حضرت يوسف(ع) پس از پشت سر گذاشتن مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت فراوان، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود.
هنگامى كه باخبر شد يوسف فرمانروای مصر است، شاد و خرّم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد. يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد.
همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، امّا شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حقّ پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت:
يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟! اينك دستت را باز كن! وقتى يوسف دستش را گشود، ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
يوسف پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوّت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد آمد.
منبع: داستانهای بحارالانوار، جلد 4