نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: " تصميم جدي " - * یه داستان کوتاه اما جالب *

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    180
    نوشته
    1
    تشکر
    0
    مورد تشکر
    4 بار در 1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll " تصميم جدي " - * یه داستان کوتاه اما جالب *

    سعی کنید اين داستان رو براي ديگران هم نقل کنيد، شايد يک زندگي رو نجات دادید!

    "تصميم جدي"

    اون شب وقتي به خونه رسيدم ديدم همسرم مشغول آماده کردن شامه, دست شو گرفتم و گفتم: بايد راجع به يک موضوعي باهات صحبت کنم.
    اون هم آروم نشست و منتظر شنيدن حرف هاي من شد.

    دوباره سايه رنج و غم رو توي چشماش ديدم. اصلا نمي دونستم چه طوري بايد بهش بگم, انگار دهنم باز نمي شد. هرطور بود بايد بهش مي گفتم و راجع به چيزي که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت مي کردم.

    موضوع اصلي اين بود که من مي خواستم از اون جدا بشم.

    بالاخره هرطور که بود موضوع رو پيش کشيدم, از من پرسيد چرا؟!

    اما وقتي از جواب دادن طفره رفتم خشمگين شد و در حالي که از اتاق غذاخوري خارج مي شد فرياد مي زد: تو مرد نيستي.
    اون شب ديگه هيچ صحبتي نکرديم و اون دائم گريه مي کرد و مثل باران اشک مي ريخت, مي دونستم که مي خواست بدونه که چه بلايي بر سر عشق مون اومده و چرا؟

    اما به سختي مي تونستم جواب قانع کننده اي براش پيدا کنم, چرا که من دلباخته يک دختر جوان به اسم"دوي" شده بودم و ديگه نسبت به همسرم احساسي نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غريبه شده بوديم و من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم.

    بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشين رو به اون دادم. اما اون يک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زني که بيش از 10 سال باهاش زندگي کرده بودم تبديل به يک غريبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و مي دونستم که اون 10 سال از عمرش رو براي من تلف کرده و تمام انرژي و جواني اش رو صرف من و زندگي با من کرده, اما ديگه خيلي دير شده بود و من عاشق شده بودم.

    بالاخره اون با صداي بلند شروع به گريه کرد, چيزي که انتظارش رو داشتم. به نظر من اين گريه يک تخليه هيجاني بود.
    بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا مي افتاد.

    فرداي اون روز خيلي دير به خونه اومدم و ديدم که يک نامه روي ميز گذاشته! به اون توجهي نکردم و رفتم توي رختخواب و به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي بيدار شدم ديدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتي اون رو خوندم ديدم شرايط طلاق رو نوشته.

    اون هيچ چيز از من نمي خواست به جز اين که در اين مدت يک ماه، که از طلاق ما باقي مونده بهش توجه کنم.

    اون درخواست کرده بود که در اين مدت يک ماه، تا جايي که ممکنه هر دومون به صورت عادي کنار هم زندگي کنيم, دليلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آينده امتحان مهمي داشت و همسرم نمي خواست که جدايي ما ،پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

    اين مسئله براي من قابل قبول بود, اما اون يک درخواست ديگه هم داشت: از من خواسته بود که بياد بيارم که روز عروسي مون من اون رو روي دست هام گرفته بودم و به خونه آوردم و درخواست کرده بود که در يک ماه باقي مونده از زندگي مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روي دست هام بگيرمو راه ببرم.

    خيلي درخواست عجيبي بود, با خودم فکر کردم حتما داره ديونه مي شه. اما براي اين که آخرين درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
    وقتي اين درخواست عجيب و غريب رو براي "دوي"تعريف کردم اون با صداي بلند خنديد گفت: به هر حال بايد با مسئله طلاق روبرو مي شد, مهم نيست داره چه حقه اي به کار مي بره.

    مدت ها بود که من و همسرم هيچ تماسي با هم نداشتيم تا روزي که طبق شرايط طلاق که همسرم تعيین کرده بود من اون رو بلند کردم و در ميان دست هام گرفتم.

    هر دومون مثل آدم هاي دست و پاچلفتي رفتار مي کرديم و معذب بوديم. پسرمون پشت ما راه مي رفت و دست مي زد و مي گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه مي بره.

    جملات پسرم دردي رو در وجودم زنده مي کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و از اون جا تا در ورودي حدود 10متر مسافت رو طي کرديم. اون چشم هاشو بست و به آرومي گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هيچي نگو!

    نمي دونم يک دفعه چرا اين قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمين گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشين شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

    روز دوم هر دومون کمي راحت تر شده بوديم, مي تونستم بوي عطرشو اسشمام کنم. عطري که مدتها بود از يادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافي توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که نديدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لاي موهاش چند تا تار خاکستري ظاهر شده بود! براي لحظه اي با خودم فکر کردم: خدايا من با او چه کار کردم؟!

    روز چهارم وقتي اون رو روي دست هام گرفتم حس نزديکي و صميميت رو دوباره احساس کردم. اين زن, زني بود که 10 سال از عمر و زندگي اش رو با من سهيم شده بود.

    روز پنجم و ششم احساس کردم, صيميت داره بيشتر و بيشتر مي شه, انگار دوباره اين حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ مي گيره. من راجع به اين موضوع به "دوي" هيچي نگفتم.

    هر روز که مي گذشت برام آسون تر و راحت تر مي شد که همسرم رو روي دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوي تر شده.
    برای پسرم منظره ای که پدرش , مادرش رو در آغوش بگيره و راه ببره تبديل به يک جزء شيرين زندگي اش شده بود.

    همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب مي کرد. يک روز در حالي که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هيچ کدوم مناسب و اندازه نيستند.با صداي آروم گفت: لباس هام همگي گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توي اين مدت چه قدر لاغر و نحيف شده و به همين خاطر بود که من اون رو راحت حمل مي کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب مي شد. گويي ضربه اي به من وارد شد, ضربه اي که تا عمق وجودم رو لرزوند. توي اين مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب مي شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.

    همسرم به پسرم اشاره کرد که بياد جلو و به نرمي و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسيدم نکنه که در روزهاي آخر تصميمم رو عوض کنم. بعد اون رو طبق هر روز در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسير هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و در ورودي.

    دستهاي اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمي اون رو حمل مي کردم, درست مثل اولين روز ازدواج مون.

    روز آخر وقتي اون رو در آغوش گرفتم به سختي مي تونستم قدم هاي آخر رو بردارم. انگار ته دلم يک چيزي مي گفت: اي کاش اين مسير هيچ وقت تموم نمي شد. من در حالي که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام اين سال ها هيچ وقت به فقدان صميميت و نزديکي در زندگي مون توجه نکرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگي کردم, وقتي رسيدم بدون اين که در ماشين رو قفل کنم ماشين رو رها کردم, نمي خواستم حتي يک لحظه در تصميمي که گرفتم, ترديد کنم، "دوي" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمي خوام از همسرم جدا بشم! اون حيرت زده به من نگاه مي کرد, به پيشانيم دست زد و گفت: ببينم فکر نمي کني تب داشته باشي؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدايي رو نمي خوام, اين منم که نمي خوام از همسرم جدا بشم. به هيچ وجه نمي خوام اون رو از دست بدم. زندگي مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا يک ماه گذشته هيچ کدوم ارزش جزييات و نکات ظريف رو در زندگي مشترکمون نمي دونستيم. زندگي مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر اين که عاشق هم نبوديم بلکه به اين خاطر که اون رو از ياد برده بوديم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمايت خودم داشته باشم.

    "دوي" انگار تازه از خواب بيدار شده باشه در حالي که فرياد مي زد در رو محکم کوبيد و رفت.

    من از پله ها پايين اومدم سوار ماشين شدم و به گل فروشي رفتم. يک سبد گل زيبا و معطر براي همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسيد: چه متني روي سبد گل تون مي نويسيد؟ و من در حالي که لبخند مي زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم مي گيرم و حمل مي کنم, تو روبا پاهاي عشق راه مي برم, تا زماني که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


    درسته, جزئيات ظريفي توي زندگي ما هست که از اهميت فوق العلاده اي برخورداره, مسائل و نکاتي که براي تداوم و يک رابطه, مهم و ارزشمندند. اين مسايل خانه مجلل, پول, ماشين و مسايلي از اين قبيل نيست. اين ها هيچ کدوم به تنهايي و به خودي خود شادي آفرين نيستند. پس در زندگي سعي کنيد زماني رو صرف پيدا کردن شيريني ها و لذت هاي ساده زندگي تون کنيد. چيزهايي رو که از ياد برديد, يادآوري و تکرار کنيد و هر کاري رو که باعث ايجاد حس صميميت و نزديکي بيشتر و بيشتر بين شما و همسرتون مي شه, انجام بديد. زندگي خود به خود دوام پيدا نمي کنه. اين شما هستيد که بايد باعث تداوم زندگي تون بشيد.

    سعی کنید اين داستان رو براي ديگران هم نقل کنيد، شايد يک زندگي رو نجات دادید!


    ویرایش توسط mahtab : 07-02-2012 در ساعت 22:34
    امضاء


  2. تشكرها 4


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    دوست گرامی داستان فوق العاده زیبایی بود از حسن انتخابتون ممنون
    امضاء


  5. تشكرها 2

    مدير اجرايي (10-02-2012), نرگس منتظر (22-08-2012)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 24
    آخرين نوشته: 24-04-2016, 10:17
  2. آشنايي با حديث مشهور ""سلسلة الذهب""
    توسط seyed yasin در انجمن علوم حديث
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 23-01-2013, 21:11
  3. ✿(◕‿◕)✿ معنی لغوی "مَلَاء"چیست ومنظور از "مَلَاء اَعلَی"در قرآن کجاست؟ ✿(◕‿◕)✿
    توسط یاس بهشتی* خادمه باب الحوائج جواد الائمه (ع)* در انجمن علوم قرآن
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 19-10-2012, 22:27
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-09-2012, 18:32
  5. •*"۞"*•توجه ...کلید زندگی موفق: بگویید...•*"۞"*•
    توسط خادمه زینب کبری(س) در انجمن خانواده
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 15-11-2010, 00:16

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi