رهاتر از آهو
دوباره آن را در جلوي خود ميديد. دقيقاً بعد از آن ماجرا اينطور شده بود و هر جا كه ميرفت آن بچه آهو را جلوي خود ميديد. با همان چشماني كه اشك، خيسشان كرده بود و حالا داشت همينها را به ابن يعقوب سراج ميگفت: به او گفت كه آن بچه آهو رهايش نميكند. هر جا ميرود، توي بازار... توي خانه... توي كوچه... آن آهو را ميبيند و وقتي به او نزديك ميشود ديگر هيچ چيز نيست... هيچ چيز.
از ابن يعقوب پرسيد: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فكر ميكني؟
ابن يعقوب گفت: گاهي ميشود كه من هم ساعتها به آن روز فكر ميكنم و سپس گفت: عبدا... به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغيير داد. ميخواهم بگويم اتفاقي به آن مهمي را كه نميتوان فراموش كرد.
آن روز فراموش ناشدني بود. همين چند وقت پيش كه هنوز امامت پيشواي هشتم را قبول نداشتند، يكروز به دنبالش راه افتاده بودند. پيشوا به بيابان رفته بود. بعد آنجا به يك دسته آهو رسيده بودند. بچه آهويي جدا از دسته ايستاده بود. آنها ديده بودند كه چطور پيشوا به آهو اشاره كرده بود و بعد در حالي كه هيچ انتظارش نميرفت بچه آهو پيش آمده و نزديك شده بود. اينكه او چطور معني اشاره پيشوا را فهميد، گيجشان كرده بود. عبدا... و ابن يعقوب دورتر ايستاده بودند اما ميتوانستند ببينند كه آهو در ميان دستهاي پيشوا بيتابي ميكند. پيشوا دست بر سر آهو ميكشيد و چيزهايي را زمزمه ميكرد. عبدا... و ابن يعقوب به بچه آهو خيره مانده و فقط چيزهايي را حس ميكردند. بچه آهو در حالي كه اشك ميريخت از پيشوا جدا شده و رفته بود.
پيشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اينكه آنها سؤالي بكنند گفته بود: ميدانيد آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سري تكان دادهِ بودند.
«وقتي آن آهو را صدا زدم با خوشحالي پيش من آمد. گفت اميدوار بوده از گوشت او خوراكي تهيه كرده و بخورم. اما وقتي به او گفتم برود ناراحت شد و اشك ريخت. دليل گريهاش همين بود.»
عبدا... قبل از اين توضيح چيزهايي را كم و بيش دريافته بود. آن موقع احساس ميكرد وجودش به طرز غريبي آرام گرفته و رها شده است، آنهم بيآنكه سعي كرده باشد. به چشمان ابن يعقوب خيره مانده بود. ديگر از بياعتقادي كه تا ساعتي قبل گريبانگيرشان بود خبري نبود، چون كه حقيقت غافلگيرشان كرده بود.
و هنوز عبدا... هر جا ميرفت، اينجا و آنجا، توي خلوت و بين جمعيت، آن بچه آهو را جلوي چشم خود ميديد. آن هم بچه آهويي كه حلقه اشك در چشمانش ميلرزد.
(ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تأليف مرحوم محمدباقر مجلسي ـ ترجمه موسي خسروي)