صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: ▐★♥★ ▐داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)▐★♥★ ▐

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    رهاتر از آهو

    دوباره آن را در جلوي خود مي‌ديد. دقيقاً بعد از آن ماجرا اينطور شده بود و هر جا كه مي‌رفت آن بچه آهو را جلوي خود مي‌ديد. با همان چشماني كه اشك، خيسشان كرده بود و حالا داشت همين‌ها را به ابن يعقوب سراج مي‌گفت: به او گفت كه آن بچه آهو رهايش نمي‌كند. هر جا مي‌رود، توي بازار... توي خانه... توي كوچه... آن آهو را مي‌بيند و وقتي به او نزديك مي‌شود ديگر هيچ چيز نيست... هيچ چيز.

    از ابن يعقوب پرسيد: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فكر مي‌كني؟

    ابن يعقوب گفت: گاهي مي‌شود كه من هم ساعت‌ها به آن روز فكر مي‌كنم و سپس گفت: عبدا... به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغيير داد. مي‌خواهم بگويم اتفاقي به آن مهمي را كه نمي‌توان فراموش كرد.

    آن روز فراموش ناشدني بود. همين چند وقت پيش كه هنوز امامت پيشواي هشتم را قبول نداشتند، يكروز به دنبالش راه افتاده بودند. پيشوا به بيابان رفته بود. بعد آنجا به يك دسته آهو رسيده بودند. بچه آهويي جدا از دسته ايستاده بود. آنها ديده بودند كه چطور پيشوا به آهو اشاره كرده بود و بعد در حالي كه هيچ انتظارش نمي‌رفت بچه آهو پيش آمده و نزديك شده بود. اينكه او چطور معني اشاره پيشوا را فهميد، گيجشان كرده بود. عبدا... و ابن يعقوب دورتر ايستاده بودند اما مي‌توانستند ببينند كه آهو در ميان دست‌هاي پيشوا بيتابي مي‌كند. پيشوا دست بر سر آهو مي‌كشيد و چيزهايي را زمزمه مي‌كرد. عبدا... و ابن يعقوب به بچه آهو خيره مانده و فقط چيزهايي را حس مي‌كردند. بچه آهو در حالي كه اشك مي‌ريخت از پيشوا جدا شده و رفته بود.

    پيشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اينكه آنها سؤالي بكنند گفته بود: مي‌دانيد آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سري تكان دادهِ بودند.
    «وقتي آن آهو را صدا زدم با خوشحالي پيش من آمد. گفت اميدوار بوده از گوشت او خوراكي تهيه كرده و بخورم. اما وقتي به او گفتم برود ناراحت شد و اشك ريخت. دليل گريه‌اش همين بود.»

    عبدا... قبل از اين توضيح چيزهايي را كم و بيش دريافته بود. آن موقع احساس مي‌كرد وجودش به طرز غريبي آرام گرفته و رها شده است، آنهم بي‌آنكه سعي كرده باشد. به چشمان ابن يعقوب خيره مانده بود. ديگر از بي‌اعتقادي كه تا ساعتي قبل گريبانگيرشان بود خبري نبود، چون كه حقيقت غافلگيرشان كرده بود.

    و هنوز عبدا... هر جا مي‌رفت، اينجا و آنجا، توي خلوت و بين جمعيت، آن بچه آهو را جلوي چشم خود مي‌ديد. آن هم بچه آهويي كه حلقه اشك در چشمانش مي‌لرزد.
    (ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تأليف مرحوم محمدباقر مجلسي ـ ترجمه موسي خسروي)




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 19:40
    امضاء




  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    باران رستگاري

    روز دوشنبه، يكي از سال‌هاي ولايت عهدي پيشواي هشتم، يك روز ماندگار كه سرشار از انتظار اتفاقي است كه قطعاً به وقوع خواهد پيوست، اما هنوز وقتش نرسيده است.

    مرد بين انبوه جمعيت در بيابان ايستاده بود. حالا ديگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بيشتر مي‌كرد. پيشواي هشتم بر بالاي تپه رفت. مرد سعي كرد از بين جمعيت خودش را جلوتر بكشاند. حالا مي‌توانست او را بهتر ببيند. نگاهش از چهره پيشواي هشتم به دست‌هايي كه حالا به سمت آسمان بالا مي‌رفت خيره ماند. زمزمه‌اي را شنيد كه نامشخص بود.

    صداها كه كم كم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بيت را بر مردم بزرگ و با اهميت شمردي و همان‌گونه كه دستور داده‌اي آن‌ها به ما توسل نموده و اميدوار رحمت تو هستند...

