*از آخرین دیدار برایمان بگویید؟
اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو كه پول زیادی نداری، از این خرجها می كنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یك بیت شعر می داد:
«شما با خانمان خود بمانید
كه ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اكرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام.
حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا می سپارمت».
چند روزی طول نكشید كه شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد یك شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من كه آمد یك بقچه سبز كوچك شد.
سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»!
صبح كه بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است.
به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نكرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولی خبری نبود از ما خواستند یك عكس و فتوكپی شناسنامه را پست كنیم برای صلیب سرخ، كه ما همین كار را كردیم.
* از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شدید؟ آیا كسی او را در زمان شهادت دیده بود یا خیر؟
هشت ماه از این قصه گذشت یك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه كه یك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر كسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عكس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود،
گفتم:
«مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا كسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟
برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟
گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عكس، محاسن ندارد ولی این عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟
راست می گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.
خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابین دو شهر سامرا و كاظمین دفن كرده اند.
بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد كه با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت:
«محمدرضا تركش توی شكمش خورده بود، زخمی داخل كانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولی زودتر از نیروهای كمكی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم.
ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شكمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود.
بعد زده بودند توی دهنش كه یكی از دندانهایش شكسته بود.
پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی كه داشت به هیچوجه آب به او ندهیم.
روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی كنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها كه برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف كرد.
روز آخر خیلی تشنه اش بود، یك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند.
خودش را روی زمین می كشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند.
با این صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند.
این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم.
آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم كند و از من راضی باشد.
* نحوه زیارت عتبات و دستیابی به شهید را برایمان توضیح دهید؟
سه سال پیش توفیق شد كه به زیارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توكل به خدا راهی شدم.
وقتی رسیدم به هر كسی التماس كردم از مأمورین تا بگذارند حتی یك ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی كردند. مرا منع می كردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد.
پسر برادرم دنبالم بود، او كمی عربی بلد بود، با یكی از رانندگان صحبت كردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی كه داشتم قبر را پیدا كردم، ردیف 18، شماره 128.
لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم.
به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اكبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
* این جدایی تا كی طول كشید و از بازگشت شهیدتان به قم چه حرفهایی دارید؟
حدود 2 سال از این قصه گذشت، یك روز اخبار اعلام كرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».
گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید.
گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید».
گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز».
گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر می گردد».
آن برادر سپاهی می گفت:
«الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند».
گفتم: «یعنی چه»،
گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است.
الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.
ادامه دارد..............