پروردگارا! سپاسگذارم تو را ،که مرا به دیار خون ، عشق و لاله های پرپر شده راهی کردی و وقتی پایم را روی زمین گذاشتم جای چکمه های گلی، خون و بدنهای از هم جدا را حس کردم و دوست داشتم قدمهای بعدی را محکمتر و محکمتر گذارم تا عمق وجودشان را حس کنم .
[/FLASH] ز پاره های دل من شلمچه رنگین است سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم برای قبر تو چندین نشانه می سازم
چشمانم را باز نگه داشتم اطرافم را به خوبی نگاه کردم صحنه ایثار و از خود گذشتگی نوجوان و جوانانی را دیدم که برای وطن و ناموسش به زیر تانک رفت یا به دلیل اصابت خمپاریی سر از تنش جدا شد.
ناگه به فکر افتادم آیا می توانم جواب ایثار آنها را بدهم و نگذارم کسی به حریم کشورم وارد شود؟ آری می توانم ...آری با بصیرت راه حق را ادامه می دهم...
به خود گفتم خدا مرا می بیند که به نیمی از بهشت ،سرزمین لاله های سرخ قدم می گذارم و ناگه مروارید چشمانم خود به خود سرازیر شد و انقدر اشک ریختم تا به عرفات رسیدم و آن سرزمین جلوه دیگری یافت صحرای عرفات جلوی چشمانم بود همه غرق در التماس یک چیز را می خواستند و دستها را تا آسمان بالا بردند هر یک مرواریدی در دست داشت ،مرواریدی که نعمتی بود از سوی خدا با نگاه کردن به آن مروارید اشک چشمانشان جاری می شد آری خدا آغوشش را باز گذاشته بود وآنها را در آغوش گرفته بود انگار تازه متولد شده اند و سبک بال بودند ناگه به خود آمدم آنجا صحرای عرفات نبود. شلمچه بود ،مرواریدی در دست دیدم، لبخندی از سر شوق داشتم مروارید را محکم فشردم...
ما کز تب عشق سوي جانان رفتيم
بگذشته زجان و سربداران رفتيم
اي کاش که بازجان به تن بودبسي
کز لــذّت رفتنش کمـــاکان رفتـيم