    مرد، پيشواي هشتم را به دقت نگاه مي‌كرد و به دعايش گوش مي‌داد. به طرز عجيبي احتياج داشت كه حرف‌هاي او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباريده و آن سال خشكسالي شده بود. چند روز پيش، مأمون از پيشواي هشتم خواسته بود كه براي بارش باران نماز بخواند و دعا كند. پيشوا پذيرفته بود و اعلام كرده بود؛ مردم سه روز روزه بگيرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ براي دعا به بيابان بيايند.

    آن سال‌ها پر از وقايع غيرمنتظره بود. ورود پيشواي هشتم به مرو، ماجراي نماز عيد فطر و حالا دعاي باران... روزهاي قبل زمزمه‌هايي شنيده بود.
    ـ او راست نمي‌گويد.

    ـ چنين نيرويي ندارد.غيرممكن است كه بتواند ....

    مرد نمي‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنيده بود ، شايد ناخواسته. آنها را باور نكرده بود، اما در عمق وجودش چيزي بود كه نمي‌توانست درك كند و آزارش مي‌داد. شايد شكي مبهم... كه دوستش نداشت.

    بنابراين با اميد به اينكه اشتباه كرده است، آمده بود تا كاري براي خودش بكند. معلوم بود كه دير يا زود همه چيز روشن مي‌شود.

    ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در اين عنايت خود، تأخير مفرما، مگر به اندازه‌اي كه مردم به خانه‌هاي خود باز گردند.

    بادي وزيد، ابرهايي سياه درست در بالاي سر جمعيت در هم تنيدند و سپس صداي رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در يقيني كه داشت در وجودش شكل مي‌گرفت، صداي پيشوا را شنيد.

    ـ اي مردم نترسيد و آرام بگيريد. اين ابر مأمور سرزمين شما نيست و به شهر ديگري مي‌رود.

    ابرهايي كه بالاي سر جمعيت در حركت بودند، از آنجا عبور كردند: سپس دقايقي با آرامش نسبي گذشت و ناگهان ابرهايي ديگر هجوم آوردند. اين بار هم مردم از اطراف پراكنده شدند و يكبار ديگر پيشوا با صداي بلند گفت: حركت نكنيد كه اين ابر بر سر شما نمي‌بارد و مأمور شهري ديگر است.

    اين اتفاق چند بار ديگر تكرار شد. مرد طاقت از كف داده بود. با هر غرشي كه آسمان مي‌زد با چيزي درونش را بر مي‌آشفت. شكي تازه شايد؟ احساس مي‌كرد چيزي وجود ندارد كه به آن متوسل شود. بعد صدايي از يك گوشه: بهتر است برگرديم. باراني نخواهد باريد.

    بعضي از مردم دلسرد شده بودند. يازدهمين ابر از راه رسيد. پيشوا گفت: اي مردم! خداوند اين ابر را براي شما فرستاده، پس او را سپاس گوييد، به خانه‌هاي خود باز گرديد تا در زير باران به رنج و زحمت نيافتيد.

    آنگاه از بالاي تپه پايين آمد. ناگهان از وراي غرش و پيچش توده‌هاي ابر، باران باريدن گرفت. قيافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانيه از آن همه قضاوت و قهقهه چيزي باقي نماند. مرد جمعيت را نگاه كرد كه گيج بودند. قطرات باران آنقدر زياد بود كه قادر نبود چشم‌هايش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هايشان مي‌دويدند. اما مرد در غيبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعي افسون كه خارج از اختيار او بود، به آرامي از حاشيه كوچه‌ها، سر به دنبال پيشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌اي حركت مي‌كرد و به پيشوا نزديك نمي‌شد.

    بنابراين نتوانست زمزمه‌هاي آن صدا را بشنود كه مي‌گفت: بار خدايا او را هر چه بيشتر به سمت آنچه افسونش كرده است، سوق ده، به سمت رستگاري.
    (ميهمان طوس ـ محمدعلي دهقاني)




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 19:42
    امضاء




  5. تشكر


  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    اشياء مقدس


    برنامه انتقال پيشواي هشتم از مدينه به مرو توسط كاروان اعزامي در حال انجام بود. كاروان نزديك به پايان راه، از دروازه نيشابور عبور كرده و مدت زماني طول كشيد تا بالاخره شتر حامل پيشواي هشتم بر روي زمين زانو زد و كاروان متوقف شد: محله غربي ـ كوچه بلاش‌آباد ـ خانه حمدان بن پسند.

    بدين ترتيب پيشواي هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفيد از شتر پياده شد. يكراست به سمت گوشه حياط رفت و خاكش را كنار زد. پيشواي هشتم دانه بادامي را زير درخت كاشت و به سوي جمعيت برگشت. نور شديد خورشيد خاك آن قسمت از حياط را كه انگار نور مي‌تاباند، درخشان تر مي‌كرد.

