ذکر مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها
امروز برویم در خانه ناز دانه وسه ساله اباعبدالله علیهالسلام که خیلی گره گشاست. افراد برجسته و درمانده میآیند از این دختر سه چهار ساله درمان میگیرند نذر میکنند.
یکی از دوستان نقل میکرد که در تهران آقایی روحانی بود منبری خوبی بود، منبرمیرفت. ایشان را به خانهای دعوت کرده بودند سید هم بود.
این آقا بعد از روضه که بیرون آمد پیر زنی جلو آمد گفت: حاج آقا ما فردا بعداز ظهر نذر حضرت رقیه علیهاالسلام داریم میشود شما بیایید برای چند تا پیر زن روضه حضرت رقیه بخوانید؟
گفتم: باشد به او قول دادم. ساعت چهار بعد از ظهر فردا به این خانم وعده دادم.
شب خانه آمدم یکی از دوستان بازاری من زنگ زد وگفت: فلانی بیا که نانت را پختم وآماده کردم. گفتم: چه خبره؟
گفت: تاجر ثروتمندی در بازار از دنیا رفته است من گفتم برای ختم، آقایش را من دعوت میکنم. پاکتش خیلی چرب است. فردا چهار بعد از ظهر ختمش است شما شرکت کن.
گفتم: من به یک پیر زن قول دادم. گفت: سید عقلت قاطی کرده است خانه پیرزن چقدر به تو میدهند اینجا هزاربرابر هم شاید بیشتر به تو بدهند.
خلاصه این قدر به ما کوبید و ور رفت که گفتم: باشد میآیم به او قول دادم. گفت: شب خوابیدم خواب دیدم که آمدم همان کوچهای که خانه آن پیرزن بود سر کوچه که آمدم دیدم آقا اباعبدالله سر کوچه آمدند.
نگاهم که به آقا افتاد دیدم یک دختر ناز سه، چهار ساله دور آقا دارد می چرخد گفتم: آقاجان این دختر کیست؟ فرمود: این دخترم رقیه است. گفتم: آقا این جا چه کار میکنند؟ فرمود: این پیرزن برای دخترم روضه گرفته است میخواهم بروم درمجلسش شرکت کنم. آقا حرکت کردند و وارد خانه پیرزن شدند.
این آقا گفت: از خواب بلند شدم ساعت دو نصف شب بود به آن بازاری زنگ زدم وگفتم: اگر همه عالم را طلا بکنی من فردا جلسه روضه شما نمیآیم. گفت :چرا؟ خواب را به او گفتم: اوهم متغییر شد منقلب شد.
امام حسین علیهالسلام در جلسههای باصفای بی سرو صدا شرکت میکند. خوشا به حال آنهایی که روضه امام حسین علیهالسلام در خانهاشان میگیرند.
نمیدانم داغ این دختر با بی بی زینب وامام سجادعلیهالسلام چه کرد. دختر بچه سه چهار ساله نیمههای شب بهانه پدر گرفته بودند. میگفت: من پدرم را می خواهم الآن من را رو زانو نشانده بود الآن من را نوازش میکرد. به یزید ملعون خبر دادند.
گفت: برید سر بریده پدرش را برایش ببرید، شاید آرام بگیرد. یک وقت صدا زد عمهجان من که غذا نخواستم من بابایم را میخواهم. وقتی روپوش را کنار زد دید سربریده پدراست. کدام دختر طاقت دارد.
با این دستهای کوچکش سر پدر را به سینه چسباند وگفت: «یا أبتاه، من ذا الذی أیتمنی على صغر سنّی؟»(محمدامین امینی/معالركب الحسینى/ج6/218). بابا جان کدام ظالمی در بچگی یتیمم کرد پدر
بعد از تو محنتها کشیدم
بیابانها و صحراها دویدم
مرابعدازتوای شـاه یگانه
پرستاری نبود جـزتازیانه
اما یک وقت دیدند سر یک طرف وبلبل حسین یک افتادند. اول فکر کردند خوابش برده است آرام شده است اما بعد دیدند ناز دانه زفراق پدر جان داده است.
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیم».
ادامه دارد .....