مالک اشتر روزى از بازار كوفه مى گذشت با لباسى از كرباس خام و به جاى عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مى كرد.
يكى از بازاريان بر درِ دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روى اهانت كلوخى را به سوى او انداخت!
مالك به او توجه نکرد و رفت. كسى مالك را مى شناخت و اين واقعه را ديد، به آن بازارى گفت: واى بر تو! هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى؟
گفت : نه، گفت: او فرمانده سپاه على(ع) بود.
آن مرد از كار بدى كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهى كند.
ديد مالک به مسجدى آمده و مشغول نماز است. صبر كرد تا نمازش تمام شد.
نماز مالک که تمام شد، آن مرد خود را بر دست و پاى او انداخت و پاى او را مى بوسيد، مالك سر او را بلند كرد و گفت: اين چه كارى است مى كنى؟
گفت: عذر گناهى است كه از من صادر شده است كه تو را نشناخته بودم.
مالك گفت: بر تو هيچ گناهى نيست، به خدا سوگند كه به مسجد آمدم تا براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم.
منابع: منتهى الامال، جلد1، ص212 - مجموعه ورام بن ابى فراس.