    دانه بادام كاشته شد، زودتر از آنچه تصورش مي‌رفت، سر از خاك بيرون زده به سرعت رشد كرد و همان سال اول بادام داد. در اين زمان بود كه مردم نيشابور در حالي كه از رشد سريع دانه بادام تعجب كرده بودند، فهميدند كه مي‌توان براي بهبود بيماري‌ها از آن استفاده كرد.
    بيماري كه درد چشم داشت، يكي از آن بادام‌ها را روي چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداري يكي از آن دانه‌ها را همراه خود داشت، زايمانش ساده مي‌شد و بچه‌اش راحت به دنيا مي‌آمد.

    آنها همچنين فهميدند كه براي درمان دل درد چهارپايانشان مي‌توانند شاخه‌اي از درخت را بريده و به شكم حيوان بكشند تا آرام شود. اما مدت زماني طول نكشيد كه درخت بادام، ناگهان خشك شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخه‌هاي خشك شده آن را بريد و بعد از آن بود كه بينايي‌اش را از دست داد.

    عجيب بود كه با وجود اين اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ريشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خيلي زود اموالي را كه در شهر فارس داشت و هفتاد يا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوري كه اثري از آن باقي نماند.

    آيا در اين اتفاق نشانه‌اي وجود نداشت كه مردم نبايد اشياء و پديده‌هاي مقدس و اسرارآميز را نابود مي‌كردند و بدين ترتيب به كار داناي متعال دخالت مي‌كردند؟

    با وجود اين اتفاقات، آنجا در نيشابور ، كفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادراني بودند كه تصميم گرفتند ساختمان تازه‌اي در آن حياط بسازند. براي اين كار، مابقي آن درخت را هم كه در زمين مانده بود، بيرون كشيدند.

    آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را ناديده بگيرند. شايد فهميدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شايد با خودشان فكر كرده بودند: «اين‌ها حرفهاي بي‌سر و ته و شايعات به درد نخوري است كه مردم سر هم كرده‌اند.»

    بعد همانطور كه انتظارش مي‌رفت، قانون معنوي كه در درخت نهفته بود، يكبار ديگر عمل كرد. يكروز اتفاق بدي افتاد. برادر كوچكتر در حاليكه به مأموريتي رفته بود، پاي راستش سياه شد. او مدير اوقاف امير خراسان بود. پايش را بريدند و بعد از يكماه خودش هم مرد. اما روي دست برادر بزرگتر دملي زد كه با رگ‌زني هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنيا رفت. آنها در مقابل چنين نيرويي، كاري نمي‌توانستند بكنند. به علاوه قانون الهي هميشه قوي‌تر از هر قانون ديگري است.

    مسلماً در آن نقطه از زمين كه پيشواي هشتم درخت بادام را كاشته بود ، هاله‌هاي اسرارآميزي از جانب خدا موج مي‌زد كه مردم برآوردن حاجت‌هايشان را در آن مي‌ديدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زيبايي شگفت‌انگيز آن درخت بادام را ببينند و نابود كردن آن درخت، سرانجام باعث رهيدن نيروي ماوراي طبيعي نهفته در آن شد.

    و هنوز هم اين جمله شنيده مي‌شود: اين‌ها حرفهاي بي‌سر و ته و شايعات به درد نخوري است كه مردم سر هم كرده‌اند.
    (عيون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)





    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 19:43
    امضاء




  7. تشكر


  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    آفتابي كه بر نيشابور تابيد


    زن چندين بار سعي كرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بيهوده بود. پريده رنگ افتاده بود و با چشماني بي‌حالت به پنجره نگاه مي‌كرد. هجوم صداها را از دورترها مي‌شنيد كه هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد. دلش خواسته بود كه پله‌ها را پايين برود و در اين روزي كه مردم نيشابور انتظارش را كشيده بودند، به پيشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدري احساس ضعف مي‌كرد كه شك داشت حتي ثانيه‌اي ديگر زنده بماند.

    دلش خواسته بود كسي به كمكش بيايد و او را به ميدان ببرد تا در مراسم شركت كند، اما انتظاري بي‌نتيجه بود. حالا آن صداها گاهي مفهومي پيدا مي‌كرد و او مي‌شنيد كه كسي پيشواي هشتم را صدا مي‌زد، گريه‌هايي بلند مي‌شد و گويا زني زمزمه كنان دعايي مي‌خواند. از پنجره‌ي اتاق تكه ابري ديده مي‌شد كه از صبح راه نور را بر او بسته بود.

