نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: داستان زيباي پيرمرد عاشق!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,631 در 2,117
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان زيباي پيرمرد عاشق!


    پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد ميشدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
    پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: "بايد ازشما عكسبرداري بشود تا جائي از بدنت آسيب و شكستگي نديده باشد.
    پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست
    پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
    پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
    پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟

    پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت:
    اما من كه ميدانم او چه كسي است...!


    امضاء

  2. تشكرها 3


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    August 2011
    شماره عضویت
    1639
    نوشته
    7
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    22 در 7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    چه قدر احساس برانگیز

  5. تشكرها 3


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi