نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: ۩ ♥ ۩*** اگر با تو باشم*** ۩ ♥ ۩

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ۩ ♥ ۩*** اگر با تو باشم*** ۩ ♥ ۩


    سلام نمازشان را که دادند، یاسر را صدا زدند. رنگ از رخ مبارکشان پریده بود. با همان حال رو به یاسر کرده و فرمودند: آیا همه غذا خوردند؟
    یاسر در پاسخ گفت: یا مولا مگر کسی می تواند غذا بخورد؟
    حضرت فرموند: سفره را پهن کنید.
    حضرت با همه ی دردی که داشتند کنار ما نشستند تا ما بتوانیم غذا بخوریم وقتی همه نشستند، آرام همه را دعوت به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا حضرت بیهوش کنار سفره روی زمین افتادند. آخر زهر کار خود را کرده بود.
    عيون اخبارالرضا (ع) ج2 ص 241 مریم جهانگشته
    امضاء

  2. تشكرها 3


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    هنوز حرفم تمام نشده بود که سرم فریاد کشید: وای بر تو معتب این مرد بیچاره کارش را شروع کرده و هنوز برای او اجرتی تعیین نکرده ای؟ همان ابتدا باید مزد کارگرت را معین کنی تا او ناراضی نباشد و مبادا خودش را طلبکار بداند. او چنانچه حقش را بگیرد، اگر تعیین کرده باشی تشکر کرده و بدون کم و کاستی آن را می پذیرد. وای به روزی که این کار را نکرده باشی، می دانی اگر به مزدش هم چیزی اضافه کنی او لطف و محبتت را سپاس می گوید و آن را فراموش نمی کند.
    معتب خود را به مرد کارگر رساند. باید کاری که حضرت به او محول کرده بود زودتر انجام می داد.

    كافي ج 5 ص 288 ح 1 مريم جهانگشته
    امضاء

  5. تشكرها 3


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابا صلت جوابش را گرفت و مانند همیشه شگفت زده در محضر مبارک امام(ع) درس می گرفت. خودم شنیدم که در مناظره ی معروف با دانشمندان و بزرگان ادیان چه طور با هرکس مثل خودش حرف می زد. او گویش هر کس را می دانست و این همه علم و حلم همه را مبهوت کرده و به فکر فرو برده بود.
    اباصلت یادداشت می کرد و امام می فرمود: ای اباصلت من حجت و راهنمای خدا بین بندگان او هستم، چطور می شود کسی حجت خدا بین آفریدگانش باشد اما زبان آنان را نداند ؟!

    منبع: مناقب آل ابي طالب ج 4 ص 362 مريم جهانگشته
    امضاء

  7. تشكرها 3


  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    طواف که کردند، آرام گوشه ای نشستند.

    خیلی از شهادت امام کاظم(ع) نگذشته بود. یک عده شیعه ی واقفیه شده و عده ای دیگر به امامت علی بن موسی(ع) معتقد بودند.
    شکی همه ی وجودم را فراگرفته بود. نکند مانند زمان امام سجاد(ع) که عده ای زیدیه و عده ای امامت امام باقر(ع) را پذیرفتند، راه را به خطا رفته باشم.
    چقدر شادمان بودم از اینکه حج را با امام رضا(ع) می گذاردم، اما همچنان دو دلی وجودم را فراگرفته بود. در این زمان امام بلند شدند و از کنارم عبور کردند، نگاهی به سر تا پای من کرده فرمودند: به خدا سوگند آن کسی که باید از او پیروی کنی منم.

    خجالت زده سرم را پایین انداختم. حج امسال جوابم را داده بود ، بی آن که به زبان آورده باشم. حضرت پاسخ شک مرا دادند.
    منبع: عيون اخبارالرضا ج2ص 217 مريم جهانگشته
    امضاء

  9. تشكرها 3


  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مهمان حضرت رضا(ع) بودم که مسکینی پشت در آمد اماهمان جا ایستاد و در نزد.
    امام دستشان را دراز کردندو از لای در کیسه ی کوچکی را بیرون بردند.
    از کار حضرت متعجب شدم و گفتم: چرا این گونه مرد خراسانی را کمک می کنید؟

    سکه های طلا در دستان پینه بسته ی مرد خود نمایی می کرد.
    بار دیگر پرسیدم: مگر نمی خواستید او را ببینید؟ مگر خطا کار بود. چه گناهی از او سر زده بود که دوست نداشتید چشم چدر چشمانش بیاندازید؟
    حضرت با طمانینه نگاهم کردند و آرام فرمودند: نه! اگر آن مرد درمانده مرا می دید به خاطر کمکم خجالت زده می شد.


    چقدر ساده بودم. چه پرسش خامی کردم. شرمنده شدم و سرم را پایین انداخته و فقط سکوت کرد


    الکافی ج 4 ص 24 مریم جهانگشته
    امضاء

  11. تشكرها 3


  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    صدایش را صاف كرد و بلند گفت: من در آل علي و عباس هر چه گشتم، شايسته تر از علي بن موسي الرضا(ع) كسي را براي خلافت نديدم.

    همه گوش مي‌ دادند و سر توي سر هم پچ پچ مي‌ كردند.مأمون دوباره با صداي رسا گفت: من خودم را از خلافت عزل مي‌ كنم وابالحسن، علي بن موسي الرضا (ع) باید به جاي من بر تخت بنشيند.اين قسمتی از نیرنگ او بود تا مردم را مجذوب و همراه خود سازد. رقعه خلافت را که قبلا آماده کرده بود میان دستان لرزانش می فشرد و می خواست آن را تقدیم امام کند که كه امام (ع) گفت: اگر اين خلافت را خدا به تو داده پس حق بخشيدنش را نداري و اگر هم خدا آن را نداده پس اصلاً خلافت حق تو نيست تا اختيار بخشيدنش را به ديگران داشته باشي.همه سكوت كرده بودند.مأمون مثل هميشه سرش را پايين انداخته بود و نگاه هاي ريز و موشكافانه ی جمعيت تا امارتش در مرو او را مي‌ پاييد.
    منبع : عيون اخبار الرضا (ع) جلد 2 صفحه 149
    امضاء

  13. تشكرها 3


  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آمده بودم تا همه ی حرفم را بزنم. آخر فشارهاي زندگي مرا زير دست و پايش له كرده بود.
    نشستم درست روبرويش، چقدر محو زيبايي صورتش که هميشه تميز و آراسته بود، شده بودم. آمدم لب وا كنم فرمود: در حال خارج شدن از خانه بودم مرا همراهي كن، براي ملاقات با بزرگاني راهي شده ام.
    پيش رفت و من نیز به دنبالش حرکت کردم. در بين راه وقت نماز رسيد پس مسير را به کنار صخره ای تغيير داد و گفت: اي ابراهيم ! اذان بگو.
    مانده بودم چه كنم، گفتم: اصحاب و دوستان بايد به ما ملحق شوند بعد نماز را به جماعت اقامه می كنيم.
    حضرت فرمود: هیچگاه نماز اول وقت را به تأخير نيانداز مگر اينكه عذري موجه داشته باشي.
    ديگر همه ی حواسم شده بود نماز در محضر پسر رسول خدا، بی شک مي‌ دانستم كه اين برخورد برايم حكايت از درسي عبرت آموز خواهد داشت، گنجي كه تا هميشه دست نيافتني بود و خيلي زود مشكلم را چاره كرد.
    منبع :بحار الانوار جلد 49 صفحه 49
    امضاء

  15. تشكرها 3


  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ترس همه ی وجودش را فرا گرفته بود و در عين ناباوري متحیر گشته بود، من هم از او بیشتر تعجب کرده بودم و امام را نگاه مي‌ كردم.

    بايد به آرامش او هنگام شرف يابي به محضر امام شك مي‌ كردم و با دقت او را وارسي مي‌ كردم.
    مرد تا لب باز كرد که سئوالش را بپرسد، امام گفت:
    جواب سئوالت شرط دارد، اگر برايت قانع كننده بود بایدچاقویی را كه در آستين لباست مخفي كرده اي کنار بگذاري.
    مرد حرفهاي امام را خوب به گوش سپرد، امام گفت:

    من خلافت را قبول كردم چون تنها جانشين پيامبرم ! آيا كفر اين ها بدتر است يا كفر پادشاه مصر و درباريانش به يوسف.
    سرش را از شرم پايين انداخت و گفت:
    آقاي من، حق با شماست. شهادت مي‌ دهم كه شما پسر پيغمبر و خليفه اي شایسته هستید .

    منبع : بحار الانوار جلد 49 صفحه 56
    امضاء

  17. تشكرها 3


  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شمشيرش در زير آفتاب سوزان مكه مي‌ درخشيد. مدت زیادی منتظر مانده بود بالاخره درختي تناور و سايه گستر پيدا كرد و درکنار آن نشست. اين خاصيت گرماي طاقت سوز خورشيد مكّه است كه هر موجود زنده اي را به دنبال سرپناه و سايه اي بكشاند.

    بي صبرانه و هيجان زده چشم به راه اَخرس بود و مدام زير لب تكرار مي‌ كرد: فحاشي آن هم به علي بن موسي؟!...
    صدايي به گوشش رسيد. در جست و جوی صدا از جايش برخاست. روبرویش غلام امام رضا(ع) ظاهر شد. غلام گفت:
    نامه اي از سوي امام برايت آورده ام.
    متعجب نامه را باز كرد. اشك از گوشه چشمانش جاري بود، حكايت این اشک ها از مطالب نامه‌ بود.
    نامه ی حضرت چنین بود:
    بسم الله الرحمن الرحيم. به حقي كه برگردن تو دارم سوگندت مي‌دهم كه آزاري به اَخرس نرساني. خداوند حافظ من است و همان مرا بس.

    حالا معني سخن امام رئوف برايش جا افتاده بود، بايد درس مي‌گرفت و چه خوب تعليم ديد. اکنون آرامتر شده بود و به راهش ادامه می داد.

    منبع : عيون اخبار الرضا (ع) جلد 2 صفحه 8
    امضاء

  19. تشكرها 3


  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    روي تخت جابه جا شد و صدايش توي امارت پيچيد:

    برگردانيدش گفتم برگردانيدش.

    اين را گفت و زير لب ناسزا سر می داد.
    لرزه بر تن همه افتاد.
    خبر آوردند پا برهنه آمده و همه مانند او به دنبالش راهي شده اند.
    ندای الله اكبر همه فضا را آكنده بود. جمعيّت بيشتر و بيشتر مي‌ شدند، آخر امام گفته بود:
    مأمون، ولايتعهدي را قبول مي‌ كنم به شرطی كه تو در كار من مداخله نكني من به شيوه خودم نماز عيد فطر را اقامه مي‌ كنم مثل محمّد مثل علي....
    مأمون حالا برايش روشن شده بود. سنّت محمد و علي يعني همين....

    بحار الانوار جلد 49 صفحه 135
    امضاء

  21. تشكرها 3


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi