شناخت مختصرى از زندگانى امام هادى علیه السلام (2)
امام در زندان متوكل
متوكل كينه عجيبى از امام در دل داشت و همواره در صدد آزار و اذيب آن حضرت بود و با آنكه امام در سامرّأ در حقيقت همانند يك زندانى به سر مىبرد، با اين حال پس از احضار امام از مدينه به سامرّأ دستور داد مدتى حضرت را زندانى كنند.
«صقر بن ابى دلف» مى گويد: هنگامى كه امام هادى - عليه السلام - را به سامرّأ آوردند، رفتم تا از حال او جويا شوم. «زرّافى» دربان متوكل مرا ديد و دستور داد وارد شوم. وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده اى؟
گفتم: خير است.
گفت: بنشين! نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه فرو رفتم و با خود گفتم: اشتباه كردم (كه به چنين كار خطرناكى اقدام كردم و براى ديدار امام آمدم).
«زرافى» كار مردم را انجام داد و آنها را مرخص كرد و چون خلوت شد، گفت چه كار دارى و براى چه آمده اى؟
گفتم: براى كار خيرى.
گفت: گويا آمدهاى حال مولاى خود خبر بگيرى، گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!
گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است، نترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مىدانم.
من خدا را سپاس گفتم. آنگاه گفت: آيا مىخواهى او را ببينى؟ گفتم: آرى.
گفت: قدرى بنشين تا پستچتى (نامه رسان) بيرون رود. چون وى بيرون رفت، با اشاره به من، به غلامش گفت: اين را به اتاقى كه آن علوى در آن زندانى است، ببر و نزد او واگذار و برگرد.
چون به خدمت امام رسيدم، حضرت را ديدم روى حصيرى نشسته و در برابرش قبر حفر شدهاى قرار دارد، سلام كردم. فرمود: بنشين! نشستم! پرسيد: براى چه آمده اى؟
عرض كردم: آمده ام از حال شما خبرى بگيرم. در اين هنگام بر قبر نظر كردم و گريستم. فرمود: گريان مباش كه در اين گرفتارى آسيبى به من نمى رسد.
من خدا را سپاس گفتم. آنگاه از معناى حديثى پرسيدم، امام جواب گفت، و پس از جواب، فرمود: مرا واگذار و بيرون رو كه بر تو ايمن نيستم و بيم آن است كه آزارى به تو برسانند (29).
اين حادثه از يك سو خشونت و شدت عمل متوكل را در مورد امام هادى مى رساند و از سوى ديگر بيانگر ميزان نفوذ امام در ميان درباريان و مأموران ويژه خليفه است.
متوكل در آخرين روزهاى عمرش به پيشكار خود، «سعيد بن حاجب»، دستور داد امام را به قتل برساند، ولى حضرت فرمود: بيش از دو روز نمى گذرد كه متوكل كشته مى شود، و همين جور هم شد! (30)