    بنابراين اتاق فضاي نيمه روشني داشت، از صداهايي كه حالا به پايين پنجره رسيده بود، مي‌توانست تعداد بي‌شماري از مردم را تصور كند كه در ميدان وسيعي كه پنجره‌اش به آن باز مي‌شد، ايستاده بودند. صداي به سر و سينه زدن‌ها و گمب گمب قدمها، قلب زن را مي‌فشرد. چه كساني آن بيرون هستند؟ او حالا دارد مي‌آيد يا آمده است؟ اين چه صداي شيوني است؟ هيچ‌كس نبود كه جوابي به سؤالاتش بدهد.

    سپس شنيد كه كسي با صداي بلند گفت: اي پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم مي‌دهيم كه چهره خود را براي ما نمايان كني و حديثي از جد بزرگوارت براي ما نقل كني.

    ثانيه‌هايي در سكوت گذشت و بعد صداهاي فرياد و شيون را شنيد. مي‌توانست ببيند كه امام، اشتر خود را متوقف كرده و سر از كجاوه بيرون آورده است. حتي گريبان‌هاي چاك خورده را هم مي‌ديد. اشكي از گوشه چشمانش چكيد. بالاخره همه ساكت شدند. صداي ناآشنا اما صميمي‌اي را شنيد كه گفت: پدرم موسي كاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زين العابدين، به نقل از پدرش سيدالشهدا، به نقل از پدرش علي بن ابي طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئيل نقل كرده كه خداوند سبحان فرمود: كلمه «لا اله الا الله» در من است و هر كس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هركس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود.

    در سكوت دوباره‌اي كه حكمفرما شده بود، موجي از هيجان، وجود زن را مي‌لرزاند، آن حديث به نظرش نقل جديدي نيامد، اما مطمئن بود كه حقيقت جديدي در آن نهفته است. پي برد كه شايد گفتن «لا اله الا الله» براي او و بقيه، تبديل به سخني بي‌معني و كسالت بار شده است و حالا آن را به گونه‌اي تازه بايد شنيد.

    فكر كرد كه سكوت آن بيرون، طولاني شده است. آن وقت بود كه سعي كرد كنجكاوانه خودش را پشت پنجره بكشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را كاملاً حس مي‌كرد. انتظار براي شنيدن حرفي كه انگار ناتمام مانده بود، حرف‌هايي از بين صداهاي برخاسته شنيد:
    ـ پيشوا دوباره ايستاد.

    ـ پيشوا دارد دوباره سر از كجاوه بيرون مي‌آورد.

    گوش‌هايش را تيز كرد. دوباره آن صداي صميمي را شنيبد: اما ورود به اين دژ را شرط و شروطي نهاده‌اند و من از شروط آن هستم. دقايقي بعد فريادهاي خداحافظي مرد و زن را مي‌شنيد. اين بار صداها كم كم در خم كوچه‌ها خاموش مي‌شد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظي بالا آورد و تكان داد، حالا داشت هق هق مي‌كرد.

    بعد از چهل و سه سال زندگي حالا ايمانش داشت تغيير مي‌كرد و عقيده‌اش محكم‌تر مي‌شد.

    اندكي بعد ديگر صدايي از كوچه باقي نمانده بود و از نفسهاي زن هم، تكه ابر در آسماني محو شده بود و حالا آفتابي درخشان بر او و بقيه شهر مي‌تابيد. انتظارش براي هميشه تمام شده بود. كمكي به او شده بود، كمكي كه هيچ فكرش را نمي‌كرد. اما در آخرين لحظات، فقط يك حسرت داشت؛ اي كاش مي‌توانست قلم در دوات بزند و آن حديث را بنويسد تا جاودانه بماند.

    با اين حسرت بود كه نفس آخرش را كشيد، چرا كه او نتوانسته بود ببيند آن بيرون 24 هزار قلمدان در جوهر همين كردند و آن حديث را نوشتند. (ميهمان طوس، محمدعلي دهقاني ، خورشيد شرق، عباس بهروزيان)


    منابع :
    پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
    كتاب زندگاني امام هشتم، نوشته علي اصغر عطائي خراساني
    صد داستان از خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان
    مجله هنر دينى ،شماره 6
    هشتمين سفير رستگاري : علي كرباسي‌زاده
    ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تأليف مرحوم محمدباقر مجلسي ـ ترجمه موسي خسروي
    ميهمان طوس : محمدعلي دهقاني
    عيون اخبارالرضا، جلد 2
    کتاب شیفتگان حضرت مهدی : قاضی زاهدی، احمد، ، ج‏2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین‏»
    كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار
    تهیه کننده : حسن نجفی
    منبع: راسخون



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 19:45
    امضاء




  9. تشكر


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi