چند دیدی که در اندیشه بیست سال دیگر فرزندش هست ولی به یاد شب اول قبر خویش، که بسا بس نزدیکی است، نیست! ای اف بر این غلفت! حسرتی واپس غفلت! غفلتی واپس ظلمت! و ظلمتی واپس مشقت!
معاشرت آن کس را سزاوار بود که نوری افزاید؛ چراغ معرفتی روشن کند؛ پندی دهد؛ اندرزی شنود؛ غمی برد، انسی آورد.
پس ای عزیز جانی! بکوش تا قدر دقایق عمر نیکو دانی؛ به ویژه اگر سن تو از چهل گذشته که در سراشیبی. این دم واپسین را با دست و دندان گیر و بر نفس، سخت چندان گیر که تمنای وقت کشی و هرزه درایی نکند. نگاهی بر جیب افق افکن! خورشید عمر در آستان غروب آمد. برای تیرگی شام چراغی افروخته ای؟ از شعرم قصه ای به خاطر آمد تا از حال زارم با تو سخن گفته باشم. این قصه برخوان:
به مرداد مه، یخ فروشی به سوز بنالید کز سر بشد نیم روز خریدار کم بود و سرمایه رفت به سر آفتاب آمد و سایه رفت همه مایه را در گذر آب برد شکیبم ز تن وز دلم تا برد به این آب نانی به دستم نماند به بی آبیم روزگاران نشاندبه دست تهی چون به منزل شوم؟ به سوی کسان بینوا چون روم؟ چو شورید حالم بر این مرد زاربه غم خواری خویشم افتاد کار که من نیز سرمایه دادم به باد به بی مایگی چون توان زیست شادچو ره توشه در کف نه و مایه نی شب سرد و تاریک و کاشانه نی چه سود است رفتن در آن منزلم که از گریه آید دو پا در گلم امیدم تویی ای تو فضلت عمیم گدا را نپرسد کس الاّ کریم بسی بی تمنی تو دادی نعیم به هر دم نسیم از تو دادم شمیم به عمری به انعام خود کرده ایم از این خوان نعمت بسی خورده ایم مران خوشه چین زانکه بی خوشه است به خوان کرم جای بی توشه است مران آشنا، کاشنای توایم به خوان کرم بی نوای توایم عزیزان ره آشنایان دهند کریمان به خوان بینوایان برند به باب کرم حلقه بر در زنیم گدا را که دریابد الاّ کریم (مولف)
و چون در بحث معاشرت، در کتاب تحلّی و تزکّی سخن رفت، بیش از اینت تکرار نکنم. گفته شد برای فراغت و آسایش و جمعیت خاطر مقدماتی را شاید، از زهد و دوری از معاشرت بی جا سخن گفته شد. سومین انگیزه فراغت را (در نوشتار آتی) دریاب.
منبع: تحلّی، تالیف کریم محمود حقیقی
فرآوری: شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان