صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24

موضوع: ▐★♥★ ▐داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)▐★♥★ ▐

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll ▐★♥★ ▐داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)▐★♥★ ▐





    داستانهایی از سیرت حضرت امام رضا علیه السلام

    زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز كه دل شيفتگان را مى ‏برد در این مجال به داستان ها و حکایت هایی اشاره می کنیم که سیرت زیبای آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام را به تصویر می کشد.

    نشانه موى پيامبر(صلی الله علیه واله)


    مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسيد. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :
    «آقا! هديه‏اى برايتان آورده‏ام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(صلی الله علیه واله) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».
    مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد.


    (از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار)






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 15:57
    امضاء




  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    صحبت گنجشك با امام (علیه السلام)



    راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)

    حضرت رضا(علیه السلام) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏ رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهايى گنگ و نامفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى ‏گفت.

    امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: « سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجه‏هايش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. .
    .
    با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پله‏هاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
    با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى ‏گويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:08
    امضاء




  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ميهمان دوستى امام(علیه السلام)


    راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
    مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»

    ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بى ‏پناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».

    امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانواده‏ اى ميهمان دوست هستيم».

    در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله ‏اش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد.

    اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمنده‏ ام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمى ‏انداختم».

    امام در حالى كه با تكه پارچه ‏اى، روغن را از دستش پاك مى ‏كرد، فرمودند: ما خانواده ‏اى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:10
    امضاء




  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ابرهاى سياه


    راوى: حسين بن موسى
    از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى‏ شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم. در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى ‏شد اگر مى ‏توانستم امام را آزمايش كنم. در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:

    «حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»

    فكر كردم كه امام با من شوخى مى‏ كند ، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»

    هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .

    سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏ آمدند و جايى درست بالاى سر ما ، درهم مى‏ پيچيدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:37
    امضاء




  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شربت گوارا


    راوى: ابو هاشم جعفرى
    به سخنان امام گوش مى ‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بيش تر مى‏ كرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حياى حضور امام، مانع از آن شد كه صحبتشان را قطع كنم و آب بخواهم. در هيمن موقع امام كلامش را قطع كرد و فرمودند: ـ «كمى آب بياوريد !»
    خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ايشان داد. امام، براى اين كه من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشيدند و بعد ظرف را به طرف من دراز كردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشيدم.

    نه! نمى ‏شد. اصلا نمى ‏توانستم تحمل كنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى ‏ام را از بين ببرد. تازه، بعد از يك بار آب خوردن درست نبود كه دوباره تقاضاى آب كنم. اين بار هم امام نگاهى به چهره‏ ام كردند و حرفش را نيمه تمام گذاشت: «كمى آرد و شكر و آب بياوريد.»

    وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شكر و آب آورد، امام آرد را در آب ريخت و مقدارى هم شكر روى آن پاشيد. امام برايم شربت درست كرده بود. نمى ‏دانم از شرم بود يا از خوشحالى كه تشكر را فراموش كردم. شايد در آن لحظه خودم را هم فراموش كرده بودم. با كلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز كردم.

    ـ شربت گوارايى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش كه تشنگى ‏ات را از بين مى‏ برد.




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:28
    امضاء




  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شما امام من هستيد



    يكى از دوستان ابن ابى كثير
    بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شك و ترديد شده بودند. همان سال براى زيارت خانه خدا و ديدار بستگانم به مكه رفتم.

    يك روز، كنار كعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را ديدم. با خود گفتم: «آيا كسى هست كه اطاعتش بر ما واجب باشد؟»

    هنوز حرفم تمام نشده بود كه حضرت رضا (علیه السلام) اشاره ‏اى كردند و گفتند: «به خداقسم! من كسى هستم كه خدا اطاعتش را واجب كرده است».

    خشكم زد. اول فكر كردم شايد متوجه نبوده ‏ام و با صداى بلند چيزى گفته‏ ام. اما خوب كه فكر كردم، يادم آمد كه حتى لب‏هايم هم تكان نخورده ‏اند.

    با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه كردم وگفتم: «آقا... گناه كردم... ببخشيد!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستيد» .
    حرف «ابن ابى ‏كثير» كه به اين جا رسيد نگاهش كردم... بغض راه گلويش را گرفته بود.


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:30
    امضاء




  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    آخرين طواف


    راوى: موفق (يكى از خادمان امام(ع))
    حضرت جواد عليه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرين سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زيارت خانه خدا مى‏رفتيم. خوب به ياد دارم...
    حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏كرديم. در يكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بايستيم.

    اول حرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مى ‏زد. به زحمت امام رضا(ع) را پيدا كردم و هرچه پيش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به ياد دارم.

    ـ «پسرم! چرا با ما نمى ‏آيى؟»

    «نه پدر! اجازه بدهيد چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى ‏آيم»

    «بگو پسرم!»
    پدر! آيا مرا دوست داريد؟»
    «البته پسرم»
    «اگر سؤال ديگرى بپرسم، جواب مى ‏دهيد؟»
    «حتما پسرم»
    «پدر!... چرا طواف امروز شما با هميشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرين ديدار شما با كعبه است».

    سكوت سنگينى بر لب‏هاى امام نشست. ياد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خيره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و... .




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:33
    امضاء




  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    سؤالى كه فراموش كرده بوديم


    راوى: اسماعيل بن مهران
    من و «و احمد بزنطى» در ده صريا در مورد سن حضرت رضا(ع) صحبت مى ‏كرديم. از احمد خواستيم كه وقتى به حضور امام رسيديم، يادآورى كند كه سن امام را از خودشان بپرسيم.

    روزى توفيق ديدار امام، نصيبمان شد. آن موقع، ما، جريان سؤال از سن امام را به كلى فراموش كرده بوديم، اما به محض اين كه احمد را ديد، پرسيد:

    «احمد!.. چند سال دارى؟»

    ـ سى و نه سال.

    امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:39
    امضاء




  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    به سوى شهر غربت


    راوى: سجستانى
    روز عجيبى بود. فرستاده مأمون ـ خليفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدينه به سوى خراسان روانه كند. چهره و حركات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدايى بودند. وقتى خواست با تربت پيامبر(ص) وداع كند، چند بار تا كنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدايى را نداشت.
    طاقت نياوردم. جلو رفتم و سلام كردم. به خاطر مسافرت و اين كه قرار بود امام به جاى مأمون در آينده خليفه شود، به ايشان تبريك گفتم، اما با ديدن اشك امام، دلم گرفت. سكوت تلخى روى لب‏هايم نشست. امام فرمودند:
    «خوب مرا نگاه كن!... حركتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در كنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:46
    امضاء




  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو حرفه‌ ای
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    753
    نوشته
    2,287
    تشکر
    4,554
    مورد تشکر
    7,562 در 1,896
    وبلاگ
    6
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    گليم كهنه اتاق


    راوى: نعمان بن سعد
    كنار امير المؤمنين على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من كردند و فرمودند:

    «نعمان!... سال ها بعد، يكى از فرزندان من در خراسان با زهر كشنده‏ اى شهيد خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. اين را بدان ! هر كس كه قبر او را زيارت كند، خدا تمام گناهان قبل از زيارتش را خواهد بخشيد... به خاطر پسرم على».

    حرف امام كه تمام شد، سكوت كردم و به گليم كهنه اتاق خيره شدم. با خودم گفتم: «اين درست !... اما من چرا گناه كنم كه به خاطر بخشش، امام رضا عليه السلام را زيارت كنم؟ بايد به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بيت(ع) او را زيارت كنم».

    به امام نگاه كردم. انگار با لبخندش حرفم را تأييد مى‏ كرد.






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-09-2012 در ساعت 16:52
    امضاء




صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi