشروب میداد بهم تا بخورم باز نخوردم ............
    فقط روسری رو رها نکردم اما موهامو همیشه بیرون بود و من از این بابت خیلی زجر میکشیدم
    از مادرم خواستم برام چادر بدوزه ... البته من از 8 سالگی تا الان همیشه به مادرم میگم که بدوزه ولی راضی نیس
    چند بار بابام منو بیرون کرده ... بار ها خواسته منو ببره پرورشگاه
    ( الان بابام باز میخواد منو ببره پرورشگاه ... اما نمیدونه چگونه منو ببره داره تلاش میکنه !! )
    خلاصه تا اینکه پارسال ... 18 ساله شدم
    دقیقا یادمه روز 5 شنبه ... 6 ابان 89
    با همکلاسهامون رفتیم مزار شهید سید احمد پلارک ... چادر نداشتم
    از دوستم به اسم زهرا خواستم که یه چادر اضافه بهم بده فعلا ...
    گفت باشه چادری که از کربلا خریدم به عنوان یادگاری میدم بهت ... به شرطیکه همیشه واسم دعا کنی
    انقدر خوشحال شدم که نگو و نپرس .....
    وقتی که سر کردم ... یه حس فوق العاده بهم دست داد ... دیگه ترسم ریخت
    مادرم وقتی فهمید که چادر سر میکنم ... دوباره اعصابش خورد شد
    اول فکر کردم که مادرم از حجابم راضیه اما میبینم نه اصلا راضی نیس
    الان باز مثل همیشه بهم میگن که باید حجابمو شل کنم
    تا الان چادر رو سر میکنم البته دور از چشم پدرم ... نماز هم همینطور
    چادر و مقنعه رو میذارم تو کیفم تا وقتی رفتم دم در ... سر میکنم و میرم بیرون یا دانشگاه

    نمیتونم جلوی بابام حجاب کنم چون مادرمو میزنه و من اصلا طاقت ندارم
    حالا برا منم مهم نیس ازش کتک بخورم و منو بیرون کنه از خونه ......
    اما اصلا نمیتونم ببینم که مادرم رو دعوا کنه

    چون پدر و مادرم مثل خودم ناشنوا هستن هر چی من درمورد قران حرف میزنم زود چشماشو میبندن و میگن بسه دیگه نمیخوایم چیزی بگی
    منم هر چی میگم چشماتو وا کن ... نمیشنوی ... خیلی ها گفتن که حجاب برتره قران هم نوشته .... اما تو نشنیدی پس من هر چی خوندم بهت بگم تا یکم اگاه تر بشی
    میگه نه من از تو اگاه ترم ... خدا نگفته از این حرفا در ضمن باید حرف پدر و مادر رو گوش بدی بالاخره بزرگتره ..............
    دیگه من نمیدونم با چه زبونی بگم

    فقط دعا میکنم که خدا یه جورایی به بابام بفهمونه که حجاب چقدر ارزش داره یا اصلا بهم کاری نداشته باشه


    منبع

  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها که...

    تو خانواده ما بین دخترا، خواهر وسطیه، که چند سالی از من بزرگتره چادریه، چادر انگاری شده جزئی از وجودش، یه جور خاصی میشه وقتی چادر سرشه ... .
    وقتی نگاش میکردم دلم میخواست برای یه بارم شده ، حتی امتحانی چند روزی یا حتی چند ساعتی چادر سرم کنم. تا تصمیمم میخواست قطعی بشه از کاری که می خواستم بکنم منصرف میشدم و با خودم میگفتم : منو چه به این کارا ...
    تا اینکه سال پیش از وقتی تو کلاسای طرح صالحین پایگاه (بسیج) عضو شدم چادر سر کردم. اوایل خیلی برام سخت بود؛ پوشیدنش، نگه داشتنش، جمع کردنش، ... . انگاری باید یه مدیریت خاصی داشته باشی، تا بتونی درست و حسابی سرت کنی.همین که از پایگاه میومدم، سریع درش می آوردم و میذاشتمش سرجاش تا هفته بعد ...
    اما نمیدونم چه رازی پشت این چادر بود که بعد از گذشت چند ماه، دیگه هفته ای سرم نمی کردم، یعنی دیگه وقتایی که میخواستم تو کلاساس طرح شرکت کنم سرم نبود بلکه تو کوچه و بازار، تو بعضی مهمونیا، وقتی که با دوستام میخواستیم چایی بریم، هم سرم بود.حتی یه بار میخواستم خونه ی یکی از دوستام برم، مانتو پوشیدم با همون تیپ داشتم می رفتم. از خونه زدم بیرون ولی ته دلم یه جوری بود انگاری یه چیز کم بود، اهمیتی ندادم و راه افتادم.تو راه خواهرمو دیدم با خنده گفت : "پس چادرت کو؟!" با شوخی گفتم : "خونست! چی کارش داری...؟!" گفت : "چرا نپوشیدی؟"
    انگاری منتظر همین سوال بودم، شونه هامو به نشونه ی نمی دونم انداختم بالا ...
    چند لحظه مکث کردم، یهو به سمت خونه برگشتم، رفتم سراغ کمد لباسا، چادرمو برداشتم و سرم کردم.
    با خودم گفتم : "حالا شد"
    ***
    شهادت حضرت زهرا س بود ...
    سخنران داشت در مورد حجاب و، بهترین زینت زن و، الگوی ما دخترها و خونهایی که ریخته شد تا این حجاب از سر زن و دخترای مسلمون و شیعه ی امیرالمومنین نیفته، صحبت میکرد، انگاری داشت نصیحتمون میکرد، ولی نصیحت نبود تذکر بود یه گوشزد ...
    وقتی از زنهایی می گفت که با چه وضع هایی تو کوچه و خیابون می گردن و انگار نه انگار که جوونای ما یه روزی به خاطر همین آدما خونشونو دادن که راحت زندگی کنن... ولی این آدما راحتی رو برا خودشون یه جور دیگه معنی کردن ... .
    من یکی اون لحظه داشتم آب می شدم. اونجا بود که برای اولین بار از اینکه چادر سرم بود و عین یه تاج پادشاهی می درخشید احساس غرور کردم و محکمتر از همیشه چسبیدمش ...

