كيفر پستى و پاداش عزت نفس
واقدر مى نويسد ابراهيم بن مهدى عموى ماءمون در رى ادعاى خلافت كرد، مردم با او بيعت كردند. يكسال و يازده ماه و دوازده روز خليفه بود تا اينكه ماءمون به دفع او حركت نمود و داخل رى گرديد. در آن هنگام ابراهيم مى گويد ماءمون براى دستگير كننده من صدهزار درهم جايزه قرار داده بود، من از ترس نمى دانستم چه كنم . يك روز ظهر در هواى گرم از خانه خارج شدم . در حال ترس و وحشت حركت مى كردم ناگاه خود را در كوچه اى بن بست ديدم . خيال كردم اگر برگردم ، هر كه مرا ببيند در شك خواهد افتاد چشمم در آن كوچه به غلامى افتاد كه بر درب خانه اى ايستاده است . جلو رفته گفتم آيا در منزل شما جائى هست كه يك ساعت در آنجا بگذرانم ؟ جواب داد آرى ، درب را باز كرد من داخل شدم . اطاق تميزى داشت كه از حصير و فرش پوشيده شده بود. چند پشتى تميز از چرم در يك طرف اطاق ديده مى شد. در اين موقع كه مرا وارد اطاق كرد خودش در را بسته خارج شد.
در دل گفتم قطعا فهميده جايزه اى را كه براى پيدا كردن من قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد، در وحشت عجيبى قرار گرفتم . طولى نكشيد غلام برگشت ، به وسيله حمالى هرچه احتياج داشتم آورد. نان و گوشت و با يك كوزه نو و تميز آنها را از حمال گرفته پيش من گذارد. گفت مولاى من غذائى كه به دست غلامى سياه تهيه شود ممكن است شما ميل نفرمائيد چون شلغم حجامى است (3) اگر زحمت نباشد خودتان تهيه فرمائيد. گرسنگى مرا ناراحت كرده بود، آن اندازه اى كه خود مرا كفايت مى كرد غذا درست كرده خوردم پرسيد. آيا ميل به شراب داريد؟ گفتم بى ميل نيستم ظرف شرابى سربسته با مقدارى ميوه و آجيل آورد.
اين قسمت داستان چون مناسبت با كتاب نداشت از ذكر آن صرفنظر شد. بالاخره انقلاب مستى كار را به جائى مى رساند كه هر دو به خواب مى روند. ابراهيم گفت اول شب بيدار شدم ، به فكر جوانمردى و همت اين مرد حجام افتادم ، او را بيدار نمودم ، كيسه دينارى كه همراهم بود پيش او گذاردم . گفتم من عازم رفتنم اين پول را بردار و صرف در احتياجات خود كن اگر از وحشت خارج شدم و گرفتارى رفع شد بيش از اين بتو خواهم داد.
غلام گفت گر چه ما فقيران پيش مثل شما قرب نداريم ولى آيا ممكن است براى چنين پيش آمدى كه روزگار به من عنايت كرده و روزى را در خدمت مولاى خود ابراهيم بن مهدى گذرانده ام پولى بگيرم !
به خدا سوگند اگر اصرار بفرمائيد خودم را مى كشم . با اينكه سنگينى كيسه مرا ناراحت كرده بود برداشته به طرف درب رفتم تا خارج شوم . غلام گفت اين مكان از هر جائى براى شما امن تر است ، بودن شما خرج سنگينى براى من ندارد، اگر همين جا باشيد تا خداوند فرجى برساند گمانم بهتر است . برگشتم ولى خواهش كردم از همان كيسه خرج كند قبول نكرد.
چند روزى در آنجا بودم ديگر خسته شدم و نخواستم بيش از اين بر او تحميل باشم . يك روز كه براى كارى از منزل خارج شده بود من لباس زنانه پوشيدم و نقاب زده از آنجا بيرون آمدم . در بين راه ترس زيادى مرا گرفت . رسيدم به نزديكى پلى ، خواستم از پل بگذرم يكى از سربازان كه خدامم بود مرا شناخت به من چسبيده گفت اين است همان كسى كه ماءمون در طلب اوست . از ترس او را با اسبش در ميان رود انداختم . من با عجله فرار كردم . مردم براى نجاتش جمع شدند خود را به در خانه اى رساندم كه زنى ايستاده بود.
گفتم خانم اجازه مى دهيد داخل خانه شوم و خون مرا بخريد چون در تعقيبم هستند. آن زن اجازه داد مرا به غرفه اى راهنمائى كرد. غذا برايم آورده گفت نترس هيچ كس تو را نديد. طولى نكشيد درب منزل با شدت زيادى كوبيده شد. همين كه زن در را باز كرد ديدم همان كسى كه او را در ميان رود انداخته بودم بدون اسب وارد شد. خون از سر و رويش مى ريخت . زنش پرسيد چه شده . گفت نزديك بود به يك ثروت مهمى برسم ولى نشد. جراحتهاى سرش را بست و در بستر او را خوابانيد. آنگاه پيش من آمده گفت گمان مى كنم قضيه مربوط به شما است . گفتم بلى . گفت نترس اشكالى ندارد.