    امیدوارم اون حس تا آخرین لحظه های هستی ام تو این دنیا همراه و نگهدارم باشه ...

    منبع

  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو صمیمی
    تاریخ عضویت
    September 2011
    شماره عضویت
    1687
    نوشته
    1,326
    تشکر
    2,008
    مورد تشکر
    3,309 در 1,118
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض یک مدرسه ی خوب

    مامان و بابام مومن بودن، اما متاسفانه زیاد برای مذهبی بودن من و خواهرام از دوران کودکی تلاشی نمیکردند، نمیدونم شاید این از یه نظر خوب بود که ما خودمون راهمون رو انتخاب کنیم، حتی برای اولین نماز خوندن من که حدود 4 یا 5 سالگیم بود مامانم تعریف میکنه که داشتم وضو میگرفتم نماز بخونم که تو هم اومدی گفتی مامان من هم میخوام نماز بخونم منم به جای تشویق گفتم برو بچه حواسمو پرت نکن!!! میگفت اما تو گوش ندادی و خودت وضو گرفتی و اومدی پشت سرم هر کاری من میکردم رو انجام دادی و نمازتو خوندی!! و از اون به بعد این کار رو هی تکرار کردی تا یاد گرفتی، من 8 سالم بود که نمازم رو قشنگ میخوندم!!

    اما فقط نماز!! باز خانوادم واسه حجاب من زیاد قید و بندی یادم نداده بودند!! یادمه به سن تکلیف رسیده بودم نمازم رو میخوندم اما مامانم نه نمیذاشت روزه بگیرم نه مفهوم حجابو یادم داده بود!! تا کلاس پنجم من با نامحرم هم دست میدادم هم روبوسی میکردم هم موهام رو نمیپوشوندم!!! چون اصلا نمیدونستم این کارا گناهه!!
    تا اینکه خدا لطف کرد و من دوره راهنمایی رو رفتم مدرسه شاهد!! دوره راهنمایی واقعا من راهنمایی شدم، معلم ها و مربیان اونجا بهم نشون دادن هیچی از دین حالیم نیس،اونا مفهوم واقعی دین روبهم یاد دادن!! برای مدرسه چادر الزامی بود، خانواده ام خیلی مخالفت کردن،
    حتی میخواستن به خاطر چادر مدرسه ام رو عوض کنن، اما من اونقدر چادر رو دوس داشتم که کلی التماس کردم که اجازه بدن اونجا بمونم و چادر سر کنم، حس عجیبی به چادر داشتم، حس میکردم بزرگ شدم، خانم شدم، متین و موقر شدم، آرامش عجیبی بهم میداد از همون دوران که تازه داشتم مومن بودن رو لمس میکردم، به خصوص که با آموزش های روحی و معنوی مدرسه مون همراه بود، مراسم های دعا، سخنرانی ها، آموزش مفاهیم دینی با دلیل و مدرک و سند که من با اون سن و سال هم میتونستم باورشون کنم، از نظر درسی هم همیشه جزوشاگردای ممتاز بودم و همین باعث شد دید خانوادم عوض بشه،
    هرچند تو اون سه سال بیرون مدرسه کلی مسخره ام میکردن، برای بیرون مدرسه اجازه نمیدادن چادر سر کنم و کلی نیش و کنایه بارم میکردن ، هم خانوادم هم فامیلام، تا میگفتم فلان کار حرامه میگفتن باز حاج خانوم حرف زد باز رفت رو منبر، تو اون سن وسال خیلی واسم سنگین بود اون همه تمسخر واسه رعایت مسائل دینی!!!
    بعضی وقتها اشکمم در می آوردن که این چیه انداختی سرت، اگه چادر سرت باشه حق نداری بیای با ما!! خواهرام که دیدن پوشش و ایمان من چطوره، از اونجا که بچه اول بودم رفتارم رو اونها هم اثر گذاشت و اونها هم خواستن چادری بشن اونها هم اوایل شدیدا از طریق خونواده سرزنش شدن اما کم کم عادی شد برخوردا !!

    خلاصه بعد از چند سال مامان و بابام هم به حقانیت کارمون پی بردن و بهمون افتخار کردن!! دوره دبیرستان و دانشگاه با اینکه خیلی ها چادر رو کنار میذاشتن اما ما 3 تا خواهر با ایمان و افتخار بیشتری چادرمون رو حفظ کردیم!!هرچند هیچ وقت از نیش و کنایه ها و تمسخر های دخترا پسرا وحتی استادا در امان نبودیم ،اما ارزششو داشت و داره!!

    بالاخره بندگی وعاشقی که فقط به حرف نیست، باید واسه عشقت سختی بکشی،حرف و نیش و کنایه بشنوی، یعنی سختی های ما ازسختی های حضرن زهرا و زینب وشهدای کربلا و اسلام بیشتر بود؟؟؟؟

    انشالله از ترم دیگه که کار تدریس دانشگاهیم شروع میشه،میخوام با حجاب برتر یعنی چادر به دانشجوها درس بدم!! چیزی که تو این دوره زمونه به ندرت یافت میشه!! انشالله خود حضرت زهرا کمکم کنه تا لایق باشم نشون بدم با ایمان و عفت کامل هم میشه در زمینه علم و کار فعالیت کرد و بهترین بود!!!

    منبع

صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi